چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

تنهایی

همین دیروز احساس کردم که چشمه عشق در دل من خشکید ودیگر رغبتی ندارم تا به عشق سلامی دوباره بگویم چندان میلی هم به جمع آوری اشیاء وآشغال ندارم  امروز آنچه برایم مهم است همین نوشتن وبیرون ریختن دردهای درونیم میباشد واگر روزی نتوانم به آن ادامه دهم نقطه پایان بر زندگیم خواهم گذاشت من همیشه با عشق زیسته ام این عشق  به بچه ها ی کوچک وزنان ومردان از کار افتاده و وبه بشریت بود افکارم همیشه دور عشق پرواز میکرد همیشه میل داشتم ساده سفر کنم برایم مهم نبود چگونه لباس بپوشم تا دیگرانرا شگفت زده کنم آنچه را که دران راحت بودم میپوشیدم .

به ماتریال مصنوعی  ونایلونها سخت آلرژی دارم اگر بودجه ام کفاف کند ابریشم میپشوم درغیر اینصورت با پارچه ساده کتانی سر میکنم ، کمتر به آرایش صورتم میپردازم درعوض به عطرهای گرانقیمت سخت عشق میورزم از زیور آلات مصنوعی نیز بیزارم به آنها نیز آلرژی دارم ، امروز موسیقی بهترین مونس من است ونوشتن وخواندن وهنوز درآتش حسرت بوی تازه یک برگ کتاب میسوزم بوی تازگی کتاب را سالهایست که احساس نکرده ام مدتهاست که دیگر درخوشبختی  وخوشحالی دیگران شریک نیستم اما همیشه با غم های آنها همراه بوده ام به خوشبختی کساتنی که دوست دارم میاندیشم این نوشته های من مانند همان نامه های بی جواب گذشته است زمانی که اطرافیان احساس کردن سفره برچیده شده است ، نامه بیجواب ماندند ! .

امروز خاطرات اولین عشق را بیاد آوردم وآخرین آنهارا نیز سپس به روی زمین غلطیدم وگریه را سردادم ، هرچه بود درد بود ورنج واین رنج ودرد را باتمام وضوع دردلم احساس میکردم .

امروز تنها سعادت من درخوشحالی وخوشبختی کسانی است که دوست میدارم ودرکنارم زندگی میکنند .

در این شهر  ودراین سر زمین همه با هم فامیلند با غریبه ها چندان سر سازگاری ندارند من خوشبختانه توانسته ام عضو فامیلی بشوم که مرا دوست میدارند وبمن احترام میگذارند ، دیگر مرا با کسی کاری نیست.تنهایی بهترین مونس شبهای من است باهم به اطاق خواب میرویم باهم کتاب میخوانیم وباهم میخوابیم باهم درد میکشیم واز یکدیگر هیچگاه جدا نخواهیم شد .

چرا که دیگر کسی در این خانه متروک را نمیکوبد .

مام وطن

بدورد باتو ، مام وطن ، خیلی چیزهارا میتوانم فراموش کنم  اما با آنها آشتی نخواهم کرد ، یکی از آنها توهستی سرزمین منفور من ،

نه ترا فریب میدهم ونه خود ونه دیگرانرا ، از تو بیزارم آرزویی هم ندارم که خاک ویا گردی از خاکستر من به روی تو بنشیند ، نه ترا فریب میدهم نه خودونه دیگرانرا ، از تو بیزارم مام وطن ، تو که به فرزندانت رحم نمیکنی ومانند یک حیوان خونخوار آنهارا می بلعی ، آن دره ها ی سز سبز تو بجای آنکه لبریز از سرخی گلهای لاله وسبزی های خود روودرختان سرو باشد جایگاه پلنگان ودیوان شده است وزیر خاک تو لاشه جوانان گمنام ، تو تشنه ای تشنه بخون مانند همسایگانت ، همیشه تشنه بخونید ،واز هر سو ضجه مادران دردکشیده وگرسنه بلند است ، من از دو قشرمردم همیشه بیزار بوده ام از دستار بسران و ستاره به دوشان وبا کمال تاسف همیشه این دو گروه مترس وبغل خواب تو بوده اند  مام وطن.

هیچکس دراین دنیا ابدی باقی نمیماند ، اما فرق انسانهای عاشق با دیگران این است که اگر روزی شعله عشق در دل آنهاخاموش شود صلای مرگ به صدا درخواهد آمد دیگر آنها وجود ندارند مانند درختان پوکی که چند برگ بر آنهاآویزان است اما ازدرون تهی اند وبه همین جهت است که به مرگ سلام میگویند .

مادر وطن ، هیچگاه در دامن تو روی آسایش ندیدم وهیچگاه ازآن آبشارهای پر آب نمی آب خنک بمن نرسید تنها بیست وپنج سال ازعمرم درکنار تو گذشت آنهم بیمعنی طعمه تو نشدم فرار  کردم از تو از آن فرزندان ناخلفی که دردامن خود پر ورش دادی سپس آنهارا مانند یک غذای اضافی بالا آوردی .

امروز سر چشمه مهر  تو دردلم خشکیده دیگر میلی ندارم به خود فریبی مشغول باشم تنها عکسی از تو پرچمی که آنرا نیز به نوه ام اهدا کردم به همراه پرچم اسپانیا وباو گفتم :

آرزو داشتم روزی تو یک فرمانده بزرگ ومردی خود ساخته به سرزمین پدریت برمیگشتی اما امروز این آرزو را دردلم کشتم میل ندارم هیچگاه شما روی آن خاک لعنت شده را ببیند ، تر ا باخود آوردم درون یک نقشه جغرافیای که از کتاب درسیم بریده بودم زبان تو آن ادبیات گرانبهای قدیمی ترا درآن روزها که مادر  مهربانی برای فرزندانت بودی ، تنها آنهارا باخود آوردم .

نه آن رگ سیاه خونی که دردل تو روان است ، نه معادن طلا وفیروزه ویاقوت تو ونه آن خاک مخلوط شده ، هیچکدام مرا بسوی تو نمیکشند مام وطن ، برای همیشه ترا به دست فراموشی میسپارم واگر کسی از من پر سید خواهم گفت : اهل ناکجا آبادم .

تو دردامن خود بجای اسب وسگ با وفا گربه میپرورانی عاطفه ات نیز مانند همان گربه های زیبایت میباشد ، تو بیرحم ترین مادران دنیا هستی ، مام وطن هرکسی با هر قیمتی توانست ترا برای چند سالی بخرد وبا تو هم آغوش شود سپس ترا مانند یک تفاله بیرون بیاندازد آنهم زمانی که دیگر درآن دامن پرگهرت هیچ چیزی برای عرضه نداری .

ای مام وطن که حتی تاریخ تولد ترا نیز ملوث کردند ، بدرود.

ثریا / اسپانیا/ چهارشنبه 25/9/2013 میلادی/

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

مترس

با هم درکنار دریا راه می رفتیم ، جلوی یک دکه مردی که روی آلومینیوم نقاشی میکرد ایستادیم ، باو گفتم یکی از اینهارا برای من بخر ، ارزشی نداشتند نمیدانم چرا این تقاضا را کردم ؟ شاید میخواستم به او  به آن زن جوان بگویم هنوز همسرم متعلق بمن است ، درحالیکه دیگر نبود ، سالها بود از دستم خارج شده وسر بردامان زنان دیگر نهاده بود ، این یکی دیگر غیر قابل تحمل بود اورا باخود بخانه من آورده ودرکنار بچه ها جای داده بود ، برایش شامپاین میخرید هر آرزویی که داشت فورا بر آورده میساخت وما درسکوت به آندو مینگریستیم .

پرسیدم خیلی اورا دوست میداری ؟ گفته که را ؟ گفتم همن که الان درخانه چشم انتظار ونگران توست ؟ سکوت کرد ، باو گفتم :

طبیعی است ، جوان است منهم روزی جوان بودم وزیبا مردان زیادی گردا گرد مرا فرا گرفته بودند ، اما ترا انتخاب کردم ، نه بخاطر  پول تو آنروزها به غیر از حقوق ماهیانه ات چیزی نداشتی حتی خانه هم نداشتی ودرخانه پدرت زندگی میکردی ،  بر افروخته شد  مثل کسیکه وحشت کرده باشد باو گفتم عشق ما شدیدترا آن بود که دیگران گمان میبردند ، اولین خیانت را که از تودیدم رهایت کردم برا ی طبعی مانند طبع من عشق مقام والایی دارد در این عشق هیچ به جنبه های جسمی آن نمی اندیشم  بمن بر میخورد درعشق صمیمی و راستگو هستم از تو هم همین انتظار را داشتم که اشتباه بود حال امروز با آوردن این زن شوهر دار وجوان بخانه ما مرا تحقیر کردی ، چرا؟ او به غیر از یک تکه گوشت تازه چیزی نیست چند بار که اورا بخوری دلت را به آشوب میاندازد برا ی کسانیکه معنای دوست داشتن را میدانند هیچگاه نه کلمه ونه کاری تحقیر آمیز انجام نمیدهند حال میفهمم چندان هم به بیراهه نرفتم ، امروز مانند دودوست درکنار هم زندگی میکنیم چرا که هیچکدام راهی به جایی نداریم تو همه پل هارا پشت سرت خراب کردی دیگر قدرت سازنگی نداری تو تنها به ویرانی میاندیشی ، به زودی پولهایت تمام خواهند شد آنگاه باز این منم که باید ترا جمع کنم ، دیگر عشقی درکار نیست هرچه هست دلسوزی است تو این مهربانی ودلسوزی را به مرزد شمنی رسانده ای واین دیگر غیر قابل تحمل است .

بخانه رسیده بودیم دخترک مطابق معمول بچه اش را درون کالسکه نشانده ودرکوچه ها میگشت ، بدون آنکه باو اعتنایی بکنم تابلوی آلومینیومی را درهوا تکان دادم ودست بر پشت همسرم گذاردم واورا به درون خانه بردم ، دیگر میلی به گفته ها ونوازش های او نداشتم هرچه بود تمام شد .او مرا فریب داد با کلمات زیبایی که از بخار الکل نشئه میگرفت من عاشق قامت بلند ودستهای لطیف او که هنوز حلقه طلایی برانگشت او نشسته بود ، شدم دستهایی که هنوز آلوده نشده بودند او با بخار مستی هایش وافسامه های تخلیلی مرا سرگرم میکرد وهنوز زنی درآنسوی سر زمینهای یخ بسته چشم انتظارش بود بی آنکه بدانم خودرا وسرنوشتم را دربست به روی این پل شکسته آوردم یک پرتگاه وحشتناک وخشک وخالی به همراه طوفانی از خار مغیلان که بسویم هجوم آوردند ، خبری از چشمه مهربانیها نبود نوکیسه های شهرستانی با پیوند خوردن با بقایای فسیلهای گذشته خودرا بالا کشیده یکنوع مافیای تازه تشیکل داده بودند واین گرگ بچه آخری رند تراز آن بود که فریب بخورد و.... همه چیز دروغ بود هم عشق وهم ملاطفت همه چیز دروغ بود دروغ .

ثریا ایرانمنش / دوم مهرماه 1392 / اسپانیا / برگی از ورقهای افتاده !

پرستو

از خواب که بیدار شدم تنها کلامی که بر زبانم جاری شد این بود :

ایکاش پرستویی میشدم وروی شاخه های درختان  مینشستم به تماشای فرزندانم  چرا این کلمات بر زبانم جاری شدند؟ کابوسهای شبانه وافکار گذشته مرا رها نمیکنند به مدیتشن پناه میبرم  ، ظاهرا هیچکدام فایده ای ندارد دنیای کثیفی داریم دنیایی که نمیتوان دیگر برآن نامی غیر از کثافت گذاشت ، هرروز بنوعی خون ریزی های بی دلیل یا با دلیل وهرورز رشد عده ای اسلامکرا پدیده ای نوظهور که این روزها با پولهای باد آورده کشورهای نفتی درهمه جای دنیا رشد میکند ، کشتار مردمی بیگناه در مراکز خرید و.......هنوز در جاهایی نامریی مانکن ها رژه میروند برای فصول آینده طراحی میکنند جوایز خریدنی رد وبدل میشود شامپاین خاویار به وفور روی کشتی های مجلل نوشیده وخورده میشود  بی دردان ودزدان دریایی بکار خودد ادامه میدهندو......شهر ها بصورت زشت وبیقواره ای با بنای های رنگارگ شکل میگیرند .

کنگره ها وستونهای زیبای یونانی درکنار یک مناره گوتیک ،طراحی های زیبای ایتالیالی با سنگرتراشی های ساده ورویایی درکنار مناره ها وساختمانهای رنگا رنگ وپر زرق وبرق سر زمینهای نفتی  ، قیمت سر سام آور زمین وساختمان که از ذهن من به دور است جایی برای نفس کشیدن نمانده همه جا را کثافت پوشانده است شاید همین ها باعث شد که آرزو کنم یک پرستو باشم روی شاخه های درختان چه بسا تیر یک خطاکار مرا نیز نشانه گرفت .

نه میلی به زیستن دراین دنیا ندارم حالم را بهم میزند شوقی هم ندارم چیزی هم ندارم تا به نمایش بگذارم آنهایی را که دوست داشتم دیگر دراین دنیا وجود ندارند وآنهایی را که دوست میدارم به همین دنیا دلخوشند...گرسنگی ، جنگ ، مرگ ، بیکاری ، بی رحمی ، دیگر هیچ، خوشا به سعادت بی دردان.......

ثریا ایرانمنش / دوشنبه / 23//2013 میلادی / اسپانیا /

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۲

نوازنده

این فیس بوک ودنیای مجازیش خوب سر همه را گرم کرده بعلاوه همه هرچه دارند روی دایره خودنمایی پهن میکنند ، دردوران بلوغ ، درسن شانزده سالگی عاشق هنر مندی ! شدم که میپنداشتم مانند او دردنیا نیست ؟! این عشق را سالها باخود حمل کرده بودم بی آنکه با کسی از آن حرفی بزنم کارما تاپای نامزدی هم کشید اما خوب هنرمندان معمولا با هنرشان ازدواج میکنند ؟.

سالها گذشت ، شاید پنجاه سال گذشت تا اورا دوباره در اسپانیا دیدم پیر شده بود اما میل نداشت با سن خود راه برود هنوز در مزر چل چلی میخزید من صاحب بچه وچند نوه بودئم واو ؟    هنوز؟ نمیدانم ، زمانی که باینجا آمد مدتها بود که میدیدم دختر کوچکم را بسوی خود میکشد دختری زیبا ، بسیار طناز ونجیب وازآن دلرباییهای دخترانه دیگران دراو اثری نبود سرانجام شوهر کرد واو برایش کادو فرستاد؟  من با سکوت تماشا میکردم معمولا همیشه عاشق دختر معشوق را ازآن جهت انتخاب میکند تا چیزی را که نصیبش نشده شاید دوباره به دست بیاورد دختر من ساده بود وبه او بچشم یک دوست نگاه میکرداما او دست از دلرباییهایش نمیکشید درآن سن بالای هفتاد سال هنوز گمان میبرد که میتواند کالایی باشد ، من میخندیدم دخترم باهوش بود سرانجام شبی سر میز شام داماد من باو پرخاش کرد واورا برای همیشه سرجایش نشانداو رفت دیگر خبری از او نشد چند بار تلفن کرد وخودرا دعوت نمود که من جواب رد دادم مدتها از او بیخبر بودم با آنکه خانه ام وزمینهایم دردست او بودند باز اعتنایی نداشتم دنبالش هم نرفتم ترجیح دادم درهمین بیغوله بمانم اما دنبال یک آدم دروغگووازهمه جا بیخبر نروم ، حال این روزها مرتب عکس اورا درسایتهای مختلف میبینم که با دهان بسته میخندد ، آنچنان خودرا سفت وسخت درون لباسهای گرانبهایش پیچیده که اثری از وجودش دیده نمیشود آنروزهای دیوانگی وجوانی اشعاری برایش میسرودم نامه ها مینوشتم بی آنکه آنها را برای او بفرستم بی خبر ازآنکه او یک چوب خشک است وهمه هنرش نیز ظاهری است آنروزها میل داشتم قالب دست اورا از طلا بسازم وامروز باین همه حماقت خود میخندم نه جای گریه دارد ، درحال حاضر او همه جا هست وبقول کرمانیها : هرجا آشه قنبری به پاشه ، این روزها گمان نکنم کسی اورا جدی بگیرد تنها پیرمردی از قدیمی هاست که به دیوار تاریخ  موسیقی سر زمین ما مانند یک تکه سنگ چسپیده است.

ثریا / اسپانیا/ اول مهرماه 1392 شمسی

نکتورنها

این روزها بخصوص شبها سر گرمی من گشت وگذار به شهرمجازی "یوتیوب" هاست دربین آنها به خوانندگان ونوازندگان قدیمی برمیخورم وساعتی به ساز یا آواز آنها گوش فرا میدهم عده ای مرا شاد میسازند وچند نفری مرا به گذشته برمیگردانند ، شب گذشته آثاری از شوپن را پیدا کردم وساعتها به آن گوش دادم آن موزیسین درد کشیده وبیمار وتنهاکه سر زمینش را رها کرده بود ودرکشورهای مختلف به دنبال " مادر" میگشت خوشبختانه | ژرژ ساند| این کار خسته کننده را به عهده گرفت وضمن کامیابی اورا نیز مانند بچه هایش عزیز داشته ومواظبت میکرد.

چند " نکتورن " بود که در| پالما دو مایورکا| آنهارا ساخته بود آنهم زمانیکه دراوج درد وبیماری بسر میبرد مردم دهکده به آنها بی اعتنا واز آنها فراری بودند ژزساند مجبور بود که به دهکده برود وخرید روزانه را انجام دهد ۀ، فردریک شوپن درآن دیر وحشتناک بالای تپه ونزدیک گورستانی که چند کشیش درآن بخواب ابدی فرو رفته بودند از ترس میلرزید وتب همه جان اورا فرا گرفته بود به پیانویش پناه برد وبهترین شاهکارهایش را درهمان شب طوفانی بوجود آورد یکی ازهمین ها نکتورن شماره 9 و6 در دی ماژور میباشد که صدای ریزش باران وغرش آسمان درآن بگوش میرسد ودرآخرین تکه آنچنان با انگشت کوچک خودبا دکمه های ساز میکوبد گویی میل دارد ارواح وحشنتناک را از خود دور کند ژرژ وبچه ها درپایین دهکده زیر باران درانتظار یک گاری  یا درشکه بودند تا آنهارا به بالای تپه برساند سرانجام هم مجبور شدند با پای پیاده آن راه پر پیچ وخم را درتاریکی شب طی کنند وهنگامیکه رسیدند شوپن درحال تب وهزیان بود ، این مردم بیرحم این دهاتیانی که تنها میدانستند نان خمیر با کالباس خوک چه مزه ای میدهد وشراب را باکوزه سر بکشند وبرقصند گیتار بزنند وشب را دربغل زنی به صبح آورند از کمک به آنها خودداری میکردند و از هیچ جای دنیا خبری نداشتند حتی نمیدانستند درآنسوی جزیره چندین جزایر کوچک وبزرگ هست ومردمی درآنجا زندگی میکنند .

امروز این جزیره بهترین وزیباترین نقطه گردشگری دنیا شده است وآن خانه متروک یا دیر ویران تبدیل به چند اطاق زیباشد شده ویک پیانوی قلابی درگوشه ای گذاشته اند ویک ویترین شیشه ای که قالبی گچی ساخته شده ازدست شوپن درانجا خود نمایی میکند با چوب چهره اورا میتراشند وبرای فروش عرضه میدارند عکسهایی از چهره شوپن وژرژ ساند برای فروش در ویترنیها چیده شده بی آنکه آنهارا بشناسند ، بی آنکه حتی یک تم از آنهمه ساخته های اورا بدانند ویا بفهمند تنها میدانند یک مرد موزیسن خارجی وبیمار !! دراینجا چند ماهی سکونت کرده گویا | طاعون| داشته است ! زهی تاسف  ، من خیال میکردم تنها درسرزمین ما نوکیسه گی وبی شعوری رشد میکرد گویا این برادر خوانده نیز دست کمی از برادر کوچکتر ازخود ندارد ، دهاتیانی که به مد روز لباس میپوشند آرایش میکنند وخانه هایشانرا به بهترین ویا بدترین شکلی تزیین مینمایند اما......درون کله ها خالی است وتنها به شمارش ارقام میپردازند ویا در قمارخانه وفاحشه خانه ها که هرروز بر تعداداشان افزوده میشود روزگار خودرا بسر میاورند

روزی که شوپن به مایورکا رسید برای دوستش نوشت وارد بهشت شده ام وپس از چند هفته گفت ایکاش کسی مرا ازاین جهنم  نجات میداد ، منهم روزی یک چنین لحظه هایی را داشتم که خوب از قدیم گفته اند : خلایق هرچه لایق

ثر یا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه  22 سپتامبر 2013 میلادی واول ماه مهر 1392 شمسی