روز گذشته " چهارم سپتامبر " درست سی سال بود که باین سرزمین جهنمی پا گذاشتم ،
روزهای اول که رسیدم دریای آرام وآبی کوههای سربفلک کشیده وسبزه زار ومردمی که همه خوشحال وشاد بودند شهر هنوز یک دهکده بود وتنها یک میدان کوچک داشت ویک کلیسا اکثر خیابانها هنوز خاکی بودند ، برای دوستی نوشتم :
پای به بهشت گذارده ام هوا صاف آسمان آبی ومهتاب به بزرگی یک کره نورانی درآسمان میدرخشد تا به امروز من مهتاب را باین زیبایی وبزرگی ندیده ام مردمانش هنوز با خارجیان تماسی ندارند چند انگلیسی وچند هلندی ودانمارکی وتعداد زیادی بار وستوران ، دراینجا دیگر صحبت از بدگوییها وخاله زنک بازیها نیست زندگی ما آرام میگذرد ، خیلی خوشحالم >
امروز تنها آرزویم این است که ازاین سر زمین جهنمی بیرون بروم ، آن دهکده زیبا با درختان کاج وخرما همه زیر بنای های بلند فرو رفته آن میدان کوچک تبدیل به یک بازار مکاره شده مردمی که روزی آنهارا مهربان ودوست داشتنی میپنداشتم غارتگرانی بیش نبودند ، هنوز عده ای سواد خواندن ونوشتن را نمیدانند هنوز از ادب ونزاکت بهره ای نبرده اند باآنکه الاغهارا رها کرده وسوار اتومبیلهای آخرین مدل میشوند وآخرین مد را میپوشند اما هنوز کله هایشان خالی است ازموسیقی دنیا تنها : کوپلا : وگیتا رورقص فلامنکورا میشناسند .
آه ....متاسفم بگویم دراین سر زمین ریشه گذاشتم اما میوه هایم میتوانند مانند پرندگان پرواز کنند لکن پاهای من به زنجیر بسته است ، آنچه را که داشتم ازدست دادم خانه ، اتومبیل ، فرش ، جواهر یا دزدان آشنا بردندویا غریبه ها خوردند . مردمان اینجا از خارجیانی که ساکنند مانند طاعونیها فرار میکنند پشت چشم نازک کردنشان حال مرا بهم میزند ، فراموش کرده اند از دولتی سر همین خارجیان آنها به اینجا رسیدند وهنوز جایشان را پیدا نکرده اند ، توریستها اکثرا برای آفتاب درخشان باینجا میایند وهمه از ی ادبی وبی نزاکتی وغارتگری مردم فریادشان به آسمان رفته است عده ای یونان فقیر را باینجا ترجیح میدهند بعلاوه این سر زمین خودش دربدبختی غوطه میخورد چگونه میتواند به دیگران خوشبختی اهدا کند؟ .
امروز دریک اطاق کوچک کچ کاری با سقف کوتاه سعی میکنم هرروز آنرا بشکلی بیارایم تا بلکه بتوانم دردهایم را کمتر کنم ، به کتابهای گذشته ام پناه میبرم ومونس شبهایم نوازش پیانوی " شوپن" است که او هم چند ماهی در جزیره مایورکا ودریک کلیسای متروک در دهکده والدموزا به همرا ژرز ساند معشوقه اش نزذیک بمرگ شد اگر آنها باین جزیره دورافتاده نیامده بودند هیچگاه نام مایورکا درهیچ کجا دیده نمیشد حال از آن دیر مترویک یک نمایشگاه درست کرده اند با یک پیانوی قلابی ویک دست گچی قلابی برای توریستهایی که آن تپه بلندرا تا آخرین نفس طی میکنند ، خوشبختانه آنها توانستند با کمک سفیر فرانسه ویک کشتی جنگی خودرا به مارسی وسپس به پاریس برسانند اما هیچکس به کمک من نخواهد آمد ، همه راهها به رویم بسته است .
امروز هیچ امیدی در پشت این پنجره ها نیست ، هیچ درختی وبرگی نمیلرزد تنها ندای جنگها ودزدیها وغارتگری هاست که هروز تکرار میشوند
باید جایی را پیدا کنم یا برای مردن ویا برای دوست داشتن .
ثریا / 5/9/3013 میلادی/