چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۳

شب تاریک

شب را باران گلوله شکافت ، زمین لرزید ، باغ لرزید

لانه کبوتران ویران شد

غرش توپ ها و سرب داغ گلوله ها

بر پیکره مردا ن نشست

شب را دگر شبی بود

دیگر صدای قمری هم گم شد

عکسها از درون قابها بیرون ریختند

پرنده با پر خونین

بر سر درخت آویزان بود

شب بدی بود . دگر شبی بود

ار درون مسجد صدای اذان بلند بود

ودر آنسوی صدای یورش گلوله ها

مردان غیور یک یک بخاک افتادند

آهوان دشت گریختند

مرعکان تازه از خواب پریده

ناگهان طلوع صبح را به رنگ خون دیدند

سکوت شکسته شد

خشم وهیاهو درهمه جا گوشهارا میازرد

صدای اذان بلند بود

کبوتران لانه هارا رها کردند

باغ ما از گل ودرخت تهی شد

ولانه مادر متروک ماند

آواز بلبلان خاموش شد

آنروز فهمیدم که :

دیگر هیچگاه پای باین باغ متروک نخواهم گذاشت

فهمیدم که این شور بهاران دروغین

به یک تابستان جهنمی ختم خواهد شد

دانستم که دیگر آوازدختران شالیزاررا نخواهم شنید

ودانستم که درختان بجای ضمغ

خون خواهند ریخت

دیگر گلی نخواهد رست ( هرچه هست جهنمی است)

دانستم دستان پرزور وبی حیای ناشناسی

خانه مارا سوخت

ولانه مادر متروک ماند

گور او گم شد ؛ نام او گم شد

ومن بهمراه مرغان مهاجر ، پر گشودیم

بسوی آسمان ، بی آنکه جای فرود داشته باشیم

بی آنکه زمینی را بچشم ببینیم

دیگر شاخساری نبود تا درمیان آن

لانه بسازیم

هرچه بود ویرانه بود، ویرانه بود .

ثریا ایرانمنش / لندن / 15 جولای 2014 /

 

جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۳

باز آمدم

بنویس . بنویس . بنویس .ا ستوره پایداری

تاریخ ای فصل روشن . زین روزگار تاری

بنویس . بنویس ایثار جان بود  غوغای پیر وجوان بود

فرزند و خانمان بود  از بیش وکم هر چه داری

---------

با سروده از از شاد روان سیمین بهبهانی این برگ کهنه را که امروز لباس نو پوشیده شروع میکنم

مینویسم ومینویسم ومینویسم تنها چیزی که مرا آرام میکند  با آنکه دمای هوا وحشتناک ونفس کشیدنم سخت است اما مینویسم .

دو روز است که برگشتم از هوای پاک وخنک وبارانی واز میان دوستان مهربان وعزیزی که درآنجا بجا گذاشته ام . دوروز است که به میان گرمای چهل درجه خودمرا فریب میدهم . درگوشه اطاق برای خود آرامگاه کوچکی ساختم با گل وشمع ،،،باید شتاب کنم  از صف  وغوغای این نا بکاران باید رفت ودنیارا به آنها واگذارد .

در طی این چند ماهه اتفاقات زیادی افتا د. منجمله سیمین عزیزم از دنیا رفت هنوز یک سیمین دیگر دارم که به آ ن بنازم . او از خاکی مخلوط با طلا ساخته شده است .

بر گشتم به میان هیچ . فرشتگان آمدند پرهایشانرا مهربانیهایشانمرا ریختند ودانه هایشانرا بر گرفتند ورفتند . من ماندم این اطاق گرم وتاریک که بانور چراغ باید آنرا روشن نگاه دارم . آفتاب بی امان میتابد وهنوز ظهر نشده درجه حرارت به 36 رسیده است نفس کشیدن سخت است .

گفتنی ها زیادند  این مقدمه ای بود برای این برگ که در لباس جدیدش پر فاخر شده است .

ثریا ایرانمنش . جمعه  4 /9/2014 /اسپانیا

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۳

شاه جوان

آه . پرنس زیبای ما . که امروز شاه وجوانترین شاه دنیا شدی ، نمیدانم آیا داستان من برای نوازش روح تو کافی است ؟ .

تو افسانه هارا به حقیقت پیوند دادی .دختری را از میان فقیر ترین شهرها وفقیر ترین خانواده ها به همسری گرفتی وامروز تاج ملکه را برسرش نهادی نمیدانم مادر او که بشغل پرستاری مشغول بود وپدر بزرگش که به شغل تاکسی رانی .امروز چه احسای دارند ؟ ستاره او از کدام افق با ستاره تو برخورد کرد

پرنس مهر بان که همه اعضای بدن تو گویی از عاج سپید ساخته شده با آن دستهای زیبا وگردن صاف وپیکر نرم ولطیف تو تا چه حد توانایی دارد تا با مشگلات بجنگد . برای پادشاه بزرگ که پدر توست امروز گریستم هردو هم سن وسالیم وبرای مادر مهربانت که تا آخرین لحظه درکنار تو وپدرت بود خیلی گریستم او یک ملکه واقعی است اما این ملکه دندان شیری کوچک هنوز از خیلی آداب ومراسم بیخبر است وگاهی حرکاتی از او سر میزند که شایسته مقامی چون او نیست با اینهمه درکنارت وبرایت قوت قلب است .

شاه جوان وزیبا، تو یک اثر هنری هستی برای آفرینش تو نسلهای قبل از تو همیشه در تختخوابهای طلایی وملافه های ابریشمی که بوی عطر یاس میداد سر بر بالشهای عطر آگین میگذاشتند هر چیزی آنها را رنج میداد حتی اشعه طولانی آفتاب که امروز دختر بزرگ تو وملکه آینده را رنج داد.جز ار آن بسترهای خوشبو وحریرتو نمیتوانستی از جای دیگری بیرون بیایی. موهای بور پشت گردنت که همیشه با دستهای مادرت نوازش میشد .تو غذای مارا نمیشناسی هیچگاه پیش نیامده که مجبور باشی تنها با عدسی ویا کمی نان وخرما وماست شکم خودرا سیر کنی . تو در سالنهای بزرگ اشرافی درظروف طلایی وگیلاسهای کریستال غذا خوردی ومشروب نوشیدی

امروز خیلی گریستم . مراسم ساده سوگند خوردن ترا در مجلس که نیمی از آنها درخواب بودند ورژه تو از جلوی ارتش ورنگ صورتی چهره ات که به سپیدی میزد با آن نطق طولانی که جلویت گذاشتند وتو مجبور بودی کلمه به کلمه آنهارا بگویی دخرانت بی تاب وخسته خودت نیز روز خسته کننده ای را در پیش داشتی اما همسرت همچنان مانند دختر بچه های هیجده ساله لبخندمیزد گویی در نمایش یک سیرک شرکت کرده بود .

امروز گریستم . بیاد آن روزکه شاه ما مانند ناپلئون بونا پارته تاج را با دست خودش بر سرش نهاد وتاجی هم برسر همسرش بی اجازه مقامات عالیه روحانیت دنیا بر او شورید وسر انجام تلخی پیدا کرد .امید است تو تا پایان عمر مانندخودت درکنار ملت باشی.

ر ویای من مانند رویای مردم عادی نیست  من ترا با رویاهای خود نمیسنجم تو یک شئی لوکس ومن یک درخت تنومند لبریز از صمغ تلخ . گاهی گریه میکنم مانند همان درخت اشکهایم روی زخمهایمرا میپوشاند. دوباره سر پا میایستم . رویاهای من از مصالح خلقت تو نیرومند تراست ، شاه زیبای ما تو یک افسانه ای .یک قصه ای یک شاه بیت غزلی . تو چیزی هستی که باید مانند یک شاخه گل زیبا بر سینه زد تو نسیم ملایم زندگی اندوهبار ما هستی وامروز این نسیم لطیف بر من وزید .

پنجشنبه  نوزدهم ژوئن 2014 میلادی .اسپانیا .         ثریا ایرانمنش.

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۳

کو نفس؟

در چمن زاران وزیر آفتاب فرود آمدم ،

بی آنکه از شب آشتی ناپذیرش خبرئ داشته باشم

رنجهای دیرینه ام همه در آیینه بزرگ شدند

وهمه کینه ها دوباره به رویم خندیدند

دراین سر زمین فرسوده در پی هیچم

ودیگر معجزه ای صورت نمیگیرد

فریاد میکشم . فریادم درگلو میشکند

در این رهگذر بی عبور مردی که شراب مینوشد ودعا میخواند

وپیکر آن مرد مصلوب را تکه تکه به دهان ما فرو میکند

من درجای خود ایستادم وباین فریب تن ندادم

امید از همه بریدم

حال خسته وناتوان چشم به راهم

چشم به راه کی؟

ثریا ایرانمنش دوشنبه  9/6/2014 میبادی / اسپانیا/

سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۳

ایمان بیاور.......

فریاد زیستن در همه جا  وفریاد عصیان ، دیگر انسان خلاصیش از درد نیست

ورهایی نیست ، شکوفه ها بر شاخه ها پژمرده اند / وفواره های بلند قربانی میگیرند / بازوهای ناتوان بیهوده تکان میخورند ودستهای ناتوان بیهوده بر آسمان غبار آلود تکیه دارند /

زمین از برکت خالیست وپیشوایان ناتوان بیهوده میکوشند تا برکت آسمانی را با قطعه خمیری  ، به گلوی بینوایان فرو برند/

دریاچه ها تبدیل به باتلاقی متعفن شده اند ، روزدخانه ها از سر چشمه خشک شده وتنها باران بی زبان است که گاهی نزول میکند /

باغ از گل وپرنده خالیست /  گلهای یاس موقرانه پژمرده اند /طوفان چند رنگ بر خاسته /

آفتاب وآتش وخاکستر درهم آمیخته اند / قامت تو تکیده شده /

دنیای زنان ومردان رنگ شده / دنیای کفشهای طلایی ودنیای بغل خوابیهای بو گرفته /

قامت تو خم شده / آن قامت بلند وباریک  درپی هیچ /

در لغنتی بنام ( نان روزانه ) در پی سئوال است /

ای جاده خاطره ها  /دروجودم خاموش شوید / وای روز بی فردا ، از کنارم دور شوید /

آن مرغ شوم بالهایش را دربالکن خانه من شست

ومن درون سینه ام درختی تازه کاشته ام / در پی یک ایمان جدید /

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سوم ژوئن 2014 میلادی/

یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۳

تا کی؟

بلندی یافت ، کوه از پای دردامن کشیدنها/به سنگ آمد سر سیلاب از بیجا دویدنها/

من از روییدن خار سر دیوار دانستم / که ناکس ، کس نمیگردد از این بالا رویدنها/

من ازافتادن سوسن بروی خاک دانستم / که کس ناکس نمیگردد باین افتان وخیزانها/

خدایا ، تا آنجا که مقدور  است غرو مارا مشکن وپیکر مارا به دست هرناکسی مسپار که ذره ای هستیم از وجود تو.

چگونه میتوان با عو عوی سگان وحشی وخونخوار زخمی نشد ؟ چگونه میتوان گرگهای درنده را از خود دورساخت > تا کی میتوان پای برچید تا مبادا ذرات کثیف وآلوده این مردم متعفن دامن ترا نیز آلوده سازد ؟

تا کی میتوان نشست وبه دیوار روبرو خیزه ماند بی آنکه بتوان کلامی ازدهان خارج کنی.

صبر هم حدی دارد .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 1/6/2014 میلادی