جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۹۴

شبهاى تاريك 


محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد ،
مطابق هرشب تشنگى وكمى دل ضعفه رفتن بيدارم كرد ،  تلويزيونرا روشن كردم ، يك ميز بزرگ چهارنفر مانند كركس دورش نشسته ودر باره بيست ميليون بيكار در سراسر كشور سخن پراكنى ميكنند ، هرچه در اطرافشان ديده ميشود همه رنگ ،همه دكور وهم چشمها بسوى دوربين كه آيا تصوير آنها هم ديده ميشود يا نه ! آنچه را ميگويند  خود به آن اعتقادى ندارند مقدارى نوشته جلوى رويشان گذاشته اند وطوطى وار آنهارا ميجوند  وبيرون ميريزند ، 

بياد سر زمين خودم افتادم ، بياد اين شبهاى غم انكيز ، شبهاى . خيالى وداستانهاى موهوم كه معلوم نيست راوى  اول چه كس ويا كسانى بوده اند  هرچه ميتوانند اين داستانها ى خيالى را رنگ ميزنند آنهم رنگ خون ،  همه چيز يا سياه است يا سرخ ، يكهزارو چهارصد سال از اين تاريخ ننكين كه بر آن سر زمين سايه انداخته ميگذرد و چه كسانى از اين صحنه سازى ها بهره ميبرند ، آنچنان مغزها را  زير تابش آفتاب سوزان خرافات خشك كرده اند كه هيچكس جرئت حرف زدن  را ندارد ،عده اى به خانه هايشان پناه برده وروى گوشهايشان گوشى كذاشته اند تا صداى انكراصوات اين موجودات تهى مغز را نشنوند ، 
چه شبهاى وحشتناكى بودند براى من ، چقدر ميترسيدم ، هميشه در اين شبها در گوشه اى پنهان ميشدم با چند قرص اعصاب نا بتوانم جلوى لرزش پيكر خودرا بگيرم ، ودست تصادف نكذاشت كه من اين شبهار ا فراموش كنم پدرم را درست دريكى از همين شبهاى منحوس ووحشت زا برد ، حال هركجاى دنيا كه فرار كنم سايه شوم آن به دنبالم هست ، 
در كذشته ، هشتصد سال پيش دو شاعر  ما يكى حافظ شيرازى ، ديگرى عماد فقيه كرمانى هم عصر وروبروي هم قرار گرفته بودند ، يكى رند شرابخواره ونظر باز در عبن حال يك عالم متفكر وديگرى يك شاعر مفنگى ترياكي قشرى  هردو اشعارى سرودند ، اما آنكه جاودان ماند حافظ بود ، آنكه در زير خاكستر زمان مدفون شد عماد فقيه كرمانى بود ، كه ادعا ميكر به هنگام نماز گربه اش نيز به او أفتدا كرده با هم به نماز ميايستند !!! ويا موقع پوشيدن نعلين هايش آنها خود بخود جلوى پاهايش جفت ميشوند ، ً وهمين آدمها بودند كه نكذاشتند اين شبهاى پرخون ودردناك از ذهن مردم پاك شود ، ملتى مغموم ، سر خورده ، غم دار تمام عمرش را بايد براى كسانى بگريد كه نه ميشناسد ونه ميلى به شناخت آنها دارند ،براى كسانيكه ميل به حمله داشتند وبراى تصاحب وحكمفرمايى بر سر زمين ما با يكديگر بجنگ بر خاستند حال شده يك حماسه ! 
همين وحوش بيابان گرد نزديك به هفتصد سال بر اين سرزمينى كه من در آن زندگى ميكنم حاكم بودند اما نتوانستند آنهارا مانند مردم ايران مسلمان  كنند با همه كشت وكشتارها وحمله ها آنها صليبشان را بر دوش كشيدند وپنهان شدند امروز باقيمانده تمدن آنهارا كه به دست آرشيتكتهاى ايرانى ونوابغ آن زمان طرح ريزى وساخته شده نگاه داشته اند واز آنها براى جلب توريست ها استفاده ميكنند از كوره هاى آدم سوزى تا حمام هاى گلى وقصر هاى بزرگ  در مناطق خوش أب وهوا ، 
بلى چند بيابان گرد چادر نشين ناگهان هوس كردند بر تخت شاهى بنشينند ونشستند. ، با اتحاد واتفاق يكديگر وما براكنده شديم ، چون ميل نداشتيم دست ديگرى را بگيريم ويا باهم يك شويم ، نه يكى شدن در شان ما نيست ، عاشق به معشوقه دروغ ميگريد زن به شوهر خيانت ميكند ، شوهر همسرش را ميكشد ، بچه هاى نوزاد را با بيرحمى درون زباله دانى مياندازند واجازه داده اند كه مشتى  احمق با زور اسلحه بر آنها حاكم باشند ساز وآواز وهنرهاى ظريفه  حرام است در عوض خون ،وخون وخون ،جسد وكفن وگور وروضه وگريه هاى سوزناك حرف اول را ميزنند ،
بلى در چنين شبهاى وحشتناكى در اينسوى دنيا خواب  هم از چشم من گريخته ، به مرد جوانى ميانديشم كه تنها سى وشش سال عمر كرد ونامش پدر بود ، 
حال نميدانم اين مرد سى وشش ساله تازه از راه رسيده مرا به دوران دوشيزه گى ام برگردانده وپدر را تداعى ميكند ؟ با آنكه ميدانم حقيقتى در ميان نيست ، واين رشته يكطرفه است وطرف ديگرش گره كور دارد ، 
نوه من در آنسوى دنيا هنوز بيدار است ،پيامش را ديدم ،وخودم بيادش اشك ميريزم دخترى كه بامن در يك روز متولد شد وهمه خوى وخصلت خودمرا به ا رث برده ، عاشق هنر ، عاشق نقاشى، عاشق عكاسى وفارغ از دنياى اين زمانه به دنبال حقيقت ميرود ،ث
پرنويسى كردم بايد بخوابم  تا شايد خواب شيرها را ببينم .ث
ثريا ايرانمنش ،اسپانيا ، ٢٣/١٠/٢٠١٥ميلادى /نيمه شب!!!!!!!

پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۴

# مرگ پدر 

امشب پدر من خواهد مرد ، شب عاشوراى  مسلمين ،پدر من تنها در يك بيمارستان از دنيا رفت بى آنكه هيج يك از دوفرزندش را ببيند ،
اين شبها دلم از ترس ميلرزد  كه مبادا اورا كه از دست داده ام مرا نفرين كرده باشد  ،من هميشه اورا در آغوشم داشته ودارم ،  من آنچه را كه امروز ميبينم وديروز بر من گذشته. بياد نميسپارم ، اين زندگى در غربت ودوراز خاك اجداديم نامش زندگى نبوده ونيست ميهمانى هستم بر سر سفره ديگرى ، دلشكسته ،ونگاهم به پشت سر است ، روزى اورا گناهكار ميدانستم. اما امروز نيازى ندارم  كه گناهان او ا ببخشم ، او خيلى كم زندگى كرد كمتر از سن كوجكترين نوه اش او تنها سى وهشت سال داشت ،  حال براى سن كم او ، براى بيكسى وتنهايى  وبراى جوانيش دل ميسوزانم  وگناه ناديده اورا بخشيده ام  خود من همان چيزى هستم  كه بوده ام يك آن تغيير ميكنم شايد عده اى مرا ساده لوح بپندارند ،اما زيركى وهوش مرا ناديده گرفته اند . 
امروز با عقل خودم خلوت كردم ،اورا ديدم ،تنها ، بيمار ،بلند ولاغر ، دوست داشت هميشه شيك باشد ،تازه از سربازى بازكشته بود زنى داشت ودخترى ، ناگهان زنى بيوه ،خوشگل وتو دلبرو وثروتمند سر راهش سبز شد ،ًمعطل نكرد فورا اورا به عقد خود  در آورد وراحت در  اورسى بزرگ او نشست ، از خانواده طرد شد همسر اولش طلاق گرفت ودخترش را نيز برد اما براى او مهم بودكه با دلبر تازه به عشق بپردازد ،اين عشقبازى بيشتراز سه سال دوام نياورد ، او بطرف خانواده اش برگشت ، ومارا رها كرد ، من تازه متولد شده ومادر را ، چرا پسر نبودم ؟! ،
امروز قدرت يك مرد در ميان دستان من است ، نامشرا به سرزمينهاى ديگرى بردم بى آنكه نرينه باشم ،
آه ، پدر من خيلى كم دركنارت بودم ،اما امروز برايت شله زرد پختم ،اميدوارم بكامت شيرين باشد ، من بخشنده ام ،قلبم مهربان است ،هر چيزى برايم پيش آمد آنرا تراشيدم وزيبايهايش را ديدم ، بى آنكه بدانم كه خار مغيلان گاهى زهر دارند ،زهر خارها هنوز در سينه ام بالا وپايين ميشوند ، امروز با دميدن  سپيده دم دانستم كه بايد برايت شله را بار بگذارم ، روانت شاد ،ث
ثريا ايرانمش ، اسپانيا ، پنجشنبه 22/10/2015 ميلادى 


اضافه : ايكاش اين برنامه جديد گوگل دست از تصحبح كردن كلمات ما بر ميداشت ومارا بحال خود ميگذاشت !!!

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۴

نيمه حقيقت

نميتوانستم با زبانى تازه باو بگويم ،ميدانستم أزرده وملول  خواهد  شد ، من به آن نيمه  باطل وغير واقعى او خوب  توجه كرده بودم ،و نيمه كامل انديشه هايم را بكار گرفته بودم  واز همه طرف سعى داشتم  مادر نيمه حقيقى او باشم .نيم حقيقت خودرا باو منتقل ميكردم  اما در او كمتر ين  حقيقتى  نيافتم  ،حقيقتى وجود تداشت  او نميتوانست با زبان من آشنايى پيدا كند  تنها نشاط باطنيش  را نشان ميداد  من آنرا نيپذيرفتم  اما در شك بودم بين شك ويقين ،من اورا كامل نميخواستم  ميدانستم  هيچكس كامل نيست اما همه او باطل بود  وخودش نميدانست  هميشه ميسوخت  در دوزخى كه براى خودش ساخته بود  من در باغ حقيقت خود به دور افتادن وگنديده شدن  او را در زباله هاى  واقعى نفسم مينگريستم ،
امروز ميل ندارم به زبان ديگرى بنويسم اين تنها زبان منست  چه كسى آنرا بفهمد ودرك كند ويا نكند ،تنها با زبان خودم حرف ميزنم ،اگر چه عده اى فرياد بكشند كه زبانت بيگانه است ، آدمها دوست  دارند  هرجا كه پاى يك مسئله جدى پيش بيايد راحت  از روى آن بپرند  هركجا كه انبوهى  از مسائل وگفتگو  ميابند اگر به نفع آنها نباشد  فورا فرار ميكنند .
اما من در مورد اكثر مسائل فكر ميكنم  آنهارا ميجويم  تا درست هضم كنم. شايد از جويدن همين مسئله هاى ناهنجار است كه دندانهاى من شكستند !!! ومعده ام دچار خشم والتهاب شد ؟!.
مردم آسان پذيريد  وبه من وامثال من  بصورت يك بيمار مينگرند  كه در خود فرو رفته ايم ، دوست ندارند در يك خرد واقعى يا يك معرفت پرواز كنند  هميشه سبكبالند  ومن هميشه سنگين دل .
كار مردم اين است كه در انتظار بمانند تا طرف پوست بياندازد  آنگاه اورا به صحنه بكشند  وزد وخورد را شروع كنند  اين بسته به گزينش طرفين است .
من در تا ريكيلها مقصد خودرا يافتم  در ظلمت شبهاى تا ريك وغمگين ،هنگاميكه تصميم گرفتم بنويسم  گويى دوست چندين ساله اى در انتظارم بود  ومرا بسوى مقصد خود ميكشيد  كم كم آن بيگانه را از درونم بيرون كشيدم  وامروز  حتى از راه رفتن با او اكراه  دارم  او من نبودم .
امروز عشقى در من هست كه خاموش شدنى نيست. اين عشق نه مجازى ونه انسانى است  عشقى وراى همه آنهاست . تنها در اين فكرم كه اثرى زيبا بيادگار  بگذارم  عشق به اين اثر فرياد ميزند وحريق توليد ميكند .
نامش هرچه ميخواهد باشد  من به ستايش عشق نشسته ام  وهر چيز زيبا را مى ستايم   هركسى از دل خويش باخبر است  وميداند  در كنج دلش چه نقشهاى ستودنى   جاى دارد . 
من اكنون معمار واژه ها شده ام ، هنوز بنا هستم  مانده تا سازنده شوم . ث
ثريا ايرانمش ، اسپانيا ، ٢١/١٠/٢٠١٥ ميلادى .
#گذشته

امروز ، نوشته هاى  گذشته وبلاگم از سال دوهزاوو هفت وهشت بالا آمد چند تايى را خواندم  وديدم چه دورانى را طى كردم و در عجب بودم از اين سخت جانى خود ، داستان ( من  وويكى خانم ) بيچاره الان معلوم نيست با آن روياهاى دور ودرازش وآنهمه  كمبودها وخود بزرگ بينى هايش در كجا زنده بگور است ؟ شايد هم مرده باشد ، ديدم چطور سر سختانه از كنار اينهمه ويكى خانمها وعاليجنابها گذشتم بى آنكه خم شوم ،  امروز نقشى از دشتهاى بزرگ را بر بالاى اين صفحه  گذاشتم دشتى در كوهرنگ بختيارى لبريز از لاله هاى واژگون ، اين لاله ها بمن درسهاى زيادى دادتد ،  در نظرم مردان وزنان بزرگى ميايند كه صبورانه سر به زير دارند ويا داشتند ، 
امروز خودم را به تصوير كشيده ام ، با چه سر سختى رشته سست زندگى را ميكشانم ،  هر كلمه اى معنا در پى معنا دارد كه كمتر كسى ميتواند آنرا درك كند ،هر معناى آن  شاهينى است كه فراسوى اين جهان   در پرواز است  تصويرى از ويرانى آشيانه عقاب  كه در آنجا مجبور بودم با مرغان بى پر وبال اما نوك تيز در جدال باشم  ،تصويرى كه در هيچ معنا نميگنجد .
گنجينه من لبريز از تصوير هايى  است كه رويهم انباشته شده اند  وبه ندرت ميتوان  از ميان آنها معناى كاملى را پيدا كرد   امروز خود من به تصوير كشيده ميشوم ، تخمه كوچكى از بك ناى باريك در كشتزار زنى از دشتهاى سر سبز وكوهستانهاى لبريز از طغيان آبها ، امروز نيستان شده ام ديگر كسى نميتواند در من بدمد وآواز دلكشى را از درون من بشنود ، امروز يك نى بريده از نيستانم ، در ميان خاك وخاكستر وزمين خالى  ديگر چشمه ها برايم معنايى ندارند ، أبهاى روانى هستند كه بى مقصد ميروند ودر آخر دوباره به زمين فرو ميشوند چون ديگر دريايى نيست ، صداى نيست ، أمواجى  نيست تا لب بر لب جويبار بگذارد ، امروز تنها يك معنايم  يك تنه هزار تو  با هزار نواى  كه هنوز در اشتياق  جوشندگى هستم ، 
سالهاست كه از تصاوير ميگريزم از من هيچ تصوير تازه اى نيست ، من در پشت آيينه غبار گرفته زمان گم شده ام وان  تصاوير امروز معنايى ندارند چون هيچ حلقه آنهارا بهم متصل نميكند. همه در ميان  جمعند واما تنهايند .
ميگويند  كه در پس هر تاثير بزرگى  هميشه يك علت بزرگ نهفته است  بنا براين  هرچه انجام داده ام بزرگ بودند من به دنبال علل كوچك نبودم  كه بعدها  برايم بزرگ جلوه كنند  هميشه افكارم در بزرگى ميچرخيد بطوريكه گاهى نزديك بود مغزم منفجر شود ، وچًقدر آدمهاى حقيرى را  در بيان تحولشان آزرده ساخته واز خود رانده ام ، 
گاهى در اين گمانم كه شبيه يكى از خدايان تاريخ سرزمينم هستم ، اما همه خدايان به يكديگر شبيه بودند چرا من شباهتى به بقيه ندارم ؟ . 
براى لذت بردن از يك ميوه شيرين بايد  پوسته را  از هم دريد تا به مغز آن رسيد  پوسته هاى تلخ وتند وتيز ،  وهر پوسته اى ميداند كه بايد روزى دور ريخته شود بنا براين گاهى به دنبال چاره ميگردد  بلكه دوباره مغز شود  ،اما من پيوسته هايم را به دور ريخته ام وبه گمانم خود مغز شده ام  پنداشته هاى   خام را به دور افكنده ام  وبه دنبال خرد خود گام بر داشته ام  مهم نيست اگر اين  مغز كمى تلخ ويا لاغر باشد ، اما هنوز مغز است ، نه يك لإيه  ويا يك پوسته اضافه ،
واين است شيوه برد وباخت در زتدگى كه بتوانى از پوسته در أمده خود مغز شوى نه يك تخمك ،ث
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢١/١٠٢٠١٥ ميلادى .

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۴

من وتو

من هميشه بسوى تو ميايم ، تو وطنم منى ،  هرچند نميدانم وطنم كجاست ؟ هيچكس نميتواند  براي من مرزى بكشد  وهيچكس نميتواند راه عبور مرا ببندد،
من در همه جاهاى شناخته شده. ودر همه دشتهاى   بى شناخت مرز ، تبديل به باران ميشوم  ،   من براى آمدن بسوى تو احتياجى به كارت شناسايى ندارم  ،من همان شبگرد أسمانم  ،من ميلى به جاده  و راه پيمايى ندارم  وميل ندارم كسى برايم برگ عبور صادر كند  ويا كسى برايم جاده بسازد ،  تا تنها آن جا ده را طى كنم ،

تو مرا نديده اى  منهم ترا نديده ام. تو طوفان را  درمن احساس كردى  اما ديدى كه تازيانه كينه را بر كمر نبسته ام  تنها خشمم وحشتى در دلها ميافكند
زمانى فرياد ميكشيدم  اما امروز تنها در سكوت زير لب أواز ميخوانم.كه از جان ودل ترا دوست ميدارم  دوست تر ،اى برگ كوچك لرزان وخزنده ،
براى جستن پناهگاه خوب جايى را يافتى   من زخمهاى دردناك تازيانه روزگار ا كه بر پيكرت نشسته مرهم خواهم گذاشت ، مردى برايم نوشت كه : تو خود عشقى !
من نه بر در تو ونه بر پنجره ديگرى مشت نميكوبم   از درد مينالم اما فريادم در گلو پنهان است  ميدانم كسى مرا ودردهاى را بخود راه نخواهد داد .
مرا نديده اى تنها در لابلاى واژه ها پيچيده ام  واژه هاى مبهم ومه آلود وگاهى دردناك  ،بعضى ها از ديدنم گيج وپريشان ميشوند كه أيا اين همان مادر كلمات است ؟  من از همه دورى ميكنم.  و در خمره تا ريك خيال به مى پرستى ميپردازم. وبه شراب سرخ ، رنگ ارغوانى  ميدهم. ومستى آنرا چند برابر ميكنم ، در خمره شراب  واژه هايم غسل ميكنم ،غسل عشق  وسپس آنرا درجايى ريخته جرعه جرعه  ير ميكشم ، مستى عشق سكر أور ودوهزار بار از مستى شراب دكه  ها شور انگيز تر است ،
نميگذارم تيره گيها دردلم جاى بگيرند   من به مغزها خون ميرسانم ، نه پهن ،
زمانيكه از فراسوى  مردمانى ميگذرم. كه آفتاب عقل  ،زندگى آنهارا خشكانيده است  ودر ديگ سود وزبانها ميسوزند وميسازند ، در دلم يك خيال خنك پديد ميايد  لبه تيز انديشه هايمرا رها ميكنم. با سوهان   خيال آنهارا سايش ميدهم  ونرم ميكنم  آنگاه سوزش دلپذير قلبم را كه زير خاكستر خيال پنهان ساخته ام احساس ميكنم  واز گرماى دلپذيرى غرق لذت ميشوم ،
در سايه شبهاى من ، روياى تو  تازه تراز شبنم  بر لبهاى خشكم بوسه ميگذارند ، در أنموقع ميدانم كه دارى بمن فكر ميكنى ،
سه شنبه ،
ثريا ايرانمنش  ، اسپانيا ، ٢٠/١٠/٢٠١٥ ميلادى .

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

من وخدايم

سراسر عمرم ، كوشيدم كه خودرا هيچگاه عريان نكنم ، وآنقدر زيبا  باشم كه در أيينه به هنگام ديدن تصوير خود بى آنكه عاشق خود باشم ،اورا ببينم .
روزى بر خلاف ميلم  در چشمانم برقى جست ، ودر قلبم درى گشوده  شد  كه پرتو آن تا اعماق وجودم را فرا گرفت ، در برابر أيينه همه جامه ها را بيرون آوردم  ، زيورها  پيرايه ها  ، حصارهايى كه مرا در ميان  گرفته بودند ، خيالها ، نقشها  در يك آن همه چيز فرو ريخت ومن عريان شدم .
خودرا بى همه آن  پيرايه ها باز هم زيبا ديدم  وچيزى را ديدم كه بودم وهستم  بى آن زيباييهاى ساختگى  ميان همه آنها تنها بك تصوير بود ، باين زيبايى ودرخشان  ، نگاهى بخود انداختم  چيزى را ديدم كه نبودم ،نه من آن نبودم ، آنتصوير در أيينه من نيستم ، كسى بود كه گره زمان بر چهره اش  ،بر رخساره اش رنگ ديگرى پاشيده بود ،نتوانستم تاب بياورم ، بهر روى چيزى پيش أمده   بهتر است روى أنهارا بپوشانم  آن زيبايى كه روزى بمن غرور ميداد به بيداد زمان فنا شده بود من خاكستر آنرا ميديدم  وداشتم پيرامون آن خاكستر به دنبال  چهره ام ميگشتم  ،آه گنجى پنهان  ،

حال واژه ها را پشت  سر هم رديف ميكنم  با شعور باطنم   زيبايى ديگرى ميبافم  وپيله اى ديگرى ، 
عشق كه گاه اورا در خود خرد وزندانى  ميكنم  ودر زندان تاريك  به كنارش مينشينم ،گاه خود را نيز زندانى ميكنم  ناگهان ديوارش را ميشكنم. ودرهم ميريزم  واواز مرز خدايى فرو ميكشم ، عشقى كه همه روز جامه تا زه اى بر او ميپوشانم. گاه پاره پاره اش ميكنم اورا ميشكنم ودر سوگش زارى ميكنم ،
او مرا أغوا ميكند. حقيقتى است ، كشش دارد  او مرا ميفريبد. ، بيا تا تر ا بفريبىم  ،
عشق زنجير  بر گردنم مياندازد  ومرا وادار به تسليم ميكند  ، من در دست او چون موم نرم ميشوم  واورا دردست خود ميفشارم  ، 
او افسانه اى بى پايان من است 
او از اسطوره كوههاى بلند البرز برخاسته  شتابان به دشت سرازير شده  ودر رگهاى من جان گرفته. ومرا به تلاش وا داشته است ،
من شهر هارا  مى پيمايم  به آن راهى ميرو م كه او ميرود ، سايه وار تعقيبش ميكنم  اما هيچگاه از او گدايى نخواهم كرد   من تنها ميل دارم از زيبايش مست شوم  ببويمش واو ياس وگل سرخ بمن بدهد  ،زهر شيرينى است ، اين عشق ،
همه حواسم بر ضد گفتارم بر ميخيزد ، نگاهم  در ميان هر چيزى نقشى از او هويدا ميسازد  ومن غرق تماشاى اويم ،مرا ميبوسد  لب بر لبم ميگذارد  خاموش  غرق در بوسه ها ميشود  من از وصال نميگويم  حواسم در هر گفته اى  است  پرده ناكامى را بر ديوار مياويزم  وهميشه دراين فكرم ،ديگران هم از معشوق به دورند  آنكه با معشوق نشسته، دم از  عشق نميرند ،، پايان ،

ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه غمگين بارانى ،تا يك ، اكتبر ٢٠١٥ ميلادى .