جمعه، دی ۲۶، ۱۳۹۳

سکوت ابدی

چنین گذشت وچنین خواهد بود .

از دود مشعلی از هفت آب دریا میگذشت

زهرم آتش مسلسلها  بر پشت کو ودریا لرزه نشسته بود

مشعلهای عظیم سر به کهکشان داشتند

بت بزرگ  ، بزرگ بزرگ در محراب خویش ایستاده

شعاع سبز نگاهش تا اوج میرفت ، مانند زهری بر دلها مینشست

از برج دیگر بانگ بلند بود ،  بانگ نماز ونماز گذاران

با فریاد چماقداران ، اینجا نماز واجب بود  ، عجب خلقی ایستاده به پا وخم شده روی زمین .

هراس بود ووحشت بود  واشکهایی که قطره قطره مانند باران برچهره ها

فرو میریخت

درون گرم شبستان چراغها پر نور خبری از شعله شمع وکافور نبود

هزران کوره باز بغل خوابی آهن وپولاد  وسرب وباروت

من به دنبال نور شمعی روشن که دلهارا با نور به آواز درآورد

در بیگدار ها میگشتم

بت بزرگ سیاه بود وسخن میراند  ، اژدهایی بود که

از کامش آتش بیرون میزد

سیاه ، سیاه چنان مانند غاری تاریک

بلی ، چنین بود چنین خواهد ماند

دیگر سخن از منیژه وچاه بیژن بیهوده است

آوردن نام باابک جرم است

شگفت شط عظیمی روان بسوی زنان از بند گریخته

آوازشان خاموش گردید

سکوت ، سکوت ، سکوت

وچنینی بود وچنین هم خواهد ماند

ثریا ایرانمنش / اسپا نیا

جمعه 16 ژانویه 2015 میلادی

بمناسب حذف صدای زنها از موسیقی ایرانی !!!!!

چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۳

جنده

در یک پست گوگل پلاس دختری  در جواب موضوع انشا ئ را که در بزرگی چکاره میخواهید بشوید؟ پاسخ داده بود میخواهم ( جنده) شوم وتوضیحات ودلایل زیادی هم آورده بود که چندان دروغ نبودند.

آری دخترک عزیز وناشناس ، منهم اگر دوباره بر میگشتم به دوران جوانی حتما جنده میشدم اما درذات من نبود ، همکلاسیهای دبستانی ودبیرستانی من هزاران رفیق داشتند من تنها درسوز یک عشق میسوختم ، آنها رهسپار کویت وجنگل عربها شدند وسپس با پول فراوان برگشتند وبه همسری مردان بزرگی درآمدند ، همکاران سابقم شغل را بعنوان ویترین داشتند ودر پشت پرده جنده بودند ، خواننده شدند ، همه صاحبخانه شدند من هنوز درگیر اجاره خانه که چطور  بپردازم اشک میریختم ودر سوز عشق میسوختم ، این عشق هنوز با من است همسر گرفتم صاحب بچه شدم وپا بپای بچه های سوختم وگریستم همسرم دربغل جنده ها بود  وبمن هم میگفت جنده ! فرق من با آنها این بود که من مشغول آشپزی وخانه داری بودم وآنها مشغول جمع آوری پول وجواهرات وخود آرایی ، همسرم بغل معروفترین حخواننده ها میخوابید وپا بپای آهنگهای آنان گریه میکرد ودیوانه وار  میرفت به طرف کاباره ایکه داشتند برنامه اجرا میکردند وشب را تا صبح دربغل آنها میگذراندند ومن درخانه چشم براه درکنار کودکان خفته و بیگناه ، آری دخترم امروز که به این سرزمین آمدم یعنی بخارج آمدم گمان بردم آن جنده ها وارد دنیای دیگری شده ودست از جندگیشان برداشته اند اما دیدم کاسب شده اند ارز خرید وفروش میکنند خانه شان پاتوق است وهمه جنده آپر کلاس شده اند یعنی دیگر  با اتومبیل میایند آنهارا میبرند ، آنهایی هم که پیر شدند ناگهان بیادشان افتاد باید رو بخدا کنند !!!! روزی بیست رکعت نماز میخوانند ، سفره ابوالفضل میاندازند ، آش ابودردا میپزند وبکل فراموش کرده اند که جنده بوده اند فرزندانشان همه راه پدررا ادامه داده اند یعنی جنده بازی را ونشاندن جنده ها وبه همسری گرفتن جنده وکاسبی مفصل از قبیل کار در  بنگاههای معاملاتی ، قاچاق ، وسایر چیز ها که بمن مربوط نمیشود جنده های دیگری هم بودند که خودرا گنده گنده میکردند آنها تنها به اربابا ن کار خودرا عرضه میشداشتند تا بمقام ریاست برسند ، باآنکه هیچ سوادی نداشتند تنها نه کلاس درس خوانده بودند واز چهارده سالگی در همین راه پخته شده بودند چند بار هم بخاطر حفظ آبرو شوهر کردند وطلاق گرفتند  امروز اگر از آنها بپرسند شما درگذشته چکاره بودید ؟ میگویند درسازمان ملل کار میکردم وچهار زبان بلدم !!!! تنها زبان خوب آنها ترکی است / بلی دختر عزیز وناشناسم ، مادر خدا بیامرزم میگفت این کارها عاقبت ندارد اما من دیدم که هووی خودش که فاحشه بود چقدر عزت واحترام داشت چون به همه میداد وخودش سر نماز میگریست هوویش سوزاک وسفیلیس را بخانه آورد مادرم طلاق گرفت وآن خانم مشغول دلبری از پسران بزرگ همسرش بود ، همسرش سه مقابل سن اورا داشت عاقبت خوبی هم آورد پسرانش همه دزد دخترش دزد نوه هایش در سویس ویا درانگلستان دربهترین مقطع تحصیلی !!!

بلی دخترم اگر منهم به جوانی برمیگشتم حتما جنده میشدم شغلی است قدیمی وبسیار پر منعفت بعد هم …..دیگر بعدی وجود ندارد .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

جدا پذیری

ظاهرا مانند این است که ایرانیان ، اگر هم ولایتشان تجزیه نشود  خودشان  خودشانرا تجزیه میکنند ، رفتم درون انجمن های پلاس ، یعنی گوگل پلاس ! صدها انجمن است ویکنفر بالای آن نشسته وقانون وضع میکند ، یکی دیگری را قبول ندارد وسومی برای چرندیات هزاران طرفدار دارد ، خوشبختانه دیگر در هیچ انجنمی نیستم ، درگذشته ما یک انجمن قلم داشتیم ، انجمن نویسندگان ، انجمن سینما  وهر کس جای خودش را میدانست ، درآن زمان هم من داخل هیچ انجمن وحزب ودسته ای نبودم ، محال است بگذارند تو آزادانه قلم برداری  وآزادانه بنویسی ، دیگران مانند یک عقرب با آهستگی بتو نزدیک میشوند ۀ، گوی ابدا ترا نمبینند ،  تنها از نیش و زهر تو میترسند  ،بیخود نبود محمد جمال زاده رفت پاریس  ودرهمانجا  نشست ونوشت اما چی نوشت ؟ آنچه که از او باقی مانده همان چند کتابی است که درایران نوشت ، از صادق هدایت درخارج چی بجا ماند ؟ هیچ ، هر شاعر وهر نویسنده ای باید دربین مردم خود وسر زمینش باشد واز آنها الهام بگیرد درغیر اینصورت تنها خودش را میبیند درون آیینه ، نادر پور پس از رفتن از ایران چراغ هشیاریش رو به زوال رفت حتی دیگر دست به ترجمه هم نزد تنها توانست پس از انقلاب همان جزوه » صبح دروغین « را بودجود بیاورد آنهم تنها درخارج دست به دست میگشت ، هادی خرسندی با همه تلاش ودوندگیش پس از روزنامه طاغوت واصغر آقایش چه شاهکاری بوجود آورد ؟ تنها نمایشات حساب شده روی سن ، البته کار این هر سه شخص با هم فرق دارد یکی نویسنده است دومی شاعر وسومی طنز گو .

با این کیفیت من در انتظار آن نیستم که چیزی به دنیای ادبیات ارائه دهم دفترچه هایم رویهم دارند خاک میخورند حوصله آنکه آنهارا به روی این صفحه بیاورم ندارم ، چه داستانهایی در شبهای تاریک زندگیم نوشتم همهرا یباد میاورم اما همه درون دفترچه ها پنهانند ، چه خاطراتی از این مردم کوچه وبازار داشتم ودارم . باید کسی را بشناسی دوستی داشته باشی همنوع وهمفکر خودت نه اینجا ونه درلندن کسی نیست همه از هم میترسند همه با احتیاط جمعی را دورهم میاورند آنهم با دلقلک بازی ها ورقص وآواز های بازاری به زور تکیلا  وودکا وویسکی ویااگر گیرشان بیاید برندی !!! شامپاین ومن مانند حافظ پیر شده از میکده بیرونم  ویا باید » بنیادی« !!! را بوجود بیاوری  من درهمین چار دیواری ازادانه قدم میزنم، آزادم بروم در سوپر خرید بکنم آزادم در  پارک راه بروم آزادم کنار دریا قدم بزنم آما آزاد نیستم بیشتراز دوماه از این کشور بیرون باشم حقوقم قطع میشود.

شب پیش برای اولین بار یک ترانه از شجریان گوش دادم اول باورم نشد که شجریان باشد پس از تحریراو به همراه ساز فهمیدم که اوست و…..بخود گفتم شاید دلدار بدینوسیله برای من پیامی دارد ؟!

آخر او هم مرا دوست داشت وهمیشه میگفت : تو ابدا قدر خودترا نمیدانی ، او کار کشته بود قدر زر رازرگر شناسد قدر گوهر را گوهری .

یاد آن ایام وآن عشق گرامی باد ، امروز هرچه هست خون است وجنگ است ونفرت ودروغ وریا.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 14 ژانویه 2015 میلادی .

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۳

تاریخ جهان

پاره ابری هستم که سرنوشتم به دست باد است  هرکجا میلش بکشد مرا بگریه وا میدارد .

پس از  یک تب ناگهانی ودرد شدید کمر امروز بهر وضعی که بود برخاستم واولین کاریکه کردم تختخوابمرا مرتب کردم ، تلویزیون درحال سوختن است تنها صداهارا میشنوم وروی لپ تاپ چیرکی آب کشیده واز صافی در رفته میخوانم ،

باید امروز از اینکه دراین آرامش وصلح بسر میبرم قدر شناس باشم !!! اینجا یک دهات است ودهاتیها تنها به شکم وزیر آن فکر میکنند ارامش دارند ، پز هم میدهند اما چاره نیست باید خریدارش بود .از جهان مینویسم اما به درون آن نمیروم چیزی بمن مربوط نمیشود آنچه را که بمن مربوط بود وبا رنج ومحنت وبدبختی دودستی نگاه داشتم با یک باد فنا شد دیگر درپی جمع آوری چیزی نیستم ، برایم مهم نیست که اطرافیانم درباره ام چه فکر میکنند آنها حقیرند باید زیر چتر آدمهای بزرگ راه بروند تا بزرگ شوند من خود بزرگم ، سنگینم وزنه دارم واین سنگینی را روی آنها احساس میکنم .

من وآسمان ،من ومهربانیها ، من وخورشید . من ابر بی باران  من وعشق بی پایان  ، همه ما روزی به  مبدا خود باز خواهیم گشت ، این انرژی موقتی را رها میکنیم وسپس یک لاشه ویا اگر خیلی تمیز باشیم خاک وخاکستر خواهیم شد چشمان من همه عمر آواره بودند، آواره یک مهر یک مهربانی وکمی محبت ، این مهربانی تنها از طرف کسی میامد که اورا دروجودم پنهان ساخته ام ، خودم ، بردر هیچ بیگانه ای نکوفتم تا عشق ومهربانی را گدایی کنم  پرتو نور خورشید ودنیا زیر پاهایم  همچون یک گردونه طلایی میگردد ، آسمان تا آسمانرا پیموده ام ونقش خودرا همه جابیادگار گذاشته ام درهر خانه  تکه ای از من نشسته وصاحبخانه را بیاد من میاندازد .

دارم برای چندمین بار تاریخ جهانرا میخوانم وبه روح پرفتوح عمو محمود درود میفرستم ، هیچکس برایش نقدی ننوشت وهیچ دستی برایش در کتاب اثری نگذاشت تنها پاندویت نهرو وایندیرا گاندی بودند که از او بخاطر ترجمه زیبای کتابشان  به زبان پارسی سپا سگذاری کردند . او نیز سرگشته ودیوانه بود دیوانه عشق . تنها بود با زنی همچمو دیو دهر . خدایش رحمت کند

او گاهی از هوسهایش نا شکیبا میشد وهمین هوسها اورا به عقیب میبرد در مقابل زن ضعف داشت بخاطر چهره نا زیبایش ومیخواست کسی اورا بخاطر خودش وآن چهره زشت وآن بینی عقا بی وآن گردنی که با دهان یکی بود وچانه نداشت ، دوست بدارد لبان کلفت و شهوت انگیزی داشت  اواخر عمر ریشی گذاشت تا کسی نفهمد که او چانه ای ندارد ، همیشه کیسه اش تهی بود ، تنها از راه فروش کتابهاوترجمه ها نان میخورد گاهی هم بعنوان رایزن فرهنگی باین سو آن سو میرفت رویهمرفته بیقرار بود . سیاست  هم نداشت ، اگر در محفلی از زنی زیبا خوشش میامد بی هیچ حجب وحیای ویا ترس از همسر وخانواده آن زن ، عشقش را ابراز میکرد ، دیوانه ی بود ، خودش بود ، همین خودش بود.

بهر روی هنوز ضعف دارم  تنها بیمار میشوم ، تنها غذا میخورم ، تنها میخوابم وتنها بیماریم را شفا میبخشم شاید هم ازیک سر خوردگی ویا یک ضربه تب کردم دردشدید استخوان وکمر وپاها ……

کسی نمید اند .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه 13/1/2015 میلادی /

شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۳

خبری نیست

در آنسوی مرزها خبری نیست ، زندگی را جیره بندی کرده اند آنرا در کاغذ های رنگی پیچیده اند ، نفس هانیز فیلتر میشوند ،

من بخیال خود گریخته ام ، اما بکجا ؟ امروز جایی برای پنهان شدن نیست ، همه عریانیم ، همه برهنه  وهمه زیر ذره بین  دیگر زمزمه ها ها کاری نمیکنند  دوستی های بی دوام رابطه های مسخره وخنده های دروغین وتعارفات بی محتوی .

چهل سال تنها به دیوارها سلام گفتم  وچهل سال تنها درآینه نگریستم حتی خودمرا نیز نمیدیدم آیینها نیز غبار گرفته ودیگر شفاف وپاک نمیشوند  نه هراسی دارم ونه ترسی  ، چهل سال نشستم با غصه هایم وغم هایم ، چهل سال چشمانم فریب را ذخیره کرده  وکلماتم در دهانم پنهان بودند .

چهل سال دراوج هیچ نشستم واز اوج هیچ به هیچ رسیدم  چهل سال چهار آشنا نیز نیافتم آدمهای قالبی که اگر قالبشان درهم بشکند جلوی پایم مشتی خاکستر است نه بیشتر ، گویا سکوتم درتمام شهر پر هیاهوتر است تا حرف زدن .

چهل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت ، تقدیر ما به دست می دوساله بود

حال این می دوساله چیست وکجاست وبه چه معناست نمیدانم .

روزگاری پیکری آراستم با پرده پندار  درکنار هوسهای دیگران ، لقمه ای شیرین بودم که به مذاق عده ای تلخ بود زیر دو نام بی غرور . دونام بی محتوی ، امروز خودم هستم ، تنها خودم هستم بی آـنکه به پدر بنازم ویا به مادر بخودم مغرورم خودم ساختم خودمرا .

امروز دیگر هیچ ناله ای مرا دلگیر نمیکند ، هیچ صدایی مرا میخکوب نمیکند  چشم ودلم سیر است همه رهایم کردند ، حتی سی ودو دندانم از آنها تنها دو عدد باقیمانده است ! تا به همراه من بقله دیگری بیایند

خسته ام ، ای سوار آخرین ، پر خسته ام

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 10/1/2015 میلادی . ساعت 6/ 37 دقیقه صبح !

چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۳

مرگ تو

حالا ، من هستم وتو ، دیگر نمیگذارند کسی ترا ببیند ، ونمیگذارند که خطوطی راکه من برچهره ات نقاشی کرده ویا میکنم بخواند . راهها بسته ، کوهها خاموش  ودریاها در سکوت فرو رفته اند

حال من مانده ام وتو وکسانیکه مانند شب گردان ودزدان به حریم ما راه یافته وترا ومرا از دیگران جدا ساخته اند ، دیگر از هیچ بامی دودی برنخواهد خواست ، دیگر سوسوی چراغی را نخواهیم دید ، کم کم همین نقش را نیز از من  خواهند گرفت وبین من وتو جدایی  ابدی خواهد افتا د ، دوست نازنینم که یازده سال مرا تحمل کردی ، دردهایم را ، رنجهایم را ونامردمیهارا ، من باشتباه به دنیا آمدم دراثر یک اشتباه  بین دوستاره از دو منظومه مختلف  ، چه بسا حرامزاده باشم ؟! پدرم کمتر مرا قبول داشت هنگامی برایم گریست که دیگر دیر بود ومادرم ابدا مرا نمیخواست ، من روی یک جاده لغزان با پاهای یخ بسته چگونه توانستم خودمرا بتو برسانم ؟

دیگر امیدی نیست ، امروز حتی آب گرم هم ندارم تا حمام بگیرم چند روز پیش آبگرم کن نیز سوراخ شد ، بیاد مارسل پروست افتادام ، او فیلسوفی بود که همیشه اعتراض شد بی پول بود ( مانند من) اما جایزه نوبل وپول نقدرا قبول نکرد ، مانند من ، میل ندارم خطوطی را که بر چهره تونقش کرده ام بفروش برسانم یازده سال به رایگان دراختیار دیگران گذاشتم ، حال همینرا نیز از من گرفتند وبین من وتو ودیگران جدایی افکندند لابد نقشهای ترا بنام خود کرده ودرسر بازار به حراج میگذارند .

بقول سیاووش کسرایی ، زندگی زیباست !!!  زندگی آتکشده ای دیر پا برجاست  گر بیفروزیش  رقص شعله اش در هر کران پیداست   ورنه خاموش است وخاموشی گناه ماست .

آری نیمه شب است ، یا صبح است نمیدانم ، مانند هرشب  ونیمه شب بیداری ونیمه خوابی واینکه فردا چه خواهدشد ؟ امروز گذشت ، وچه احمقانه زیستم .

حال دوست عزیز آمده ام بتو بگویم که راهها بسته است ، تنها دزدان از تو نشخوار میکنند ، مدتهاست دیگر دوستانی که نقش ترا وقلم مرا میدیدند ، گم شده اند ، بجای ایمیلها یی که برایم میرسید وترا زیبا میخواندند ومرا که آرایشگر چشمان تو وبودم تحسین میکردند مقداری سم فاخر بمن میرسید که آنهارا پاک کردم ، من ماندم تو وآن صفحه که ظاهرا پنهانی است اما میدانم باد سام آنرا میخواند .

چند روزی بخود وبه مغزم وبه اعصابم استراحت میدهم وبه همان گلدوزی میپردازم وآواز میخوانم.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 17 دیماه 1393 برابر با هفتم ماه ژانویه 2015 میلادی .