دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۳

کو نفس؟

در چمن زاران وزیر آفتاب فرود آمدم ،

بی آنکه از شب آشتی ناپذیرش خبرئ داشته باشم

رنجهای دیرینه ام همه در آیینه بزرگ شدند

وهمه کینه ها دوباره به رویم خندیدند

دراین سر زمین فرسوده در پی هیچم

ودیگر معجزه ای صورت نمیگیرد

فریاد میکشم . فریادم درگلو میشکند

در این رهگذر بی عبور مردی که شراب مینوشد ودعا میخواند

وپیکر آن مرد مصلوب را تکه تکه به دهان ما فرو میکند

من درجای خود ایستادم وباین فریب تن ندادم

امید از همه بریدم

حال خسته وناتوان چشم به راهم

چشم به راه کی؟

ثریا ایرانمنش دوشنبه  9/6/2014 میبادی / اسپانیا/

هیچ نظری موجود نیست: