دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۲

چشم گهر بار

گر شود خسته ، مادر از سخنم/ پای بیرون گذارم از وطنم

کوه درپیش گیرم وصحرا /زانکه مجنون وزانکه کوه کنم

وزکسی پرسدم خبر از خویش /گویمش بیخبر از خویشتنم

آنقدر هست کاندر این گیتی / آنکه بیهوده زنده است منم

رفت برباد هرچه بود ونبود /زنده ماندم زانکه بی کفنم

میگریزم به کوه ودشت زآنک / دشمن تن شده پیراهنم

یعنی  آنکس که بار وبرگم بود/ خصم جانم بود وپیک مرگم بود

داد قهر زمانه ام برباد / دشمنم شد سپهر تیره نهاد

مرغ روحم ز آشیانه پرید / تا دوچشمم به روی او افتاد

خاک آن دشت زان همی بویم / تا بدانم کجاست آن شمشاد

پیش یزدان کنم شکایت او / که دلم را گرفت وباز نداد

مرغ از آشیان پریده منم / تیر صیاد را خریده منم

-----------------------------------------------------

اشعار : دکتر مهدی حمیدی شیرازی "از کتاب اشک معشوق "

ثریا / اسپانیا/

ادیان

دین مسیح با انزیکیسیون وشقاوت وکشت وکشتار شکل گرفت ، اما از دل این خون واز دل آن سنگ یک گوهر زیبا بوجود آمد ، هرچند امروز همه ی آنرا به ویرانی کشانده اند اما ، چیزهای زیادی در آن دیده میشود که درسایر ادیان نیست .

خشونت نیست ، اتهام نیست ، غم وغصه نیست ، تقیه نیست ، عزاداری نیست ، مگر آنهاییکه میل دارند!!! عزداری کنند  ، روزهای یکشنبه اگر برای نماز عشاء ربانی به کلیسا میروی باید بهترین لباس را بپوشی ومعطر وخوشبو وخندان به میهمانی پسر خدا بروی ، گریه کردن درکلیساها ممنوع ومکروه است  درکنار مرده هایشان بی آنکه اشکی بریزند مینشینند وآهسته دعا میخوانند بی هیچ شیونی وفریادی  او آن مرده به ملاقات خدا میرود نباید برایش گریست  وپشت سر او  میهمانی میدهند با صرف مشروبات وشام  سیاه نمیپوشند تنها یک روز نه بیشتر  درایام قدیم زنان بیوه که مایل بودند تا آخر عمر خاطره همسرشان را نگاه دارند سیاه پوش میشدند امروز این رسم کهنه بر چیده شده است از همه مهمتر همیشه کشیشی هست تا تو بتوانی بار گناهانت را سبک کنی بی آنکه ترا تنبه ویا تحقیر نماید ویا به دست قانون بسپارد مگر دررابطه با قتل ویا جنایتی ویا خیانت به سرزمین باشد . ، او همان کار روانپزشک را انجام میدهد برای روح گناهکارت دعا میخواند وطلب بخشش میکند ! .

گناهان کبیره وگناهان ضغیره هردو قابل بخشش میباشند ، خدای آنها به راستی بزرگ است .

یکی قطره باران ز ابری چکید /خجل شد چون پهنای دریا بدید /

که جایی دریاست من کیستم ؟ /گواه هست حقا که من نیستم /     |سعدی|

واقبال لاهوری در جواب این ابیات سرود :

ولیکن زدریا برآمد خروش /ز شرم وننگ مایگی روبپوش /

تماشای شام وسحر دیده ای /چمن دیده ای دشت ودمن دیده ای/

برگ گیاهی به دوش سحاب /درخشیده ای ازپرتو آفتاب /

گهی همدم تشنه کامان راغ /گهی محرم سینه چاکان باغ /

زموج سبک سیری زاده ای/زمن زاده ای درمن افتادهای /

بیا سای درخلوت سینه ام /همچو گوهررخشان در آیینه ام /  |اقبال لاهوری |

ثریا ایرانمنش/ اسپانیا/ دوشنبه 2013/11/25 میلادی/

 

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۲

پدر وپسر

در اوج خفقان ودراوج تفکیر وگناه خواندن بود که او برخاست وفریاد زد :

درهمه دیر مغان نیست چو من شیدایی/ خرقه جایی گروه باده ودفتر جایی

سپس بیدا د را وفریاد زد که : نی زن ، نی بادل خرم زن ،

مغنی کجایی نوای سازت کجاست ؟ وخواند وخواند وهنوز میخواندی این بلبل باغ وطن که عمرش دراز باد.

شجاعت او ، غرور او وپایبندی او به هنرش ونجابت او وپاکی  وعظمت روح او قابل ستایش است .

من دستم کوتاه ست تنها یک برگ کاغذ دارم که میتوانم روی آن بنویسم نه بیشتر ،

با صدای او صبح از خواب برمیخیزم وشب با صدای او که مانند آبشاری زلال درگوشم لالایی میخواند بخواب میروم .

اطاق سرد است ، خانه سرد است ، اما دل ما گرم است

نمیدانم کزین آوی جانبخش/چرا لرزد چنین تار دل من

نمیدانم چه سوودایی دراین شور /نشسته آتش به دل پا درگل من

---------هرجاب باشم روحم باشما ست .

جدا از بزم جانبخش شما هستم اما بگوش چشم وبه لب جان ..........

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . یکشنبه شب  3 آذر 1392 شمسی / نوامبر 2013 میلادی

 

زمان ازدست رفته

مارسل پروست کتابی دارد بنام | زمان ازدست رفته | این کتاب دراوائل چندان اقبالی نداشت درهفت جلد نوشته شده بود ، اما کم کم دربین اهل فن وسیاست پیشه گان وغیره دستی برآورد ومورد توجه قرار گرفت واین پس از درگشذت نویسنده بود .

امروز حراجیهای بزرگ درسراسر دنیا ( زمان ازدست رفته) را تبدیل به حال کرده اند ! میلیونها پول صرف خرید یک صندلی کهنه  فلان ریاست جمهوری ویا یک لنگه جوراب پاره وبو گرفته فلان هنرپیشه ویا یک تفنگ زنگ زده مربوط به جنگهای داخلی امریکا وغیره وغیره وغیره ....وخوب البته خبرگانی هم هستند که اصالت این اشیاء را تایید میکنند . ؟!

درهمین حال هزاران کودک گرسنه پابرهنه وبی خانمان دردنیا در هوای سرد زمستان یکدیگررا مانند سگهای ولگرد درآغوش میگیرند تا یخ نزنند ودرخاکروبه ها به دنبال پس مانده غذاها میگردند تا زنده بمانند ، زنده بمانند ؟ دریک امید واهی شاید روزی یکی از آنها بمقام ریاست وپادشاهی رسید وهمین لباس مندرس او به دست حراجیها افتاد تا دوباره ( زمان از دست رفته را ) بیاد بیاورند .

مییلیونها پول در سر زمینهای نفتی صر ف خرید تابلویهای قیمتی ! زیر نام نقاشان بزرگ ! میشود درعوض کارگران آنجا گرسنه بی مزد با هزار منت درصف ایستاده اند تا برجهارا بالا ببرند هرکس برجش بیش مالش بیش ! وهربرجی نشان اشرافیت ومنش وبزرگی است .

بی مزد بود ومنت هرخدمتی که کردم /یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت/

ثریا ایرانمنش/ یکشنبه 2013/11/24 میلادی /آذرماه 1392 شمسی /

 

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۲

بانوی مدبر

جای آن است که خون موج زند دردل لعل / زین تقابل که خزف میشکند دیوارش /

----------------------------------------------------------------

زن گفت  ، چه آفتابی ، چه هوایی  وچه بهاری ،

زن بسوی آفتاب نیمه مرده حرکت کرد درجستجوی جفت خویش

زن بر لب ایوان بیکسی ایستاده بود

او به یک پیام کوتاه از لانه خود بیرون شد

زن زیبا بود ، حساس بود مانند یک پرنده

او هرروز نامه های عاشقانه را میخواند

زن مقروض بود ، خسته بود ومانند موجی سر گردان

در پی یک ساحل آرام ، بیهوده میگشت

زن بر فراز یک نور مرموز درتاریکی پنداشت خورشید است

ولحظه های خوش را زیر زبان لمس کرد

لحظه های دیوانگی را

او بسوی یک راه نامعلوم گام برداشت

او از لانه خود مانند یک پرنده ، پرواز کرد

بسوی یک قفس طلایی

و هنگامی  درب قفس باز شد که او مرده بود

زن مرده بود وتنها کالبد بی جان او درپیاده روها زیر لگد یابو ها،

بجای ماند .

ثریا ایرانمنش / شنبه .23/11/2013 میلادی .اسپانیا.

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

شمع روشن

اگر تو زپا افتاده بودی ، به دل شکنان دل داده بودی ، دست تو از پافتاده میگرفتم ، میگرفتم / جای آن نیرنگ وریا ، رنگ تمنا میگرفتم ، میکرفتم ،

؟-------------------------------------------------------------

درنزیکی خانه ما ، یک | چپل| یا یک عبادتگاه است که باندازه یک اطاق بزرگ ناهار خوری اشراف میباشد ! در بیرون از آن یک سینی حلبی با مقدار زیادی شمع روشن دیده میشود وشکافی بر بالای آن نصب شده که روی نوشته اهانه ویا " دوننسیون " هرچه گشتم شمعی نیافتم به ناچار به درون اطاق رفتم عده ای ایستاده وعده ای نشسته با زبانی بیگانه دعا میخواندند نه ا زمجسمه خبری بود ونه از طلا ونقره ، تنها چند تصویر بر دیوار نصب شده بود ویک تصویر نیز درقابی معمولی به دست مردی که با ردای سفید خود دور میگشت وآواز میخواند ، درگوشه ای چشمم به یک میز کوچک افتاد که زنی روی آن مقدار زیادی تسبیح .صلیب وشمع گذاشته بود ازاو درخواست کردم که یک شمع بمن بدهد ، نگاهی بمن انداخت ، نه ! ازخودشان نبودم ، گفت یک یورو ....

شمع را گرفتم وهنگامیکه میخواستم خارج شوم از زن فروشنده پرسیدم :

این چه زبانی است ؟ گفت یونانی /بعداز این ارمنی / وبعد روسی / کاتولیکها هم درآنسوی خیابان یک کلیسا دارند که البته بیشتر به مسح مردگان میپردازد ودر زیر زمین آن مردگانرا را میسوزانند ......بیاد خاکستر های روی بالکن خودم افتادم که هر روز باید آنهارا بروبم وبشویم هرچند آنها درزیر زمین کار خودرا انجام میدهند وتنور آنها در زیر زمین است اما هرچه باشد ارواح به همراه دود از دودکشها بیرون میایند!؟  وخاکستر را هم با خود میاورند ؟...

شب طوفان شدیدی در گرفت من سرم را به زیر لحاف بردم زوزه باد یک نفس بلند بود و......فکر میکردم ارواح به همراه باد باینسو هم خواهند آمد ، خدا کند ارواح پلیدی نباشند ؟!..........

جمعه / یک خاطره . ثریا /اسپانیا /