شب را باران گلوله شکافت ، زمین لرزید ، باغ لرزید
لانه کبوتران ویران شد
غرش توپ ها و سرب داغ گلوله ها
بر پیکره مردا ن نشست
شب را دگر شبی بود
دیگر صدای قمری هم گم شد
عکسها از درون قابها بیرون ریختند
پرنده با پر خونین
بر سر درخت آویزان بود
شب بدی بود . دگر شبی بود
ار درون مسجد صدای اذان بلند بود
ودر آنسوی صدای یورش گلوله ها
مردان غیور یک یک بخاک افتادند
آهوان دشت گریختند
مرعکان تازه از خواب پریده
ناگهان طلوع صبح را به رنگ خون دیدند
سکوت شکسته شد
خشم وهیاهو درهمه جا گوشهارا میازرد
صدای اذان بلند بود
کبوتران لانه هارا رها کردند
باغ ما از گل ودرخت تهی شد
ولانه مادر متروک ماند
آواز بلبلان خاموش شد
آنروز فهمیدم که :
دیگر هیچگاه پای باین باغ متروک نخواهم گذاشت
فهمیدم که این شور بهاران دروغین
به یک تابستان جهنمی ختم خواهد شد
دانستم که دیگر آوازدختران شالیزاررا نخواهم شنید
ودانستم که درختان بجای ضمغ
خون خواهند ریخت
دیگر گلی نخواهد رست ( هرچه هست جهنمی است)
دانستم دستان پرزور وبی حیای ناشناسی
خانه مارا سوخت
ولانه مادر متروک ماند
گور او گم شد ؛ نام او گم شد
ومن بهمراه مرغان مهاجر ، پر گشودیم
بسوی آسمان ، بی آنکه جای فرود داشته باشیم
بی آنکه زمینی را بچشم ببینیم
دیگر شاخساری نبود تا درمیان آن
لانه بسازیم
هرچه بود ویرانه بود، ویرانه بود .
ثریا ایرانمنش / لندن / 15 جولای 2014 /