پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۳

شاه جوان

آه . پرنس زیبای ما . که امروز شاه وجوانترین شاه دنیا شدی ، نمیدانم آیا داستان من برای نوازش روح تو کافی است ؟ .

تو افسانه هارا به حقیقت پیوند دادی .دختری را از میان فقیر ترین شهرها وفقیر ترین خانواده ها به همسری گرفتی وامروز تاج ملکه را برسرش نهادی نمیدانم مادر او که بشغل پرستاری مشغول بود وپدر بزرگش که به شغل تاکسی رانی .امروز چه احسای دارند ؟ ستاره او از کدام افق با ستاره تو برخورد کرد

پرنس مهر بان که همه اعضای بدن تو گویی از عاج سپید ساخته شده با آن دستهای زیبا وگردن صاف وپیکر نرم ولطیف تو تا چه حد توانایی دارد تا با مشگلات بجنگد . برای پادشاه بزرگ که پدر توست امروز گریستم هردو هم سن وسالیم وبرای مادر مهربانت که تا آخرین لحظه درکنار تو وپدرت بود خیلی گریستم او یک ملکه واقعی است اما این ملکه دندان شیری کوچک هنوز از خیلی آداب ومراسم بیخبر است وگاهی حرکاتی از او سر میزند که شایسته مقامی چون او نیست با اینهمه درکنارت وبرایت قوت قلب است .

شاه جوان وزیبا، تو یک اثر هنری هستی برای آفرینش تو نسلهای قبل از تو همیشه در تختخوابهای طلایی وملافه های ابریشمی که بوی عطر یاس میداد سر بر بالشهای عطر آگین میگذاشتند هر چیزی آنها را رنج میداد حتی اشعه طولانی آفتاب که امروز دختر بزرگ تو وملکه آینده را رنج داد.جز ار آن بسترهای خوشبو وحریرتو نمیتوانستی از جای دیگری بیرون بیایی. موهای بور پشت گردنت که همیشه با دستهای مادرت نوازش میشد .تو غذای مارا نمیشناسی هیچگاه پیش نیامده که مجبور باشی تنها با عدسی ویا کمی نان وخرما وماست شکم خودرا سیر کنی . تو در سالنهای بزرگ اشرافی درظروف طلایی وگیلاسهای کریستال غذا خوردی ومشروب نوشیدی

امروز خیلی گریستم . مراسم ساده سوگند خوردن ترا در مجلس که نیمی از آنها درخواب بودند ورژه تو از جلوی ارتش ورنگ صورتی چهره ات که به سپیدی میزد با آن نطق طولانی که جلویت گذاشتند وتو مجبور بودی کلمه به کلمه آنهارا بگویی دخرانت بی تاب وخسته خودت نیز روز خسته کننده ای را در پیش داشتی اما همسرت همچنان مانند دختر بچه های هیجده ساله لبخندمیزد گویی در نمایش یک سیرک شرکت کرده بود .

امروز گریستم . بیاد آن روزکه شاه ما مانند ناپلئون بونا پارته تاج را با دست خودش بر سرش نهاد وتاجی هم برسر همسرش بی اجازه مقامات عالیه روحانیت دنیا بر او شورید وسر انجام تلخی پیدا کرد .امید است تو تا پایان عمر مانندخودت درکنار ملت باشی.

ر ویای من مانند رویای مردم عادی نیست  من ترا با رویاهای خود نمیسنجم تو یک شئی لوکس ومن یک درخت تنومند لبریز از صمغ تلخ . گاهی گریه میکنم مانند همان درخت اشکهایم روی زخمهایمرا میپوشاند. دوباره سر پا میایستم . رویاهای من از مصالح خلقت تو نیرومند تراست ، شاه زیبای ما تو یک افسانه ای .یک قصه ای یک شاه بیت غزلی . تو چیزی هستی که باید مانند یک شاخه گل زیبا بر سینه زد تو نسیم ملایم زندگی اندوهبار ما هستی وامروز این نسیم لطیف بر من وزید .

پنجشنبه  نوزدهم ژوئن 2014 میلادی .اسپانیا .         ثریا ایرانمنش.

هیچ نظری موجود نیست: