دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۲

تاریک شبم را بسر آید روزی

شهر کوچکی بود ، شاید از یک دهکده بزرگتر ، اهالی آنجارا مشتی پیروپاتال وزنان ومردان آنچنانی تشکیل میدادند ، خیلی کم مرگ بسراغ آنها میامد به همین دلیل مرگ را چیز مقدسی میشمردند همیشه درپی آن بودند که خوش بگذرانند وازهر فرصتی استفاده کرده به رقص وپایکوبی وشرابخواری میپرداختند ، درهفته بیشتراز سه یا چهارروز کار نمیکردند ، شنبه ویکشنبه که تعطیل بود دوشنبه ها هم کارکردن شگون ندارد  جمعه ها هم احساس خستگی میکردند ! او درخانه کوچک وتنهای خود  میزیست وکمتر کسی به دیدارش میامد سعی داشت کمتر درمیان مردم آفتابی شود بطور کلی از دیدار مردم بیزار شده بود کوچه پس کوچه ها وخیابانهای شهر اورا بیاد خاطره های دردناکی میانداختند ، هنگامی که بیمار میشد پزشک اولین سئوالش این بود که :

چند سال دارید ؟ اوف  دیگر بوی حلوا بلند است ! ذهنش خوب کار میکرد وهمه چیز هارا بیاد داشت سروصداهای شبانه خواب اورا برهم میزد درعوض روزها میخوابید او هرگز باین خیال نبود که برای خود لباسی درخور سنوسال  امروزه اش تهیه کند لباسهای او هنوز به همان شکل قدیم وبشکل روزهای جوانیش بود وچاقی  را مزاحم لباس پوشیدنش میدانست .

تمام شب درفکر ماهی ها ودرختان بید وجویبار ها بود از سروصداها بیزار ودرپی یک آرامش مطق بود ،صبح با کوششی خاص از خواب بلند میشد واولین سئوال او این بود که :

خوب امروز چکار باید بکنم ؟ هیچ ، روی مبل بزرگش مینشست وکتاب را باز میکرد وبه رویا فرو میرفت رویاهای دیوانه کنند ه که شب به هنگام خواب دست از سر او بر نمیداشتند ، ایکاش آن روزهای شوم ومسموم را میتوانست فراموش کند .

ساعاتی از روز به یک موسیقی بلند گوش میداد ، خوب بدرک ، آنها شب مرا گرفته اند منهم روز آنهارا خراب میکنم .

در تیرگی یک غروب احساس بدی باو دست داد احساس اینکه دیگر نمیتواند مانند گذشته راه برود ویا دیگران را همراهی کند ، سالی دوبار اورا برای ناهار بیرون میبردند یکی روز تولدش ودیگری روز اول سال نو همین کافی است دیگر زیادیش میشود ، خیلی میل داشت درددلش را باکسی درمیان میگذاشت درخانه که محال بود باکسی حرف بزند اطرافش همه دیوار بود ودرب چه شبهای محمل ومزخرفی را میگذراند وچه روزهایش خالی وتیره بود ،دیگر میلی به قمار هم نداشت ، به مشروب لب نمیزد واز رقص ومیهمانی بیزار بود بوی پاییز میامد شبها کمی سرد میشدند ، از نور خورشید بیزار بود همان خورشیدی که به دنبالش باین دهکده آمد خورشیدی که از سپیده دم به همه جا سرک میکشید .دیگر از آن بانوی پرغرور وزیبا ورعنا که به هنگام راه رفتن دنباله عطر او همه را بسوی خود میکشید ، خبری نبود حال درجنگل با همه بیگانه وزخم خورده به حماسه ها میانیشید ،

تو کجایی ای مرز زندگی ومرگ ، توکجایی ؟ این منم که دردورافتاده ترین شهر جهان جای دارم ، ایکاش بامرگ همسفری بود ، تو کجایی ای کشتزار پهناور که آن رودخانه شیرین پرآب از میان تو میگذشت ؟ودرکنارت هزاران مرغ وقناری وبلبل آواز میخواندند .

و........ایکاش زبانی برای سخن گفتن بود .

ثریا ایرانمنش (حریری) / اسپانیا/ دوشنبه 7/10/2013 میلادی/

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۲

ای زن

این نوشته های بی مقدار چندان باب میل روز نیست ، نه دران بویی از قتل وسلاخی بچشم میخورد ، نه بوی سکس میدهد ونه بوی تجاوز به عنف ! هرچه هست آرام ، من هنوز دراین خیالم که کشتی روی یک برکه آرام حرکت میکند وهر چه در آن بچشم میخورد یک فیلم ویا یک کابوس ترسناک است .هنوز نمیتوانم تصور این را بکنم که عد ه ای میتوانند زنان ومردان را ایزوله کنند وسالها آنهارا دراختیار خود داشته باشند وسپس هنگامیکه دیگر تاریخ مصرفشان بسر  آمد آنهارا سلاخی کنند .هنوز نمیتوانم تصور کنم که اسلام خون میطلبد وباید پای اسبها یشان تا زانو در خون باشد ، درست است دنیای کاتولیک هم به زور انزیکسیون توانست نیمی از مردم دنیارا به دنبال خود بکشاند اما امروز بنام دین رافت ودین عشق ومهربانی معرفی شده است . آن روزهای خوب ، که حبسها وشکنجه ها دربرابر حوادثی که امروز برای در بند شدگان روی میدهد تنها یک نوازش بود ، آن روزها که شبانه بخوابگاهها دخترانه وپسرانه نمیریختند وآنهارا پس از تجاوز گوش تا گوش سر نمبیریدند ، آن روزها ، هرصبح زود شور بیداری درخانه میپیچید واولین کسیکه ازخواب برمیخاست من بودم وتا شب زیر لب آواز میخواندم همه زندگی من عشق بود ورافت ومهربانی وکرم وبخشش  بی هیچ ترسی ویا خوفی خود یکپا مردانه حرکت میکردم ، وزنانه لباس میپوشیدم وآرایش میکردم .

اما این روزها طلوع صبح برایم غم انگیز است اخباررا میبینم گویی از شیشه تلویزیون خون باینسو میریزد و وهر طلوعی برای شروع سر  بریدن واعدام هاست  هر سحرگاهان اولاد بنی آدم با سلام وصلوات بلند میشود تا قمه وساطور خودرا تیزکند تفنگهارا امتحان کند وطناب داررا بازرسی کرده در انتظار قربانی بایستد امروز جاذبه ها دراین همین احوال است .

زنها برای آنکه از تخمه شکستن وآدمس جویدن خسته شده اند روی به سیاست آورده اند ومانند یک برده بی اراده هرکجا که اورا بکشند میرود بی آنکه به حق وحقوق خود بیاندیشد ویا طالب آن باشد ،  عده ای به درس و کلاس روی آورده اند آنهم از نوع تعلیمات دینی وشریعتی سبد خودرا باز مبکنند وتکه تکه ازآن پیراهن های رنگا رنگ برتن دخترکان بیگناه میپوشانند اما آخر این چه خیالی است که درسر  دارند ؟ چه میخواهند باشند ؟  صدای اورا خفه کرده اند عکسهای اورا درهیچ روزنامه ومجله ای نمیتوان دید  دروجود نحیف این موجود بیچاره غیراز تجاوز ونطفه وتخمک گذاری چیزی دیده نمیشود عقل او بکلی پریده است یا توسط گروهکهای مضحک ویا در خانه ومعابد ومساجد ، چرا باید زن مورد اینهمه حقارت وتجاوز قرار بگیرد ؟ دروغ است که زن از دنده مرد بیرون آمده است مردو زن هردو یکسان در ساحل زندگی رشد کردند آنهم هنگامیکه فسیل بودند وهنوز ریه ای برای تنفس نداشتند . چه کسی گفته عقل زن نیمی از مرد است ، بخدا دروغ است دروغ ،

امروز درفکر زنی بودم که سالها دل درگرو رویا واوهام وقصیده های دروغین داشت ، اوهم ایزوله شده بود وسالهای درآن قلعه مخوف اشرف زندانی بود درفروغ جاودان شرکت نمود کشت ونیمه خودش نیز کشته شد ، سپس بی مصرف ، خودش را کشان کشان به سوی سرزمین آزادی ر ساند درآنجاهم راحت نبود گرسنه بود ، بیمار بود، خسته وپشیمان بود قلم برداشت وبی پروا نوشت ونوشت وسپس درمیان همان اوراق نیمه کاره اش جان داد  او از آخرین نفس شب پرانتظار  بامید سپیده نشست در زیر یک شیروانی تاریک بدون هوای گسترده ودرد درمیان انگشتانش وسینه اش میدوید او زیر باران میل داشت سیر آب شود ودراین امید بود که سر انجام زیباترین کلام خودرا بگوید اما دیر بود خیلی دیر  ودرسکوت جان داد حتی آفتاب هم آنروز بر او نتابید تا منتی بر سرش گذارد وآنکه توانست با یک عکس لخت روی مجله ها خودش را به دنیا بشناساند هرروز نامی وعکسی وگفتگویی از او درهمه جا هست .

آخ ای زن که خورشید در  پیراهن تو پنهان است پیروزی عشق را دریاب نه کنیری وبردگی را .

ثریا/ اسپانیا/ 5/10/13 میلادی/

 

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۲

قرنیز

آن شب که مرا از پله های یک خانه غریبه بالا میبرد از او نپرسیدم چرا باید درطبقه پنجم این عمارت زندگی کنیم ؟ باو نگفتم خانه  منهم به همین اندازه اطاق دارد وبه همین اندازه جا ،  خانه ام در طبقه اول جای داشت رفت وآمد برای مادر آسان بود اهل محل اورا میشناختند وپسرم میتوانست با دوچرخه اش تا انتهای کوچه برود وبرگردد دوستانی دران اطراف داشتم بهترین آنها سرور بود که خیاطخانه اش را در ساختمان کناری باز کرده بود ، حال چرا باید دراین خانه ودربالا ترین طبقه بدون حیاط زندگی کنیم ؟ کارگران مشغول آویزان کردن پرده ها بودند ومبل فروش معروف شهر برایمان یک دست مبل کادو فرستاد خانه تزیین شد وما درآن طبقه محبوس ماندیم ، پنجاه وهفت پله آسان نبود وبرای باز کردن درب ورودی مجبور بودم کلید را از بالا به خیابان پرتاب کنم ویا خود به طبقه پایین بروم  آنهم درحالیکه بارداربودم، باو گفتم :

این سه اطاق با آن چهار اطاق من چه فرقی میکند ؟

درجوابم گفت : میل ندارم با رفقای سابق خودت د رتماس باشی ویا آنها باینجا بیانند حتی پسر داییم نیز اجازه نداشت بخانه ما بیاید  پسرکم اجازه نداشت پدرش را ببیند ، ما کاملا دران بالا خانه زندانی شده بودیم گاهی هوس میکردم مانند زنان خانه  کیفم را به دست بگیرم وبه خیابان بروم واز مغازه های اطراف خرید بکنم  بالا امدن برایم خیلی سخت بود وهنگامیکه می فهمید از خانه بیرون رفته ام غوغا بپا میکرد " هرچه میخواهی بنویس من میخرم میدهم برایت بیاورند" روزها آمدند ورفتند وبشب رسیدند وآفتاب روی بام خانه را همانند کوره داغ کرده بود بچه دردلم تکان میخورد گرما داشت همه مارا میکشت بدون کولر وبدن هیچ وسیله خنک کننده وخودش هرشب مست ولایعقل بخانه بر میگشت ، پسرکم درون اطاقها میچرخید بیهوده از آن پس این محیط دریک انزوا واندوه فرو رفت اندوهی که همه را فرا گرفته بود مانند زندانیان تنها ازپنجره های بلند به خیابان وخانه های دیگران نگاه میکردیم درآن اطاقهای نیمه تاریک همیشه سکوت بود وسپس هیاهوی خاله زنکها و...! به هنگام طلوع صبح تنها مادر بود که با صدای اذان بلند میشد وسجاده را پهن میکرد وبه نماز می ایستاد وسپس تسبیح را به دست گرفته چشمانش را میبست گویی از این دنیا بیرون رفته وبه لایتناهی سفر کرده است .

روزی به بالکن باریک وآفتابی رفت  به دیوارهای های بلند روبرو خیره شد به کنگره های لب پریده ونیمه ویران نگاهی انداخت  ، سپس به دورن اطاق آمد ورو به "او" کرد وگفت :

شرفی ها دارند می تنبند باید فکری برایشان بکنی ، او پرسید چه میگویی ؟ سپس روبمن کرد وگفت او چه میگوید ؟ مادر حرفش را تکرا رکرد ومن از خنده بی تاب شده بودم این خنده بیشتر عصبی بود او بر سرم فریاد کشید که : زهر مار بگوببینم چه میگوید ؟ خنده مرا مهلت نمیداد ، آخر منهم یادم رفته بود به شرفی میگویند قرنیز .........< قرنیزها داشتند ویران میشدند>

ثریا/ اسپانیا/4/10/2013 میلادی /

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۲

مبارک!

درست درهمین دقایق نیمه شب بود که آن احساس شادمانی وخوشبختی بمن دست داد ، از آن روز پنجاه ویک سال میگذرد ودرست درهمین دقیقه آن احساس بدبختی مرا ازخواب بیدار کرد .

بی مزد بود ومنت هرخدمتی که کردم / یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت

تمام شب در  بین خواب وبیداری میگذرانم بی آنکه بدانم چرا ؟ چرا ؟ آن گناه بزرگ چه بود ؟ که مجازاتش چنین است ؟ گناه تو نیست فرزندم ، ساعتی که پای به عرصه وجود گذاشتم ساعت نحس وشومی بود تلاش فراوانی کردم وبا سرنوشت گلاویز شدم ، اما بیفایده بود حال دراین ساعت نیمه شب اعتراف میکنم که  برد با سرنوشت است . بهر روی .

تولدت مبارک ، نه شمعی ، نه کیکی ونه کسی ونه وابسته ای تو درتنهایی ومن درتنهایی باین دلخوشیم که هنوز یکدیگررا داریم ویا..؟

ثریا/ اسپانیا/ دهم مهرماه 1392 .برابر با دوم اکتبر 2013 میلادی

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲

گربه مرده

جنگ هفتاد ودوملت همه  راعذر بنه / چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند/

----------------------------------------------------------------

و....آن زن بیوه همه حرفهایی را که درتمام مدت پشت سر اوو خانواده اش زده بودند بیادداشت ، حال درون خانه کوچک خود دررا به روی همه بسته بود واز رفت آمد با ریزو درشت خودداری میکرد .

پیغام برایش میفرستاند که " مارا ببخش ، مارا ببخش " چه چیزی را ببخشم ؟ منکه هرچه داشتم بشما بخشیدم تا بلکه زبانتان بریده شود اما درازترشد بقول معروف |مال خود یا به کسی ده که دستت بگیرد ویا به سگی ده که پایت نگیرد | .تازه مگر  هرچه از چاک دهن مردم بیرون میاید درست  است ؟  .

دیگو با شیفتگی به دهان مادرش چشم دوخته بود ، مادر گفت : میدانی چیست پسرم ؟ گرمسلمانی این است که آنها دارند ، وای اگر  از پس امروز بود فردایی ، من یکی نیستم  ، نه نیستم  ، بدی این سر زمین این است که مردها ازخانه به جنگل میزنند  وزنها دورهم جمع شده برای تسکین دردهایشان یکی را قربانی میکنند .

پدر آنخل لباده ابریشمی خودرا پوشیده بود ودوصندلی بزرگ مخملی سرخ وطلایی روی سن نزدیک محراب خودنمایی میکرد ، چراغها همه روشن بودند وشمع های بزرگی در شمعدانهای نقره وطلایی میسوختند ، بو کندر وبوی عود وبوی اسفند همه جارا اشباح کرده بود ، پدر آنخل گفت :

مطمئن باشید که کسی مزاحم شما نخواهد شد دربها همه بسته اند وبا خودش زمزمه میکرد، سپس رو به زن کرد وگفت :

طبق مقرارات وقانون کلیسا باید اول اعتر اف وسپس توبه کنید تا پدر آسمانی ومادر مقدس شمارا ببخشند ! اعتراف ؟ اعتراف به چه گناه ناکرده ؟ اوف ، چیزی بیاد ندارم اما خوب ما همه بندگان خداوند گناهکاریم ومن اعتراف میکنم که گناهکار م واز پدر آسمانی میخواهم تا مرا ببخشد ومادر مقدس برایم دعا کند پدر آنخل گفت :

چیزی که برای من اهمیت دار د روح توست ؟! روح من؟  زن در دلش گفت :

روح من ؟ روح من که متعلق بمن نیست ، من نمیدانم آنرا درکجا بجای گذاشته  ام شاید هنوز در میان دستهای اولین عشقم باشد .سپس گفت :

روح من درپیکرم نیست .

پدر آنخل گفت : اگر  خیال میکنی ما میخواهیم آنر ا مسموم کنسم اشتباه میکنی ما میل داریم روح ترا همیشه پداکیزه نگاه داریم ! کشیش سپس به زنجیر کلفتی که برگردن زن دیده میشد نگاهی انداخت وآنرا با نگاهش وزن کرد ، سپس کفت آن زنجیر را بده تا آنرا متبرک سازم ، زن زنجیر را ازگردنش باز کرد کشیش آنرا با دستهای کلفت وچاقش وزن کرد لبخندی برلبانش جاری شد وسپس گفت :

روز ی باید آنرا به بانوی مقدس هدیه بدهی .

پس از اتمام مراسم غسل تعمید و نماز اعشا ربانی ، پدر آنخل درون حوضچه ای که درا ن غسل تعمید را انجام میداد یک گربه سیاه مرده دید ، فریادش به آسمان بلند شد وبه پشت روی زمین افتاد........ از داستانهای پراکنده

ثریا / اسپانیا/ اول اکتبر 2013 میلادی /

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۲

جشن

آهنگی را که ناقوس کلیسا مینوازد ، نوید یک جشن تازه را میدهد هربار که این آهنگ را میشنوم درون مغزم هزاران سئوال جمع شده واز خود میپرسم کدام درست است وکدام درست تر وکدام دروغ است ؟!  بقول تخته بازان  امروز من سر هیچ باری میکنم وبه این دلخوشم که همه حوادث را از سر گذرانده ام ، آنهاییکه تاسف برانگیز بودند و آنهاییکه درد دردلم نهادند کمتر نشانی از خوشی ومسرت درسراسر زندگیم دیده شده است به همین دلیل  هیچ میلی ندارم که بدنبال این مردم خوش گذران راه بیفتم وخود را فریب بدهم که : منهم خوشحالم ! اگر من خودرا خوب شناخته باشم میدانم که مانند همه مردم توجه من به گشذته ها بیشتر است تا به امروز ویا آینده نامعلوم .

دراین روزها شهر چراغانی میشود بانوی مقدس روی شانه مردان حمل شده وهمه شهررا متبرک میسازد درمیان انبوهی ازگلهای سفید وابی وصورتی سپس در وسط میدان قرار میگیرد صندلیهای روکش شده از پارچه سفید به ترتیب مقامات عالیه ! چیده شده وبا یک نوار از سایرین جدا میگردد !؟ زنان ودختران زیباترین لباسهای محلی خودر میپوشند وبه رقص وپایکوبی مشغول میشوند مشهوترین هنرمندان برای اجرای هنرشان باینسو میایند ، ارکستر  برنامه خاصی دارند  در ردیف اول بانکدارن ملاکان وصاحبان کارخانه ها وشهردار میشنیند وردیف پشت سر آنها کارمندان عالیرتبه واین صف ادامه داد تا به خدمه وپلیس شهر برسد ، مردم عاد ی وتوریست ها دریک صف طولانی به تماشا می ایستند نماز اعشا ربانی اجرا میشود اوازها ی مذهبی خوانده میشود وسپس از روز بعد مراسم رقص وپایکوبی ونوشیدن و......تا یکهفته ادامه دارد ، شهر یکهفته تعطیل است ! مهم نیست اگر بیماری احتیاج به پزشک یا دارو داشته باشد میتوان با یک کپسول آب اورا شفا داد ! ماهم درگوشه ای حضور بی حضورمان بچشم میخورد .