شبهاى تاريك
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد ،
مطابق هرشب تشنگى وكمى دل ضعفه رفتن بيدارم كرد ، تلويزيونرا روشن كردم ، يك ميز بزرگ چهارنفر مانند كركس دورش نشسته ودر باره بيست ميليون بيكار در سراسر كشور سخن پراكنى ميكنند ، هرچه در اطرافشان ديده ميشود همه رنگ ،همه دكور وهم چشمها بسوى دوربين كه آيا تصوير آنها هم ديده ميشود يا نه ! آنچه را ميگويند خود به آن اعتقادى ندارند مقدارى نوشته جلوى رويشان گذاشته اند وطوطى وار آنهارا ميجوند وبيرون ميريزند ،
بياد سر زمين خودم افتادم ، بياد اين شبهاى غم انكيز ، شبهاى . خيالى وداستانهاى موهوم كه معلوم نيست راوى اول چه كس ويا كسانى بوده اند هرچه ميتوانند اين داستانها ى خيالى را رنگ ميزنند آنهم رنگ خون ، همه چيز يا سياه است يا سرخ ، يكهزارو چهارصد سال از اين تاريخ ننكين كه بر آن سر زمين سايه انداخته ميگذرد و چه كسانى از اين صحنه سازى ها بهره ميبرند ، آنچنان مغزها را زير تابش آفتاب سوزان خرافات خشك كرده اند كه هيچكس جرئت حرف زدن را ندارد ،عده اى به خانه هايشان پناه برده وروى گوشهايشان گوشى كذاشته اند تا صداى انكراصوات اين موجودات تهى مغز را نشنوند ،
چه شبهاى وحشتناكى بودند براى من ، چقدر ميترسيدم ، هميشه در اين شبها در گوشه اى پنهان ميشدم با چند قرص اعصاب نا بتوانم جلوى لرزش پيكر خودرا بگيرم ، ودست تصادف نكذاشت كه من اين شبهار ا فراموش كنم پدرم را درست دريكى از همين شبهاى منحوس ووحشت زا برد ، حال هركجاى دنيا كه فرار كنم سايه شوم آن به دنبالم هست ،
در كذشته ، هشتصد سال پيش دو شاعر ما يكى حافظ شيرازى ، ديگرى عماد فقيه كرمانى هم عصر وروبروي هم قرار گرفته بودند ، يكى رند شرابخواره ونظر باز در عبن حال يك عالم متفكر وديگرى يك شاعر مفنگى ترياكي قشرى هردو اشعارى سرودند ، اما آنكه جاودان ماند حافظ بود ، آنكه در زير خاكستر زمان مدفون شد عماد فقيه كرمانى بود ، كه ادعا ميكر به هنگام نماز گربه اش نيز به او أفتدا كرده با هم به نماز ميايستند !!! ويا موقع پوشيدن نعلين هايش آنها خود بخود جلوى پاهايش جفت ميشوند ، ً وهمين آدمها بودند كه نكذاشتند اين شبهاى پرخون ودردناك از ذهن مردم پاك شود ، ملتى مغموم ، سر خورده ، غم دار تمام عمرش را بايد براى كسانى بگريد كه نه ميشناسد ونه ميلى به شناخت آنها دارند ،براى كسانيكه ميل به حمله داشتند وبراى تصاحب وحكمفرمايى بر سر زمين ما با يكديگر بجنگ بر خاستند حال شده يك حماسه !
همين وحوش بيابان گرد نزديك به هفتصد سال بر اين سرزمينى كه من در آن زندگى ميكنم حاكم بودند اما نتوانستند آنهارا مانند مردم ايران مسلمان كنند با همه كشت وكشتارها وحمله ها آنها صليبشان را بر دوش كشيدند وپنهان شدند امروز باقيمانده تمدن آنهارا كه به دست آرشيتكتهاى ايرانى ونوابغ آن زمان طرح ريزى وساخته شده نگاه داشته اند واز آنها براى جلب توريست ها استفاده ميكنند از كوره هاى آدم سوزى تا حمام هاى گلى وقصر هاى بزرگ در مناطق خوش أب وهوا ،
بلى چند بيابان گرد چادر نشين ناگهان هوس كردند بر تخت شاهى بنشينند ونشستند. ، با اتحاد واتفاق يكديگر وما براكنده شديم ، چون ميل نداشتيم دست ديگرى را بگيريم ويا باهم يك شويم ، نه يكى شدن در شان ما نيست ، عاشق به معشوقه دروغ ميگريد زن به شوهر خيانت ميكند ، شوهر همسرش را ميكشد ، بچه هاى نوزاد را با بيرحمى درون زباله دانى مياندازند واجازه داده اند كه مشتى احمق با زور اسلحه بر آنها حاكم باشند ساز وآواز وهنرهاى ظريفه حرام است در عوض خون ،وخون وخون ،جسد وكفن وگور وروضه وگريه هاى سوزناك حرف اول را ميزنند ،
بلى در چنين شبهاى وحشتناكى در اينسوى دنيا خواب هم از چشم من گريخته ، به مرد جوانى ميانديشم كه تنها سى وشش سال عمر كرد ونامش پدر بود ،
حال نميدانم اين مرد سى وشش ساله تازه از راه رسيده مرا به دوران دوشيزه گى ام برگردانده وپدر را تداعى ميكند ؟ با آنكه ميدانم حقيقتى در ميان نيست ، واين رشته يكطرفه است وطرف ديگرش گره كور دارد ،
نوه من در آنسوى دنيا هنوز بيدار است ،پيامش را ديدم ،وخودم بيادش اشك ميريزم دخترى كه بامن در يك روز متولد شد وهمه خوى وخصلت خودمرا به ا رث برده ، عاشق هنر ، عاشق نقاشى، عاشق عكاسى وفارغ از دنياى اين زمانه به دنبال حقيقت ميرود ،ث
پرنويسى كردم بايد بخوابم تا شايد خواب شيرها را ببينم .ث
ثريا ايرانمنش ،اسپانيا ، ٢٣/١٠/٢٠١٥ميلادى /نيمه شب!!!!!!!