نامه اى به دوست
دوست عزيز ونازنينم ، با نگاهى به عكس بالا ميتوانى بفهمى كه تا چه حد زمستان در قلب من ريشه دوانيده است بياد آن روزها گرم تابستان ، وآن عشقى كه مانند همان أفتاب داغ در دلم شعله ميكشيد ، وامروز خاموش شد ، ميتوانى بفهمى كه چقدر افسرده ام ، ديگر ترا نخواهم ديد هيچگاه وتو هيچ خبرى از من نخواهى شنيد ، همه راهها بسته ومهر وموم شده اند ، ديگر مرد پستچى درب خانهرا نخواهد كوبيد تا نامه ترا بياورد ، و من ديگر هيچگاه قادر نخواهم بود تا بسوى جعبه پست بروم تا خط ويادگار ترا بردارم وبخوانم ، همه چيز تمام شد ، يك دنياى يخ زده ، يك جاده بى انتها سرد با سوز برف ، تنهايى وبيكسى ، همه رفته اند ،
دوست عزيزم ، شبهاى زيادى با هم گفتگو داشتيم ، از عالم بالا تا اعماق زمين ، پيكر من داغ وسوزان وقلبم در آتش ديدار تو ميسوخت ، تو در كنار شعله هاى آتش برايم قصه ميخواندى ، واز سر زمينى كه دور افتاده بودم برايم نقاشى ميكشيدى ،آنچنان زيبا طبيعت وشهر وخيابانهارا با مهارت طراحى ميكردى كه من خودم را در كنار تو ودرميان أن اطاق گرم احساس ميكردم ، برايم شعر ميفرستادى ، برايم ترانه ميخواندى ، وبرايم افسانه عشق را ميسرودى. ،
امروز ديگر تو نيستى ،منهم نيستم ، هردو تمام شديم ، هردو فنا شديم وهردو خاموشيم ، خاموشى همه جارا فرا گرفت ، جاده ها يخ بست ، خانه ها ويران شدند ، بچه ها ى كوچك زير پستان مادر جان دادند ، زنان ومردان پير وته مانده دنياى قديم در جايشان خشك شدند ، ناگهان قهر خدا زمين را فرا گرفت وهمه چيز فنا شد ، آنچه امروز در دست ماست وما روى أن راه ميرويم ،تنها خيال است ، روياست ، هيچ موجودى واقعيت تدارد ، هيچ جاندارى زنده نيست ، مشتى ارواح بيروح راه ميروند ، دنيا تمام شده ، وما مرده ايم .
خيال تو امروز از راه رسيد ، مرا از خواب بيدار كرد ، مدتى به درختان نگاه كردم ، روى چمن تنها تقش يك قلب نشسته بود ، دانستم كه تو بخانه من أمده اى وقلب خودرا برايم هديه أورده اى ، همچنان روى چمن يخ زده مانده است .
دوست من ، مرا همچنان دوست بدار ، مرا در أغوشت بگير وبرايم روى ابرها بنويس ( دوستت دارم ) . ث
ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه ٥/٩/٢٠١٥ ميلادى .