جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۴

دنیای بیمار

دنیا دچار بیماری شده بشرهم دچار بیماری  واین کره خاکی به غیر از یک بیمارستان نیست  تب همه را دارد نابود میکند ودرمیان اینهمه تیره روزیها  وبیماران روحی وجسمی ، چگونه خودمرا بیرون کشیدم  وبرای درمان خود عشق را یافتم ، مهم نیست کجا ودرکدام نقطه دنیا ؛ آدمها بهم نزیک شده اند با یک پیام ویک کلام دلپذیر بی آنکه دژخیمان بتوانند مارا ازهم جدا سازند امروز تنها بسوی اوست که اشعار دلم پرواز میکنند ، بسوی اوست که ترانه ها بالا میروند ودرآسمان بصورت یک ستاره پر نور بر سر او فرود میایند ، هر نوایی که از سینه من برمیخیزد  او الهام بخش است  واوست که اشکهایم را پاک میکند  ومن باو سلام میکنم ، بتو ، ای عشق .
دوران رمانتیزم تمام شده است دنیای نهیلیست ، دنیای آشوب ودنیای درهم برهم در میان اینهمه زباله چگونه باید آن نگین براق ودرخشانرا حفظ کنم ؟  امروز دراین سوی دینا کسی نیست ، زمزمه ای نیست نوشته ای نیست شاعری نیست که من زیر نفوذ او قرار بگیرم  هرچه هست از دیروز است ، 
امروز دراین فکرم که چرا مردم بندگی را قبول میکند وتن به ریسمان وزنجیر بردگی میدهند؟ چرا زنجیر هارا پاره نمیکنند؟ چرا ابرهای تیره را از روی آسمان زندگیشان بسوی دیگر نمیرانند؟ آیا انتظار آن خدای نادیده را دارند؟  وآنقدر در زنجیر میمانند تا بپوسند؟  دراین زمان است که خشم همه وجودمرا فرا میگیرید ومیخواهم فریاد بکشم ، همه چیز زیر یک کنترل شدید است حتی طپش قبهارا میشمارند .
من از رویاها به دورم  همیشه به زمان حال وآینده فکر کرده ام ، آینده برایم یک اطاق روشن بود که درب آن بسته ومن اجازه ورود به آنرا نداشتم اما میدانستم که درپس آن در بسته چیزی هست که مرا شاد میکند ، چراغ اطاق همیشه روشن بود ؛ یا بعبارتی خوشبینی من نسبت به آینده .
خدای من مهربان است مانند خود من وبه گردی که برچهره ام نشسته خوب مینگرد  گاهی میل دارم افکارم را درگوری پنهان کنم ، هرچه را که تا بحال نوشته ام به دست آتش بسپارم ، دفترچه هایم را ورق میزنم .اوف ، چها که برمن نرفت ؟!امروز شادیهای کوچکی از هر سو بطرفم میایند ، غمهای بزرگم کوچکتر بنظر میرسند وشعرهایم ترانه های روحم میباشند ، درآنها اثری از بد بینی ها نیست بسلامتی عشق مینوشم اگردوستم نداشت بقیه جامرا بر زمین میریزم وبا زمین دوباره آشتی میکنم درحال حاضر درآسمانها هستم وبه پروازم ادامه میدهم ،درعین حال از ملتم فارغ نیستم ودستهای در بند شده  وافکار آنهاراکه درزنجیر بیخردی بسته وقفل کرده اند میبینم، اما تنها هستم همه بسوی همان بند ، همان قفس گریخته اند گویی از آزد بودن میترسند ، برای من دیگر دیر است که پیکاری ویاجنگی را شروع کنم هیچگاه هم درهیچ جبهه ای.نبودم میدانستم همیشه آنکه قویتر است میبرد یا بخور یا خورده میشوی حداقل نگذاشتم مرا بخورند پنجه هایم تیز وناخنهایم پر برنده اند .
شب گذشته اورا بخواب دیدم وجنگ را ناگهان بیدار شدم وفریاد کشیدم آه ببخش بازوانت را به دردآوردم خوابم برده بود صدای طبلها مرا بیدار کردند ، نه صدای طبلها نبود صدای مستان نمیه شب بود که از باده خواریها سر مست وآوازه خوان بسویی میرفتند ، 
خوب حالاباید پرسید توکیستی که بر طالع من طلوع کردی ؟  آیا دراین دریای متلاطم وپر وحشت تخته پاره ای هستی که باید بتو وبا تو به ساحل برسم ؟ یا مرا غرق خواهی کرد؟ من خوب دست وپا میزنم شاید ترا باخودم به ساحل امنی بردم ، اما درآنجا هردو خسته هستیم وهیچکس نمیداند آیا درآن ساحل امن ودوراز انسانهای وحشی ما چگونه برخوردی خواهیم داشت ؟  من شعله ای از عشق درسینه دارم شمعی فروزان که هر قطره خونم را را دررگهایم میجوشاند ، وتو ؟ ای گل دست تقدیر  آیا میخ تابوتم را خواهی کوبید وبر آن گلی خواهی گذاشت ؟ از این آستانه ای که دارم میگذرم مقدس است ونامش عشق . عشق برای من از همه مقدسات عالم قابل ستایشتر است سر تعظیم دربرابر او فرود آورده ام نه مقابل محراب یا منبر یا دیوار مدینه ..

جمعه / ثریا ایرانمنش 2015/06/19 میلادی /اسپانیا

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۴

بیگانه ای آشنا

در ژرفای خیال خود  واعتقاد راسخ باین که  کلیه گفته ونوشته ها وعقاید بشری بی اساس وبی پایه است  ،  من منکر همه چیز شدم وکوشیدم تنها به کلمات بیاویزم  به وسیله ای که کمتر خریدار دارد اما موفق شدم ، یازده سال از عمرم را صرف نوشتن کردم ، نوشته هایی که گاهی مسکن دردهایم بودند  بر بدبختیهای غالب شدم ودر شروع زمستان زندگیم  سر انجام دریافتم بهاری هم هست .
دیگر دنبال البر کامو وبیگانه او وفرانتس کافاکا وژان پل سارتر وسایر فیلسوفان بد بین نرفتم  ، اینرا میدانم که هیچ وقت بخودم دروغ نگفته ام  وبهیچوجه هم آن اصول وقوانینی که دراجتماع امروز ما رایج است نپذیرفته ام من از مرگ نمیترسم وبرای جلوگیری از آن به هیچ مکتبی متوسل نمیشوم ، روزگاری سر به خلوت وکلیسای کاتولیک گذاشتم دنیای وحشتناکی بود وحشتناکتراز دنیایی که درآن رشد کرده بودم ،  سری به درگاه وخیمه خانگاه زدم ، بازار مکاره ای بیش نبود  ،به همین دلیل دوباره برگشتم به جلد اولیه خودم ، یعنی یک انسان ، اصولا زنده بودن ویا مردن برای من یکسان است با آنکه سخت عاشق عشقم اما زمانی فرا میرسد که عشق هم نمیتواند جلوی مرگ ونابودی را بگیرد ، من عشق را هیچگاه به قیمت  دروغ به دست نیاورده  وشر ط وشروطی هم برای آن قائل نشده ام  واگر کسی از من سئوال کند با جدیت کامل خواهم گفت : بلی ، عاشقم  ،
آدمهایی هستند هنگامیکه سنشان بالا میرود جلو ترا زسنشان عصا به دست میگیرند ونقش یک پیر سالخورده را بازی میکنند من هنوز جوانم ، خیلی جوانم ، ؛ گرما ، خورشید وروشنایی همیشه درهمه نوشته های من بچشم میخورد از تاریکی بیزارم از راهروهای طویل ودراز با چراغهای نئون وحشت دارم اگر مجبور باشم در اینگونه جاها بروم بلا فاصله درمغزم چیزی مینویسم وآنرا میخوانم تا آن محیط نا مطبوع را فراموش کنم .از دلسوزی برای خودم سخت بیزارم واز اینکه برایم دل بسوزانند بیشتر  نفرت دارم  اگر زندگیم مانند بقیه دوستان وآشنایان نیست علت آن این است که بازیگری را نمیدانم واز اجتماعی که درآن پرورش یافته ام بکلی با آن بیگانه .واز آن دورم ، میدانم دراین دنیای وحشتناک هیچکس یا هیچکس همراه  وهمدل نیست حتی همزبانان نیز همدلی را رها کرده اند در حال حاضر ارتباطات جمعی یک لحظه بشررا بحال خود رها نمیکند بنا براین تلویزیون من همیشه خاموش است وکمتر روی تلفنم با کسی مکالمه دارم نوشتن را بیشتر دوست دارم تراوشات مغزیم را بیهوده هدر نمیدهم کابوسها وحوادث روزانه مانند باران بر سر همه میبارد  تاریخ بکلی گم شده  واگر به جایی رجوع کنی همه جا یکسان است ما تنها اسیرزمان ومکانیم  وتکرار گذشته ها ویا نشخوار آن  درچنین شرایطی ودر چنین دنیایی نوشتن یک کار احمقانه بنظر میرسد اما میدانم روزی این نوشته ها مانند همان عتیقه ها از زیر خاک بیرون خواهند آمد مانند یک درخت پر بار برگ وسپس میوه خواهند داد ، امروز جنایتها در پشت ماسکهای گوناگون پنهانند آدمکشیها وجنگها برای مصالح مردم وحقوق بشر !!!  انجام میگیردبشر حقوقی ندارد ، مگر هر انسانی نمیتواند بخودی خود از حقوق حقه خود دفاع کند ؟ چرا باید دیگری از او دفاع نماید یا گروهی ؟ هرچه امروز برای ما انسانها اتفاق میافتد تنها مصلحت اندیشی وحفظ مصالح ومنافع دیگران ویا به عبارتی از ما بهتران میباشد برای جهان ویران کاری انجام نمیدهند ، سیل ها .طوفانها . ویرانیها ، بیماریها ، همه بسود اقایان است .بنا براین در کنج این قفس دلنوشته های من درحال حاضر سر کسی را به درد نمیاورد وبا نوشتن این گفته ها که بیاد ندارم کجا خوانده ام نوشته را پایان میبحشم .
» آنان که در این جهان آرامشی نمیبینند  ، نه از سوی خدا  ونه از سوی تاریخ  ، محکومند زیست کنند ، برای کسانیکه همانند خودشانن قادر  به زندگی نیستند ، اینان باید زنده بمانند ورنج بکشند برای کسانیکه  همچون خود زبون وخوار شده اند «. پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 19/06/2015 میلادی /

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۴

عشق آمد

عشق آمد وخیمه زد به صحرای دلم .
اگر این عشق نبود . گریه های روز گذشته من همچنان ادامه داشت ، حال جایگزینی دارم ، بقول شاعری ، چنینیم من قله نشین شهرعشق ، کاری هم نمیشود کرد من همچنان این راه را میروم تا سرم به دیوار وبن بست بخورد ، میدانم سرم خواهد شکست  دراین زندانی که برای خود ساخته ام تنها یاد ونام عشق است که مانند آیینه همه دیوارهای خانه را روشن ساخته ومن عکس خودرا درآنها میبینم .
داستانی در مغزم پرووده ام بنام( سوسک)  خر مکس تمام شد ، زنیور عسل تمام شد اما سوسک هنوز هست ، بایدآنرا بنویسم داستان جالبی خواهد شد کمی باید دفانر یادداشتهای روزانه امرا ورق بزنم سوسک در میان آنها خوابیده است .
امروز هیچ زنجیر ویا قفلی بپای بمن بسته نیست اما خود با دست خود زنجیز را به پاهایم بستم وقفل محکمی نیز برآن زدم  ودر بغض فرو خورده  وبا چشم نابینا در مغزم یقینی دارم ، یقینی که او همرا ه وهمرازمنست و مرا دوست میدارد . با یقین نمیشود جلو رفت هنگامیکه یکدیگر را دیدیم معلوم میشود عشق مجازی بوده یا حقیقی ، اما این انتظار ابدی است ، میل ندارم نقش کودنی را بازی کنم  که به دیوار روبرویش را نقاشی میکند ویا درزندانش با خط خطی کردن دیوارها خودرا سر  گرم میکند  تصویر او نشان بیگناهی وسادگی اوست  نوشته هایش اما هم لبریز از پختگی ونشان معلومات زیاد اوست درتنهایش کتاب میخواند ومن از تصویر او سیر آب میشوم  هر صبح مانند یک بوته گل سرخ اورا میبویم تا کلید روشن شود واو بپرسد : بیداری؟ ومن بگویم هیچگاه خواب نیستم تا تو درکنارمنی .
چشمان من بر قلعه ها وروحم در درو دستها پرواز میکند اما نمیداند کجا بنشیند آیا بر کوچه های خاکی ؟ یا سنگفرشهای سیمانی ویا درون یک جنگل ویا درکنار یک آبشار زیر درختان پر بار وخنک .
در این طوفان وشروع آن باید محکم بایستم  من محبوس زندان خویشم  ودردستم هنوز دشنه انتقام قرارا داردتا مرده ای را در بسترش تکه تکه کنم  وبر پیراهن این یکی گلهای سرخ بدوزم ، 
آه ای مرد . که نام مردرا ننگین ساختی  برو بمیر همه روزگارت لبریز از نکبت  وتلخی بود وتو خودرا درمیانه میپنداشتی  وبیهوده خودرا میاراستی ، صدای من درگلویم گیر کرده درانتظار فریادم فریادی که بتوانم بگوش عالمی برسانم که تو فریبش دادی .
خوب برفرض فریاد کشیدم  چه سودی آیدم خواهدشد ، تنها نفسهایم بشماره میافتند ونفسم میگیرد گوشها کر شده اندودلها مرده اند حال من درمیان این مردگان پرنده ای کوچک را  در قفس جانم جای داده ام با حریر نفس او بخواب میروم وبامید پیامی از او بیدار میشوم ؛ دستهایم را روی قلبم میگذارم تا صدای اورا بشنوم حرارت وگرمای سینه هایم بمن میگویند »که او اینجاست «او
کجاست ؟ در میان علفهای سر سبز در آغوش دختری نوجوان میغلطد ؟ وبه مهتاب مینگرد تا چهره مرا بیابد ؟  میان من او فرسنگها راه هست  به بالکن میروم به کلهای خشکیده وزرد شده ام مینگرم مدتهاست که به آنها نرسیده ام بویی از آنها بمشام جانم نمیرسد بوی روغن سوخته ماهی همسایه ، بوی سس پیتزای مغازه پیتزا فروشی  بوی غذاهای پنهانی وآماده که قصاب درست میکند ، همه دست بهم میدهند وبوی سبزه راخنثی میکنند .
به نفس باد گوش میدهم تا بویی از آن سوی دشتها برایم بیاورد  وبه روح درخت میاندیشم که چگونه بید سایه بر سرش انداخت وناورون چگونه قد کشید ومن چگونه خم شدم .ث
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 17/06/2015 میلادی.

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۴

برای او .نوه ام !

اولین روزیکه به دنبا آمد ، من نیز به دنیا آمدم ، تولد ما هردو در یک روز است ، تلخی هارا پشت سر گذاشتم ، او آمد منهم متولد شدم ، برایش ترانه ای نوشتم درهمین وبلاگ درب وداغان ؛ او نمیتوانست بخواهند هنوز هم نمیتواند بخواند دنیای او از من هزاران مایل فاصله دارد ؛ طنین صدایش اما  ، طنین قدمهایش اما  ولحظه های آمدنش اما برایم نوید تازه ای میاورند ، 
او به زودی مرا ومارا ترک خواهدکرد واز این دیار خواهد رفت ،  دیگر من صدایی نازنین اورا که مانند رویش برگ است نخواهم شنید  ؛ او بهترین وعزیزترین وگرانبهاترین هدیه ای بود که طبیعت بمن اهدا کرد ، حال باید برود زندگیش تازه  شروع میشود وزندگی من رو بپایان است  .
او از نسل گل واز نسل شبنم بهاری است در رنگها غرق شده ، تابلوهایش بی نظیر است در ورزش صاحب چندین مدال شده است اما ما همه را درسکوت نگاه داشتیم افتخارات متعلق باو هستند ، نه ما یا من ( دارم گریه میکنم ) ! .
اگر من از نسل آهن وفولادم او از نسل گلهای بهاری وشبنم است ، از نسل صبح روز آینده است  ، من اگر درخزانم او شروع بهار است ،  اما نفس او بمن زندگی میدهد حال او میرود ، واشکهای من بدرقه راهش میباشند .
زمانیکه او به دنیا آمد روز تولد من بود من روی پله چندم نشسته بودم بیاد ندارم ! اما هنوز موهایم سپید نشده بودند ، هنوز در هیبت یک زن جوان وطناز راه میرفتم ،  او مانند یک سپیده صبح بر شبهای تاریک من دمید وزندگیم را روشن کرد ؛ حال بهانه داشتم تا زنده بمانم ، او اولین نوه من بوده وهست ، در آنروز گرم تابستان ، زمین هم به نشاط برخاست  ونوید روشنایی دیگری را داد .
حال دیگر کمتر طنین گامهای اورا به هنگام آمدنش میشنوم  وکمتر صدای گشودن درب را »مامایی کجایی ! «گویی خورشید میدمد
او از تنگنای دردهای سینه من بیخبر است  تن او لبریز از حرارت جوانی است وسرمای درون مرا احساس نمیکند  ، او چون یک غنچه جوان وشاداب است  نازک اندام مانند یک ساقه گل نیلوفری ، زیبا ، بلند قامت ، ومهربان وهمنشین آیینه  تا زیباییش ارا بهتر ببیند .
ای تنگ بلور من لبریز از شراب ، مرا به سینه شفاف خود راه بده  مرا از برودت وسرما رها مکن وراه اشکهایم را ببند تا او نبیند  من اورادرسینه ام مانند الماسی گرانبها محفوظ دارم ، او حرارت بخش پیکر سرد منست و حال او میرود ، 
آن طلوع بهار روشن در گرمای تابستان  ، آیا تو بامداد طلوع من بودی ؟ .
نه دیگر نمینویسم  ، دیگر میلی ندارم بنویسم اشکهایم جلوی چشمانمرا گرفته وحروف را نمیبینم نمیدانم چه بنویسم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/سه شنبه 16/06/2015 میلادی.

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۴

بار دگر

بار دگر شبی بر من گذشت ، بی هیچ هراسی ، بی هیچ دلهره ای ، بی هیچ اهمیتی ، شب با نرمی بر من گذشت  ومن با لحظه ها وتکه تکه هایش بخواب میرفتم ، ودر رویاها غرق بودم ، شب چنا ن با نرمی ولطافت برمن گذشت که تا صبح دیده ام از خواب بیدار نشد وچشمانم درد نگرفت .
من ، آن بانوئ دل گرفته ، خشمگین با دلهره ها ، ساکت بی هیچ دغدغه ای بخواب رفتم در کنار پریان افسانه ای وتن دادم به نوازش دستهای باد ، حتی کرمهای شب تاب نتوانستند خواب مرا بهم بریزند .
امروز صبح ناگهان شعری از حمید مصدق به ذهنم رسید وآن دستهایی که بر پشت آن کتاب نوشته بودند :

 »تقدیم به زنی که روحش مانند فرشته ها وسینه اش مانند امواج دریا پر شکوه است «
، چرا ناگهان او بیادم آمد ؟ چند سالی است که از دنیا رفته ، همه رفته اند من تنها ماندم با نسل نو ونسلی که خودم بوجود آوردم ، نسل دیگران از روشناییهای روز گریزانند تاریکی وسیاهی را بیشتر دوست دارند ، نسل من آما همه زیر آفتاب داغ رشد کرده اند حرارت عشق دریک یک سلولهای بدن آنها جای دارد ، آفتاب معجره میکند .
نوشتم صبح  در برابر خورشید بیدار شدم ، اما کم کم آفتاب زیر ابرها فرو شد وابر سیاهی آسمانرا فرا گرفته که خبر از بارانهای شدید میدهد ، حال باید به تماشای نسیم خنکی بنشینم که از سر زمینهای دور باینسو آمده اند ، آتش سوزیها ، سیلها ، ویرانیها صفحه رسانه هارا پر کرده اند مردان ریشو با سبیلهای وحشتناک وزنانی که از فرط پیری و لرزش با عصای چوبی بر صندلی حاکمی مینشینند، مردان کجا هستند> چرا دنیا از مرد تهی شد؟ امروز این فسیلهارا از درون چاه بیرون کشیده به آنها حرمت گذارده عصای حکمرانی وکد خدایی را به دست آنها میدهند ، آیاچیزی را میخواهند ثابت کنند؟ مردان بخود مشغولند ، جایی برای جوانان باز نیست ، جوانان بخودارضایی پرداخته اند یا به عشقهای نا فرجام ونا خشنود .
امروز چه میتوانم بنویسم که به مذاق دیگران خوش بیاید ؟  بگویم زیر باران عشقبازی لذت دارد ؟ بنویسم در گذر زمان از سر بالایی تپه هاخسته میشوم ؟ بنویسم صبح را چگونه آغاز کردم ؟  داستانها درجایی دیگر محفوظ هستند در خطوطی دیگر ودر کشوی دیگر .
چند سال است که رنگ دریارا ندیده ام؟ درحالیکه از بالکن خانه ام دیده میشود ؟ چند سال است که دیگر نمیتوانیم گرد هم جمع شویم ؟ همه گرفتارند!! چند سال است من بر طبل تنهایی کوبیده ام؟ همه کر شده اند ،
حال مانند یک تصویر قدیمی در قاب نشسته ام خودرا درقاب حبس کرده ام ، میلی ندارم بیرون بیایم  من  وزندان قاب ، بهم الفتی دیرینه گرفته ایم ، من و خاطرات شیرین ، تلخ ها را بیرون رانده ام ، هنوز پیشانیم شیار برنداشته ، هنوز گونه هایم مانند دوپاندول ساعت آویزان نشده اند ، هنوز خیلی زود بود که خودرا در قاب زیبایی محبوس کنم ، وکردم .///////////.
ثریا ایرانمنش . دوشنبه . 15/06/2015 میلادی

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۴

آنکه مرد وآنکه میمیرد

این نخستین بار نبود  که تو در دامن مرگ نشستی وآخرین بارهم نیست  گمان نکنم زمین ترا بطلبد ، زمین را آلوده خواهی ساخت  ، شاید مانند ارباب بزرگ به زور ترا درجایی بگذارند از آن پس گفتنی ها زیادند  ، گفتنی هایی که تا امروز  در سینه پنهان داشته ام ، ناگفته ها بین من وبودند ، دراولین نگاه واولین دیدار  که نگاه ما بهم ایستاد ، تو مرا خوب شناختی در همان اولین دیدار اما من در اولین دیدار ترا ندیدم ، هیچکس را ندیدم سر م پایین بود مانند همیشه دردریای زندگی خودم غرق بودم ، پیرزنی در کنار سماور چایی میریخت دخترش به دنبال حلیم رفته بود ومردان دیگری با چشمان از حدقه درآمده مر ا لخت میکردند ومیبلعیدند .
تا آنروز که جلوی مدرسه ام ایستادی  ودیگر زندگیم تمام شد .
بلی گفتنی ها زیادند  از آن زمان که نگاه تو در چشمان من نشست ، نه زیبا بودی ونه برازنده ونه چندان قد بلند کمی کم بنظرم کوتوله وبیقواره میامدی اما چیزی دردست تو پنهان بود که مرا بسوی تو کشید ، وآن یادگار پدرم و.( ساز ) بود والفت دیرین من به موسیقی  ، پس از تو گفتنی ها زیادند اما باز خاموش خواهم ماند ، دفترچه های روزانه ام زیر خروارها خاک روزی خودرا نمایان خواهند ساخت وگفتنی هاراخواهند گفت و( یا نوشت ) ! دیگر کبوتران آشتی بر بام من وتو نخواهد نشست هرچه هست کلاغان سیه پوشند که من درانتظارآنها هستم درانتظار مرعکانکی که برایم خبر بیاورند روح منفور تو پرواز کرد . امروز بخون تو تشنه ام ، تو هستی بچه های مرا به یغما بردی ، حا ل با جنجال وهیاهو میخواهی بگویی پاک زیستی ؟! نه زبان من باز است ومغزم کار میکند وگفتنی ها دارم  روزی آنهارا چون آب جاری در رودخانه به جریان خواهم انداخت اما نه حالا، امروز هنگام گفتن نیست  امروز در میان شغالان گرسنه ودزد ومردان کوته قد وکوته فکر نمیتوان از راستیها سخن گفت .
به پیراهن پا ک خود مینگرم گرچه ارزان است ، اما آلوده نیست درآن زمان که سایه ها جنبیدند ، وزندگی به حرکت در آمد سیل جاری خواهد شد  وسایه های سیاه وهیبت های نا موزون ومردان کوتوله  با روح تاریکشان بر قالب خاک بوسه خواهند زد.
این نخستین بار است که از ناپاکیهای تو مینوسم آما آخرین بار نخواهد بود .
تو همه عمرت را در ظلمت وتاریکی گذراندی ودر زیر تلولو چراغهای بلند سقف خیال کردی که زیر تابش آفتابی ، عمرت به کثافت ونکبت وآلودگیها گذشت ، به هیچ کس وهیچ چیز ایمان نداشتی غیر از همان موادی که ترا دوباره بسوی تاریکی مطلق میبرد ، ناگهان در سر زمین حسرت معجزه  بوقوع پیوست من از دوردستها آمدم تا شکم گرسنه ترا سیر کنم .
تو خودرا شاه میپنداشتی بیمار بدبخت حقیری بودی که برای یک لقمه تن به هر حقارتی میدادی همه میدانند ، زبان تو هیچگاه با دل تو یکی نبود مغزت نیز تنها به دور سکه ها میگشت ، تو نیز مانند همسر من مردی حقیر بدبخت وفرومایه بودی ومن چه سرنوشتی داشتم وچگونه توانستم خودمرا از اینهمه آلودگیها کناربکشم ومغزم را ، اندیشه ام را وخودمرا پاک نگاهدارم .
امروز در انتظار انتقام طبیعت نشسته ام ، روزی بتو گفتم که کوهها ، زمین ، درختان سرو ، گلهای باغچه ، پرندگان خوش الحان ، آبهای سنگین رودخانه ها ، آبشارها ، وسیلابها همه با من همراهند ، بتو نوشتم ، من وطبیعت هردو خشمگین درعین مهربانی بیرحم هستیم ، بتو نوشتم از انتقام طبیعت باید ترسید . تو هربار جان میدهی ودوباره زنده میشوی مانند سگی بیمار که هفت جان دارد وباید هفتاد بار با زندگیش ومرگ بجنگد .  پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 12/6/2015 میلادی /