اولین سالگرد .
پسرم ،
امروز احساس میکنم که من وتو تنها دراین دنیا یتیم هستیم ، امروز سالگر مرگ پدرت میباشد با آنکه سالها از یکدیگر دور بودیم اما من گاهگاهی اورا درپنهانی ملاقات میکردم ، دیگر برای هردوی ما دیر شده بود ، آنروز که میتوانستیم زندگیمانرا نجات بدهیم هر طرف ما دو دست نامریی مارا بسو ی دیگر میکشاند پس از مدتی هر دو دانستیم که اشتنباه کرده ایم وبرای جبران این اشتباه خیلی دیر بود . از آنروز دیگرمن خودم نبودم ، انسانی بودم وظیفه شناس !! شوهری داشتم که ابدا اورا نمیشناختم درمیان گروهی مردم ناشناس گم شده بودم توبه آرامی بزرگ میشدی ومن مانند یک زن ویک مادر ماشین وار به زندگیم ادامه میدادم ، گاهی بخود میگفتم که :
خیال کن درزند ان بسر میبری ، یک زندان عمومی ویا گاهی ترا به انفرادی پرتا ب میکنند ، مگر نه اینکه او هم همین راهرا طی کرده بود ؟! وبا این تذکر پنهانی خودرا محکم واستوار نشان میدادم درحالیکه از درون تراشیده میشدم .
امروز احساس میکنم من زنی بیوه هستم که تنها یک پسر دارم او هم بتازگی پدرش را ازدست داده است ومنهم بیوه شده ام .
روز سختی را باید پشت سر بگذارم وپنهانی بگریم کسی نمید اند چرا گریه میکنم .
تو هم نخواهی دانست / پسرم /