سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۳

روح انسان

امروز هوا آفتابی نسبتا گرم وهوا دلپذیر است / سینه من مجروح ،

مینوسم از دترچه های روزانه که زیر خاک پنهانند /

تا امروز پیش نیامده است که از عشق شدیدی بنویسم ویا از نوعی پرستش عاشقانه  ورویایی چیزی بگویم ، ( مگر آنکه حقیقی باشد ) ! مفهموم دوروح ، طبیعت بیشتر مرا سرگرم میدارد تا انسانی خودخواه  اکثر اوقات از طبیعت الهام گرفته ام اما طبیعت قرن هاست که ویران شده ووجود خارجی ندارد  " همین الان به سختی نفس میکشم " تنها گاهی یک نیروی نا شناخته  مرا وادار میکند چند صفحه ای را خط خطی کنم .نامش هرچه میخواهد باشد شعر ، یا کلمات موزون  ! بعلاوه از دوران جوانی سالهاست به دورم خیال  هم ندارم پیر شوم ! اما چندان رویایی مرا ودار نمیکند چیزی در باره عشق بنویسم حال اصول اخلاقی یا بالا رفتن سن است ، سادگی وصراحت با جمیع حقایق .

دنیای ادبیات ، دنیای زیبایی است با همه دنیاها فرق دارد هر روز چیزی میمیرد وچیز تازه ای متولد میشود این دنیا دارای چنان تکامل  وزیبایی است که انسانهای معمولی بکلی از آن به دورند ، دراین دنیا ی کوچکی که من برای خود ساخته ام همه زندگیم را بهم ریختم ، خمیر کردم ودوباره قالب زدم امروز هنگامیکه از اوج بلندی به زندگی نگاه میکنم میبینم که دنیا یک دیوانه خانه بزرگ وزندگی یک بیماری موذی است که مانند خوره همه پیکر وروح مارا میجود  واین نوشتن ها بیانی از درهم برهم خوردن روح است  روحی که میل دارد " انسانی"  باشد

بقیه دارد

دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۳

یک روز

یک میدان بزرگ بشکل مکعب ، با دویست خانه کوچک بشکل قفس ، بالکن هایی که لباسهای شسته روی آن خودنمایی میکنند ، چند بالکن نیز تبدیل به یک باغچه پر گل شده اند .

بوی سیگار خانه را اشباح کرده است ؛ همه چیز بو میدهد ، خودم را به بیرون از خانه کشاندم وروی نیمکت چوبی رنگ رفته زیر آفتاب نشستم ، بوی سیر وپیاز داغ ، بوی فلفل سرخ شده وبوی ماهی داشت حالم را بهم میزد .

زنان با شکم های باد کردم وباسن های بزرگ وموهای افشان دست دردست بچه های کوچکشان دور میدان میچرخند ، بی درد ، سگهایشانرا برای گردش بیرون آورده اند وسگ هرکجا میل دارد میایستد وخودش را خالی میکند  ، بوی بدی به مشامم میخورد ، درختان بلند  ناروند دروزش با دمیرقصند پروانه دور سر من میگردد ومرغ شانه بسر روی چمن لبریزاز مدفوع سگها به دنبال دانه است

پیر زن روی کاناپه چرت میزد وسرش روی شانه اش افتاده بود ، از پنجره نگاهی به درون اطاق انداختم ، نه ، هنوز خواب بود ، رویاهای دوردست را درخواب میدید ، بوی سیر وپیاز د اع حتما اورا به عالم دیگری برده بود ، به همان زمان که همسرش  درون قایق روی آبها سرگردان بود واو چراغ به دست درساحل بانتظارش میاستاد وسپس برایش ماهی را درتابه سرخ میکرد ومینشست تا خرخر اورا بشنود ، حال خرناسه گوشخراش پسرش جای شوهر از دست رفته اش را گرفته بود .

نه تنها امشب است که اینجا میمانم ، باید تحمل کنم ، تمام شب دچار تنگی نفس بودم همه لباسهایم بو گرفته بودند ، بوی سیگارهای ارزان قیمت وبوی الکل توام با بوی ماهی سرخ شده .

بیچاره دخترک ، پرسید :

حالت خوب است ؟ آری حالم خوب است ، نه چشمانت بدجوری به گودی نشسته وشب گذشته بد جوری نفس میکشیدی ، میخواهی ترا بخانه برسانم ؟

آه بلی ؛ بلی ازاین بهتر نمیشود .

روی بالکن خانه شیلنگ آب را رها کردم وریه هایم را از هوای تازه لبریز ساختم ، نه ؛ دیگر هیچگاه به آنجا برنمیگردم ، هیچگاه .

حال امروز باید حمام بگیرم ، بد جوری  بو گرفته ام . دخترک گویا حالیش نیست او آنچنان درعشق غرق شده که هیچ چیز را احساس نمیکند ؛ حتی بوی گند خانه اش را . آخ ، مگر گناهم چقدر سنگین بود ؟

حال او سایه ونقش مرا روی آن نیمکت کهنه زیر آفتاب میبیند ومیگرید او بی زبان وافتاده است ، او با انعکاس ذهن خود ،  زندگی را تصویر میکند  همه روز خسته است  وهیچ روزی زندگی به روی او لبخندی نمیزند ، او حضور صبح را با یورش بوی آن مرد وبوی سیگارش احساس میکند ودرسایه خشم فروخورده اش  غم ها را زیر پرده عشق میپوشاند، مات وگنگ.

ثریا ایرانمنش ( حریری) / دوشنبه 10/4/2014 میلادی/ اسپانیا /

جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۳

دلهای خسته

در اینجا سخن از مهر ودوستی است

اینجا غم واندوه راه ندارد

برگهای خزان بهمراه باد سفر کردند

ودر زیر خاک نمناک خفته اند

درانیجا تنها اندیشه حاکم است

بنوعی شادی وپیش درآمد عشق

در اینجا احساس آمیخته با شعور انسانی است

وگلهای سرخ وزرد وآبی

ویاس سپید

که بر طاق هستی جلوه گرند

تصور هزاران بوسه  واشگ شادی

وآهنگی دلنواز

با گذ شته های شیرین

شادی ها وغم ها با من دریک جا نشسته اند

شادی ها با عشق همراهند وغمها گم میشوند

دراینجاا رازی نهان نهفته است

گاهی پیامی آشنا و زمانی دلی لبریزاز عشق

ترا ندا میدهد

برخیز . دوست من . برخیز .

بر افسردگی هایت خاکستری بریز

وعشق را فریاد بزن

برخیز دوست من . برخیز

ثر یا ایرانمنش / 14/ آپریل 2014میلادی

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۲

تبریک سال 93

بدینوسیله ، با پوزش از همه دوستان ویاران ، با این چند خط ، فرارسیدن نوروز وبهاران را به همه شما عزیزانم تبریک میگویم ، به آنهاییکه تا امروز مرا یاری دادند ، نواختند با بوسه هایشان ومهربانیهایشان ، صمیمانه آرزو دارم که سالی لبریزاز خوشی ، شادکامی وسلامتی برای آنها درپی داشته باشد واندوه دلهارا بزداید  خودرا درآن حد لایق نمیدانم که پیام تبریک بفرستم درگذشته میشد با کارت ونامه ای پیام تبریک را ضمیمیه فرستاد این روزها حتی کسی حوصله ندارد ایمیلهایش را باز کند . همه چیز بسرعت پیش میرود ، لکن ، نوروز ما آهسته آهسته جلو میاید وبه دلها نور میبخشد ، دراین روزهای لبریز از شادی ما آنچه را که باعث اندوه میباشد دور میریزیم اندوه را فراموش میکنیم وبه حقیقت بارز واشکار این روز میاندیشیم .

با بهترین آرزوهای صمیانه برای همه دوستان

ثریا ایرانمنش / اسپانیا

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۲

کو تاجم ؟

مادر گفت :

همه چیزت را دادی تا نام بخری ، درجواب گفتم :

من به نام او احتیاجی ندارم . خود اورا میخواهم ،

گفت : او هیچگاه ودرهیچ موقعی ، متعلق بتو نیست . او خودرا فروخته است به شیطان درون شیشه . تاجت را اززمین بردار وبر سرت بگذار افتخار اورا باو پس بده ، دراین قمار بزرگ او که میبازد تویی ، نه او و......مادر راست گفت ، آنکه باخت من بودم ، نه او

دراین قمار سر بسر فریب  ، آنرا که نام عشق بر رویش نهاد بود به دور افکند وخود صید دیگری شد.

حال دراین بهار دلفریب عاشقان  ، این گلبن های جوان  درون این گلشن زیبا افسرده اند ، آنها نگین های درخشانی هستند که درمیان خاک خاشاک افتاده اند وآ ن مرغ بدبخت پرشکسته که درخاموشی مرد .

امروز تنها جای زخم هایم کمی درد میکنند ، برایشان مرهم دارم ، وآن دیگری که باو اطمینان کردم ، دیگر مادر زنده نبود تا مرا یاری دهد  زمان در شام تنهایی وبیکسی میگذشت  ، چه سنگین وگرانبار درکنار آدمکهای تازه رشد کرده  دقایق ، لحظه ها ودم هارا  طی میکردم ، در آن بستری که دل تنهایم را بخواب دعوت مینمودم  ، نفس درسینه ام میگرفت  ، نگاهم بی رمق ودرسایه دیوار داشتم خشک میشدم ، تن رنجور وبیمار وتبدارد ، دلی از مهر خالی  که  ازدرد بیکسی مرده است دنیا برایم زندان شد همه رنج ، همه مرگ ومن تنهای تنها  فرو افتاده از پا ، نه همراهی ، نه همدردی ونه دمسازی .و....نه پروازی ، وآن طرار زبر دست هرچه را که داشتم به یغما برد .

امروز بال پروازم را یافتم . دوباره به اوج آسمانها خواهم رفت بی هیچ همراهی ، خود یک شاهینم  .

در آخرین روزهای سال کهنه / پنجشنبه 22اسفند 1392 / 13 مارچ 2014 میلادی/ اسپانیا

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۲

کجا؟

گاهی از اوقات از خودم میپرسم که ، من کجا ودرچه دامنی بزرگ شدم گه کاملا با مردم این زمانه فرق دارم ؟

مادر که هیچگاه حوصله حرف زدن نداشت وهمیشه فکرش به دنبال هفت پسری بود که ازدست داده بود ومن تنها بازمانده آن خانوده بزرگ بودم ! همه به دست دایه ها  مرده بودند ویا از سرخک ومخمک وآبله مرغان واسهال واستفراغ  جهانرا ترک کرده وخود وبقیه را راحت کرده بودند ،

بیاد دایه ام میافتم آن زن مهربان که ازمادر برایم مهربانتر بود وبه هنگام جداشدن از او وسفر به پایتخت مانند ابر بهار اشک میریخت با آنکه خودش چند بچه قد ونیم قد داشت .

چه کسی بمن یادا داد که چگونه غذا بخورم ودست به سفره کسی نبرم ؟ آن عمه مهربان وبانوی بزرگ که زندگیش از خیاطی میگذشت با همسر با بسن گذاشته اش بی آنکه هیچ بچه ای داشته باشند تنها مونس آنها یک کنیز با دخترش بود که پس از مرک آن زن عمه جان دخترش را بفرزندی پذیرفت وباو لقب خانم داد هیچکس جرئت نداشت عنوان خانم را از پشت اسم آن دخترک بردارد ووصیت کرده بود پس از مرگش آن دختر خیاطخانه اورا اداره کند . چقدر مهربان بود با چادر نماز سفیدش که همیشه بوی خوشی از آن بمشام میرسید مادر تنها باد درلپ هایش میانداخت وبرای خودش غصه میخورد و دلسوزی میکرد واشک میریخت گاهی هم تشری بمن میزد که مواظب غذا خوردنت باش دختر هیچوقت لپش را باد نمیکند لقمه را به مبیان دهانت روی زبانت بگذار وآهسته آهسته آنرا به گوشه لپ بفرست ، یاد بگیر چگونه غذا میخوری ، هیچگاه با دست غذا نخور وآب را سر نکش چای را فوت نکن وووو منهم ماندد یک دختر خوب که قرار بود به دربار پادشاهان وامپراطوران قدیم برود تربیت میشدم ؟!  سپس کتابها  ورمانها به کمکم آمدند وحسابی از دنیای اطرافم دورشدم .

گویا یکی از بستگان دور مادر که نامش درتاریخ زنده است روزی روزگاری درهند وسپس در ترکیه ودست آخر در فرانسه تحصیل کرده بود وپس از ماجراهای زیاد سر اورا بریدند وبه تهران برای جناب محمد علی شاه فرستادند  او سه تن دیگر که گویا زیادی حرف میزند ! شاید این تربیت عالی از همانجا سر چشمه گرفته بود .

امروز درمقایسه خودم با این آدمها ، بکلی خودمرا غریبه میدانم گویی از یک سیاره دیگر پای باین جهان گذاشته ام نه زبان عامیانه آنهارا میفهمم ونه متلکها وقلمبه گوییهایشان را درخانه دوهمسرم نیز با همین مشگل روبو بودم آنها هرد پرده بکارت دنیارا پاره کرده بودند ومن مانند طفلی گمشده نه راهرا میدانستم ونه چاه را .

در تمام عمرم دوبار عاشق شدم عشق اولی تا چهل سال طول ودومی تنها دوسال هردو مرد عامی بیسواد یکی بازاری دیگری مطرب و دراین میان مردی دیگر را به همسری پذیرفتم یک کمونیست دوآتشه ! آه نه ! هیچکس نبود تا زبان مرا بفهمد حتی دیگر فهم زبانم برای خودم نیز مشگل شده بود. امروز بیاد عمه جانم بودم .بیاد گرمای مطبوع خانه اش وبوی خوش " کولمپه های " خوشمزه اش وچای خوش طعم وعطر او که همیشه یک دانه هل به درون قوری میانداخت آن اطاق بزرگ آفتاب رو با پنجره های بزرگ و....در پایتخت مانند یک بچه بی پدر ومادر وبیکس وکار بین مردم عادی میکشتم .عمه جان سالها بود که از دنیا رفته بود وفاطمه خانم دختر خوانده اش خیاطخانه را بسته وبه جنوب سفر کرده بود ، لابد میرفت تا ریشه اش را بیابد

ثریا ایانمنش / اسپانیا. سه شنبه 2014/3/11 میلادی .