یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۴

نامه اى به دوست 

دوست عزيز ونازنينم ، با نگاهى  به عكس بالا ميتوانى بفهمى كه تا چه حد زمستان در قلب من ريشه دوانيده است بياد آن روزها گرم تابستان ، وآن  عشقى كه مانند همان أفتاب داغ در دلم شعله  ميكشيد  ، وامروز خاموش شد ،  ميتوانى بفهمى كه چقدر افسرده ام  ، ديگر ترا نخواهم ديد  هيچگاه وتو هيچ خبرى از من نخواهى شنيد ، همه راهها بسته ومهر وموم شده اند ، ديگر مرد پستچى درب خانهرا نخواهد كوبيد تا نامه ترا بياورد ، و من ديگر هيچگاه قادر نخواهم بود تا بسوى جعبه پست بروم تا خط ويادگار ترا بردارم وبخوانم ،  همه چيز تمام شد ، يك دنياى يخ زده ، يك جاده بى انتها سرد با سوز برف ، تنهايى وبيكسى ، همه رفته اند ،  
دوست عزيزم ، شبهاى زيادى با هم گفتگو داشتيم ، از عالم بالا تا اعماق زمين ، پيكر من داغ وسوزان وقلبم در آتش ديدار تو ميسوخت ، تو در كنار شعله هاى آتش برايم قصه ميخواندى ، واز سر زمينى كه دور افتاده بودم برايم نقاشى ميكشيدى ،آنچنان زيبا  طبيعت وشهر وخيابانهارا با مهارت طراحى ميكردى كه من خودم را  در كنار تو ودرميان أن اطاق گرم احساس ميكردم ، برايم شعر ميفرستادى ، برايم ترانه ميخواندى ، وبرايم افسانه عشق را ميسرودى. ،
امروز ديگر تو نيستى ،منهم نيستم ، هردو تمام شديم ، هردو فنا شديم وهردو خاموشيم ، خاموشى همه جارا فرا گرفت ، جاده ها يخ بست ، خانه ها ويران شدند ، بچه ها ى كوچك زير پستان مادر جان دادند ، زنان ومردان پير وته مانده دنياى قديم در جايشان خشك شدند ، ناگهان قهر خدا زمين را فرا گرفت وهمه چيز فنا شد ، آنچه امروز در دست ماست وما روى أن راه ميرويم ،تنها خيال است ، روياست ، هيچ موجودى واقعيت تدارد ، هيچ جاندارى زنده نيست ، مشتى ارواح بيروح راه ميروند ، دنيا تمام شده ، وما مرده ايم . 
خيال تو امروز  از راه رسيد ، مرا از خواب بيدار كرد ، مدتى به درختان نگاه كردم ، روى چمن تنها تقش يك قلب نشسته بود ، دانستم كه تو بخانه من أمده اى وقلب خودرا برايم هديه أورده اى ، همچنان روى چمن يخ زده مانده است . 
دوست من ، مرا همچنان دوست بدار ، مرا در أغوشت بگير وبرايم روى ابرها بنويس ( دوستت دارم ) . ث

ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه ٥/٩/٢٠١٥ ميلادى .

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۴



سرزمين من ، 

در حال حاضر در سر زمين من ، گويى دو ملت زندگى ميكنند ، يكى دولت حاكم وديگرى ملت. بيچاره ورنجو ر وبدبخت كه تن به هر حقارتى ميدهند .
در سر زمين من زبان عوض شده ، حروف بيقواره وبد شكلى  جاى آن حروف زيباى پارسى را گرفته است ، بيسوادى بيداد ميكند ،سر زمين من هميشه مورد تاخت وتاز متجاوزين بوده است بنا براين نميتوان ناريخ درستى برايش نوشت ، نميتوان گفت كه سرزمينى است كه اصالتها در آن ريشه دارد ، نميتوان در ميان قشر درهم فشرده اش نقشى از أرسيتوكراتى پيدا كرد ودر باره اش نوشت ويا داستانى خلق كرد ،  سر زمين تشكيل شده از چندين قبيله كه گردهم جمع شده سعى ميكنند زبان يكديگرا بفهمند و يا با افكار يكديگر آشنا شوند اما اين عمل مضحك وكمى دشوار است ، ساز  وأواز در آن سر زمين حرام وممنوع است ، خوانندگان ونوازندگان در خانه ها وپستو ها خودرا پنهان داشته اند ، عده اى بيمار ،ورنجور وعده اى مهجور ، اوباشان  وبيسوادان ومردان جاهل به همراه همسران كاهل وجاهلترشان در حال حاضر روى صحنه خودرا به نمايش ميگذارند ، براى غرب اين كار واين عمل واين نوع حكومت بسيار پر فايده است ، تفرقه بيانداز وحكومت كن ، مهربانى ، يگانگى ، دوستى ها همه از ميان أن سرزمين رخت بربسته ، گويى خداوند آنرا نفرين كرده است ، خداوند هم روى خودرا بر گردانده ، هر چقدر بر تعداد مساجد ومنابع  مذهبى وعبادتها اضافه ميشود خداوند از آنها دورتر ميرود تا جاييكه بكلى آن مردم وآن سرزمين را بفراموشى بسپارد . 
ما جزيى از أن مردم بوديم ، حال مجبوريم در تاريكى ها وفلاكت وكثافت غرب زندگى كنيم ودامن خودرا بالا بكشيم تا ألوده  نشود ، پاهايمانرا جمع ميكنيم تا مجبور  نباشيم به راهى قدم بكذاريم ، خانواده ما يك فاميل بين المللى شده ، يكى امريكايى ،يكى انگليسى ، يكى اسپانيولى ، يكى روسى و، و، و، و، در اين ميان من بايد با سكوت  به همه بنگرم ، مانند يك انسان لال. وگاهى كور ، چيزهايى را كه ميبنم ناديده انگارم و قوانين وسنتهاى ديرين خودرا فرموش كنم ، كمتر به موسيقى سر زمينم گوش فرا ميدهم  ، چون ديگر چيزى نمانده تا من بشنوم هر چه بوده  شنيده ام ، هنر در آن سر زمين  كناه است بنا بر اين  كسى به دنبال هنر وهنر مند شدن تميرود. اما در عوض بشدت خود أرايى ميكنند ، هركدام  بصورت يك تابلوى رنگ وروغنى  زنده دد همه جا ديده ميشوند ، كتاب تازه اى چاپ نشده تا به معلومات ما اضافه شود ، اينترنت جاى همه چيز را در زندكى ما پر كرده است ، به كتب قديمى پناه ميبرم  ورنج ودردى كه نويسندگان وشاعران آن زمانها بر خود هموار كردند تا چيزى را خلق كنند وبيادگار بماند ، تا ريخ ما لبريز از خون است ومردان جاهل كه هيچكاه هم نميتوانند مانند يك انسان كامل خودرا بسازنند ، پول  برايشان از همه حرفه ها وهنرها ودانسته ها بيشتر ارزش دارد ، اصالتى كه روزى  من در پي آن بودم وجود ندارد ، تنها همان بازماندگان ايليلاتى هستند كه هنوز غرور دارند ، احساس دارند وعشق را ميشناسند . سر زمين من روزى جايگاه مردان اديب ،شاعران بر جسته وهنرمندان بزرگ بود وامروز جايگاه ديوان ودد ها والبنه دزدها و أدمكشان .
سر زمين  من نابود شده ،من ديگر هيچگاه نميتوانم روزى بخانه ام بر گردم ، همه چيز تغيير شكل داده وهمه آدمهاى آنجا مسخ شده اند  ، حال مجبورم از ادمكهايى كه در طى اين دوران مهاحرت اطرافم را كرفته بودند ، قهرمان بسازم وكتاب بنويسم ،  وآنچه را كه نوشته ويا مينويسم به دست صندوقدارم ميدهم ،شايد روزى همه آنها هيزمى شدند تا پيكر مرا  در ميان گرفته وشعله به آسمان بفرستند ، در ميان  شعله ها شايد توانستم كسى ويا چيزى را بيابم ويا بشناسم .ث

ثريا ايرانمش ، لندن ، جمعه ١٣ شهريور ١٣٩٤ شمسى ، برابر با ٤/٩/٢٠١٥ ميلادى .

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۴



زنده ماندن ما 

اگر خوب وبه چشم واقع بينيى به دنيا نگاه كنيم ، نوعى ترس ووحشت ونوعى خوف  مارا در بر ميگيرد ، همه جا كم كم يكسان شده ويك شكل ، از غذا ها گرفته تا ساختار  شهرها وسر زمينها ، غذاى ما كمتر شده  از أنچه كه گمانش را ببريم ، به گوشتهاى بسته بندى شده درون پلاستيكها همه يك رنگ وهمه يك شكل ، ديگر نميتوان اعتماد كرد ، كشاورزى سنتى  كم كم دارد از بين ميرود وزمينهاى زراعتى دچار أتش سوزى عمدى ويا غير عمد ميشوند و رودخانه ها طغيان ميكنند ، هوا بشدت جا بجا ميشود ، نامش را ميگذارند " عوامل طبيعى"  ويا اگر خيلى احمق تر باشيم نامش را ما ميگذاريم " بلاى آسمانى " !.
ترسناك است واقعا ترسناك است ، ديگر نميتوانى از كشورى به كشور ديگر براى سياحت سفر كنى هركجا بروى أسمان وزمين وجاده وساختمانها  يكى ويكجورند ، خاطره اى برايت باقى نميگذارند ،  اثار باستانى گذشته يا به دست وحشيان وآدمخواران ويا به دست عوامل طبيعى؟؟!! از بين ميروند دنيا مانند يك زمين مسطع  بايد از نو يك شكل رشد كند ،  تاريخ زمين  واديان بايد از نو نوشته شود ،. امام زمان ظهور كرده  و يا مسيح از آسمان فرود آمده. كم كم سايه اش در زير مجسمه مشعل به دست " آزادى". ظاهر خواهد شد چمن ها همه مصنوعى ،گلها همه يكدست ساخت دست صنعت. رنگهاى دلپذير اما بدون بو ، كلهاى معطر شبو و ياس و گل سرخ رنگى شده اند ،  عطرهاى خاطره انگيزى كه روزى به آسانى ميتوانستى آنها را تهيه كني واز خودت يادگارى باقى بگذارى بكلى كم شده اند ، عطر ها همه يك بو ميدهند ، چه مردانه وچه زنانه ،  خيابانها ، مغازه ها ، بازارچه هاى تازه ساز بنام "مال"  همه لباسهاى دوباره  ساخته شده و مواد مصنوعى را در شكلهاى گونا گون عرضه ميدارند ، دلت هواى چهارسوى بازار قديمى را ميكند ، تنها عكسى از آن بيادگار باقى مانده است  درياچه ها خشك ميشوند ، أب دريا ها واقيانوسها كم كم بخار ميشوند ، جابجايى هواى گرم وسرد و گم شدن سر زمينها وبوجود آمدن سر زمبنهاى نو ومدرن  الكترونيك ، مانند سيگار الكترونيكى ، !!! 
خدا بسته بندى شده در جلد هاى مقوايى پلاستيكى با نقاشيهاى طلايى در سر بازار بفروش ميرسد ، حراجيهاى بزرگ مشغول  حراج تنكه فلان هنر پيشه ويا پستان بند فلان ستاره سينما ، چوب حراج را بالا وپايين ميبرند ، نو كيسه ها وتازه به دوران اين تاريخ مصنوعى با كلاههاى همانند لگن  با پوستهاى حيوانات وحشى در حراجيها ديده ميشوند ، مغازه ها لبريز  از رنگهاى براى أرايش كردن پويت صورت زنان ومردان كه مانند دلقكهاى سيرك خودرا بيارايند وجلوه گرى كنند ، سنتهاى دزدان دريايى وپيكرهاى خالكوبى شده ، لبان بادكرده همانند لبهاى افريقاييان ، و راهزنى هاى دريايى ، خيابانى ، كوچه اى ،  بشكل تازه ظهور كرده اند ديگر بخانه ها اكتفا نميكنند ، اين كشتيهاى بزرگ كه مانند يك شهر مدرن ساخته شده با تزيين أنتيكهاى پر قيمت در وسط  اقيانوسها ايستاده اند ، 
 دنيا ترسناك شده است ، من نميترسم چون به زودى اين ديوانه خانهرا ترك خواهم كرد اما أن غنچه هاى تازه شكفته .....چه بسا دنياى آنها همين  باشد با بچه هاى الكترونيكى ويا روبات هاى مصنوعى ، 
سفر مرا به كجا أورد وبه كجا ميبرد ، تنها لحظاتى كوتاه را در حافظه ام ظبط ميكنم ويا مينويسم ، چيز تازه اى با خود نخواهم برد چمدانهايم خالى اند ، بى هيچ ره أوردى ويا ا رمغانى وبا خاطره اى ، از أن كاناپه باين گانا په جابجا شده ام
ثريا ايرانمش ، ٣/٩/٢٠١٥ ميلادى . لندن  ،

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۴



موج زود كذر 

موج زود گذرى بود ، أنچنان زود أمد وزود ررفت ، حسى عجيب در دل من نشسته بود ،دروازه دلم محكم قفل شده وهر چه درب را ميكوبيد باز نميشد ، با بازيهايش ، شكوفندگيهايش ، وبوسه  دادنهايش ، 
نه ، حسى در من ميجوشيد  ، كه اين فرد بيگانه است ، او تنها كنجكاو است ، أمدن او بسوى تو وپيوستن به تو ونشستن دركنارت ، تنها يك كنجكاوى ،يك حس بى ترحم و يك وقت گذرانى بود ، در اين ويرانه سرا  در اين بى سر وسامانيها ، گرفتن يك علف از جويبار  روان نيز سر گرمى وچه بسا غنيمتى باشد ، پر سر وصدا ميكرد وپر ميجوشيد ، سالها بود كه در افسردگى بسر ميبردم  حال اين موج نو واين موجود تازه بسوى من أمده دست  دراز كرده وتمناى دوستى دارد ، او هيچ چيز از من نميدانست ، تنها شنيده بود ، مانند همه شنيده ها ! وگفته ها ، اهرمى است  كه ما أدمها در دست داريم و با دنده أن ديگران را ارز يابى ميكنيم ،  من محصول خودرا جمع آورى كرده و پشتوانه ام بودند كه به راحتى به آنها تكيه داده بودم ، احتياجى به يك پنجره  باز ديگر نداشتم ، ممكن بود بادى شديد كشته هاى مرا پراكنده كند ، دم او سرد بود ،  در گفته هايش نوعى سردى موج ميزد ، به دلم نمينشست ، نه ،  نمى نشست ، با همه تنهاييم باز نميتوانستم اورا قبول كنم ، دنياى او با دنياى من مايل ها ومايلها فاصله داشت ، من بر خرابه هاى ديروز نشسته بودم واو بر أبادانى امروزى ، پر باد در سينه داشت ، ديگر به كسى احتياج نداشتم ، خودم كامل بودم ، پر بودم ميتوانستم در آن واحد چند نفر باشم ، قهرمانان كتابهايم مرا آنچنان در بر گرفته بودند كه نيازى به ديگرى نداشتم ، به هلن مياندشيذم ، به كاردينال كه در تختخواب  داشت جان ميداد ، به شيدا ،كه در شهر نو كنار ديوارى افتاده واز بى موادى جان داده بود  ، به آن مرد خبيث وشيطان صفت كه در لباس فرشته ها در كنار دستم هيزم جهنم را تهيه ميكرد وآتش را تند تر ، 
آه اى زن عاشق ، بر خيز كه بهاران در پى است وخزان در جلو  چشمه هاى كوچك تو ميجوشند ، كلهاى پر طراوت صحرايى در كنارشان جلوه گرى ميكنند ،  شكوه هارا كنار بكذار ،  وبنگر. كه ديگران چگونه به زمستان  نزديك ميشوند ،
زمان گذشت ، أن زمان كه تو ميبنداشتى سايه افكن روزهاى داغ تابستانى است  وگمان ميبردى بلبلان مست در باغ خانه برايت أواز ميخوانند ، گذشت ، يك دروغ بزرگ بود ، كذشت ، آنچه كه كذشت چون چشمه اى كه خشك شد ،حال ،بگذار در اين هواى فرحبخش فارغ از بود ونبود با عشقهاى ديوانه وار وزود گذر وقت بگذرانى ، آنها آمدند ورفتند ، هر أمدنى رفتنى در پى دارد ، او هم از كوچه ما بسلامت رفت ، بى آنكه سنگ ملامتى بر پيشانيش بنشيند ، 
ثريا ايرانمنش ، لندن ، ٣١ آگوست ٢٠١٥ ميلادى . 

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۴

كجاخواهم رفت ؟

روى سنگفرش كوچه ، زير فشار با ران ، در يك شب تا ريك 
 رو به كدام روشنايى خواهم نمود ؟  در بين اين امواج خشمگين انسانى  بى أنكه بر لبهايشان سرودى باشد نشان از عشق وأزادى  ،من بكجا ميروم ؟  در ميان اين نسل سوخته ، از خود بيرون شده ،  كه وحشت وخوف را در لباس بيخردى وبى تفاوتى پنهان كرده اند ، روانتان شاد اى دلير مردان  ما  زنده نمانديد تا بببينيد أن انبوه جمعيت بى هويت را كه بر امواج سوار با مشتهاى گره كرده  سرود أزادى ميخواتدند  وبسوى ضحاك پير ميرفتند .
اكنون در ميان شعله هاى رقصان ، بر طنابهاى  أبى در أسمان تيره ميرقصند ، اميد از ميان برخاست ، زندگى چهره تيره وتارخودرا عيان ساخت ،  سكوتى مرگ أور همه را فرا گرفت  نفس در تنگناهاى سينه واماند ، إوايى از گلويى بر نخاست 
شب ،خاموش، سحر  بيدار ، لبان ودهان ها بسته ، ديگر صداى پر طنين مردى   أزاده بر نميخيزد تا اين اتديشه هاى كهنه ووامانده را از هم دريده ودور بريزد 
مگو ، مگو ، كه بايد سكوت كرد ، در دل من هراسى نيست ، چيزى نمانده تا أنرا ببازم ،  ديگر نگاه مهربانى نيست ، لبى به خنده شادمانى باز نميشود ، هرچه هست تلخ است ، در نگاهشان ورفتارشان خوف ديده ميشود ، نانشان بريده ميشود ، بايد سكوت كرد ، در برابر جبر  وزور ،  دامان شرف به لكه هاى ننگ ألوده شد  زمان زمان سكوت است ،  دلها تهى از عشق ، خالى از مهربانى  ، چراغ عمر ها رو به خاموشى ، تنها قاريانند كه ميخوانند ،  نشستن ، روز وشب را شمردن با اميدهاى واهى ،
بكجا ميروم ،من ؟ ازكجا إمده بودم ؟ من ؟! 
سكوتى تلخ ، فضاى اطاقرا فرا گرفتهاست ، با تيك تاك ساعت كه لحظه هاى از دست رفته را ميشمارد  الفتى گرفته ام ،  نه تنها سكوت در اطاق حكمفرماست ، بلكه كوچه ها نيز خلوتند ، تنها نسيم باد است كه در لابلاى برگ درختان ميخزد وأنهارا به صدا در مياورد ،
بتو ميانديشم ، به اطاق روشن تو ، ميز بزرگ لبريز از كتاب وكاغذ وقلم وماشين قديمى تحرير ، وآن عكسى كه با دو پونز به ديوار ميخ كرده اى ، عكس دو دست روى هم ، از نقاش فرانسوى "رولدان"  وتو مشغول نوشتنى ، مينويسى ،مينويسى ، وبه دست چاپ  ميدهى ، در كنار دوستانى مانند خودت جلوى بخارى هيزم ايستاده ايد وكنياك فرانسىوى مينوشيد ، برف همه جارا پوشانده ، زمين ، مانند يك بيمارستان با ملافه هاى سفيد ، تو اذعان دارى كه دنيا يك بيمارستان است ومردم هم بيمارند .
برخيز وببين كه امروز مردم ،همه در أن بيمارستان جان داده اند ، 
تفريح من در اينگوشه دنيا ، رفتن به گورستانهاى معروف وديدار أرامگاههاى مردان بزرگ تا ريخ است ،كه ديگر نامى از أنها نيست  ،  پايان 

ثريا ايرانمش .لندن. ٢٧/٨/٢٠١٥ ميلادى .


سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۴

افسانه روز

شامگاهان قباى تيره خودرا به گل ميخ صبح روش أويزان كرد ، روز روشن شد ،أفتابى دلپذير بر پهنه دشتها تابيد  ،در أن تاريكى مرموز شهر پر سر وصدا ، درى به روى كسى باز نميشد ، واز دهليز قلبها صدايى بر نميخاست ، هزاران سايه هاى كمرنگ وگاهى نامريى بر سراسر كوچه پهن بود ، سايه هاى گريزان  ، همه ياران رفتند اگر چه در دلم ريشه داشتند ، شمع ها را روشن كردم بياد همه رفتگان  و أنهاييكه از خود اثرى ورد پايى در دل من بجاى كذاشته بودند .
همه ياران ودوستان من بودند ، ياران بى كينه ، ياران مهربان ، عشقهاى حقيقى كه آنهارا به هيچ ميگرفتم ، پر باد در استين داشتم ،
زمين وأسمان لرزيد ، زمين زير ورو شد خاك و آتش وخاكستر همه جارا فرا گرفت ، واز زير أن تل انبوه خاك نروكهايى سر بلند كردند ، نازك ، بيمقدار ، ولرزان  اما كم كم در هم ريشه دواندند ، انبوهى از ريشه هاى سست وبيمقدار در قالب تنه يك درخت پر پار ، ديگر جاى تكيه دادن نبود وجاى نشستن وحتى ايستادن ، پاهايم تا زانو در لجنزارها فرو ميرفت ميبايست خودرا بالا بكشم ، نردبان أسمان نيز شكسته بود ابرهاى سياه أسمان زندگى را نيز پوشانده بود ، دستم را بكجا بكيرم ، به كدام شاخه ؟ شاخه هاى لرزان با گلهاى سرخ وسفيد وزرد وإبى سر به سويم خم كردند ! كلهايشان سمى بود ، وشاخه ها لبريز از خارهاى تيز وبرنده .
به پشت سر نكاه كردم ، هرچه بود تا ريكى بود وسياهى وروبرويم أفتابى كمرنگ ونا پايدار  ، پاهايم در خاكستر زمان مانده ، خودرا بيرون كشيدم ، در بيابانى متروك ، زوزه گرگها و شغالان از هر سو بگوش ميرسيد ، نورى نبود ، چراغى نبود ، هرچه بود تاريكى بود ، كور مال ، كور مال ، خودرا به تپه اى رساندم ، به گمان  أنكه كوه است ، تپه اى  از خاك ألوده ،از أنجا دور شدم ، در صحراى  تنهايى ودشت بيكسى ، أوازى سر دادم ، أوازى كه دنيارا تكان داد ، مرده ها از خاك سر برداشتند وزندگان به أوازم گوش فرا دادند ، اين نغمه از كجا بگوش ميرسد ، چه كسى أنرا ميخواند ؟ 
حداوند در أسمان نشسته بود و در فكر اين بود  كه چگونه ابرهاى تا ريك را كنار بزند ومرا تماشا كند ولبخندش را بمن نشان دهد !.ث
ثريا ايرانمش ، لندن ،  ٢٥/٨/٢٠١٥ ميلادى