جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۲

صفحه46

برگشت .

از ایالت| ونتو| سرازیر شدیم |ونیز| را پشت سر گذاشتیم ، شاید اگر بار دار نبودم وویار نداشتم میتوانستیم همه  آن استانرا ببینیم و از زیباییهای طبیعت آن سر زمین استفاده ببریم اما من میل به برگشت داشتم ، نه رم ، بلکه ایران ، پاستوپورتم نزد خودم بود تنها بلیط دست خان ودرکیف او جای داشت مهم نیست به حمید میگویم یک بلیط برایم به مقصد ایران بخرد، چیزی دروجودم نا آرام بود احساس بدی داشتم ، گویی اتفاق شومی درراه بود . حس ششم داشت جنجال به پا میکرد ، باید برگردم ،چشمانم را رویهم گذاشته ودر آخرین نقطه صندلی عقب اتومبیل خودم را مچاله کرده بودم ، اشگ چشمانمرا میسوزاند ، شهر هارا پشت سر میگذاشتیم وگاهی درجایی میایستادیم تا غذایی بخوریم ویا شبی را بگذرانیم .

در وسط راه از حمید پرسیدم که میل دارم سئوالی از تو بکنم ، چه چیزی را خان از من پنهان نگاه داشته است ؟ راستش را بگو والا از اتومبیل پیاده میشوم وخودمرا ازیکی از این دره ها  پایین میاندازم ،

در نزدیکی یکی از شهر ها که بیشتر به یک ده بزرگ میمانست با درختان تنومند گل کاغذی وگلهای یاس وانبوه شمعدانیهای ، حمید اتومبیل را نگاه داشت  تا غذا بخوریم  سپس رو بمن کردو گفت : باید یک حقیقتی را بتو بگویم ، خان همین چند هفته پیش همسرش را طلاق داد  وآنهم سه طلاقه حال میرود تا خبر را به دختر وپسرش بدهد ، دختر کوچکش هنوز نزد مادرش بسر میبرد ،

گفتم او هنگامیکه با من آشنا شد درهمان شب اول بمن گفت که از همسرش جدا شده است ، حمید گفت :

نه ، دروغ گفته بود ، همسرش زنی مومن وچادری است  او میل دارد یک زن مدرن بگیرد تا پا بپای او درهمه محافل برود بنا براین با توافق یکدیگر از هم جدا شدند .

گفتم برایم منهم نیست ، من  نه خیال دارم درخانه بزرگ او زندگی کنم ونه خیال دارم صاحب اموال اوشوم من خودم کار میکنم وقبل از هرچیز باید تکلیفم با بچه روشن شود من آزادیم را به دست آورده ام آزادی قلبم را نیز ، حال میل دارم این قلبم را دراختیار موجودی بگذارم که درون من جای دارد ، دز زندگی زناشویی هیچگاه نباید دروغی وارد حریم زوج بشود  عظمت زناشویی تنها دریک عشق نیست وفاداری نیز لازم است ازهمین حالا معلوم است که او تا آخر عمر بمن دروغ خواهد گفت ، دردلم غوغای بپاشده بود  اولین ضربه  آنهم باین بزرگی ؟ نه هرگز ترا نخواهم بخشید، وارد یک رستوران محلی ایتالیایی شدیم با رومیزی های چهار خانه آبی وسفید چند میز وصندلی چوبی  ، هوای داخل خنک وبه سقف صدها بطر شراب درسبد آویزان بود فلفل قرمز نخ کشیده وانواع پنیرها که روی طبقه چوی به صف قرار داشت ونانهای خوشبوی محلی هر آدم بیماری مانند مرا به اشتها وا میداشت . دران روزها در کشور ما " ماکارونی " تازه وارد شده بود وخانمهای خانه یا آشپرها ماکارونی را مانند برنج صاف کرده وسس آنرا لابلای آن میدادند وآنرا با دمکنی دم میکردند ، چیز هجوی بود !!! اما اینجا یک قدح بزرگ ماکارونی به همراه یک کاسه بزرگ سس گوشت ومقدار زیادی پنیر وسالاد وزیتون های بزرگ روی میز چیده شد ، من مقداری ماکارونی را دورن بشقابم کشیدم ومقداری سس روی آن ریختم قاشق را برداشتم تا از ماکارونی بخورم ، همه لیز میخوردند ودوباره به درون بشقاب سرازیر  میشدند اینبار از چنگال کمک گرفتم ، نه فایده نداشت صاحب رستوران یک زن چاق وگنده سرخ وسفید با پیشبند مخصوص داشت مرا تماشا میکرد سپس با اشاره انگشتانش بمن حالی کرد که قیچی لازم داری ؟ منهم باسر گفتم آری ! سپس او رفت وبرگشت یک قیچی آهنی بزرگ باغبانی را برایم آورد ....شلیک خنده از همه آنهاییکه نشسته بودند بلند شد ، دیگر به راستی اشکهایم سرازیر شدند ، آن زن به حمید گفت باو حالی کن که این یک شوخی است وسپس قاشق را به دست چپ گرفته وبا چنگال ماکارونی را پیچاند وبمن گفت دهانت را بازکن ، اما بی فایده بود بشقاب رابسویی پرتاب کردم واز درب رستوران بیرون آمدم .

حمید وکلارا به دنبالم آمدند وبا مهربانی مرا دوباره به رستوران برگرداند یک اسکالپ بزرگ سفارش دادند با سبزیجات وپوره سیب زمینی ، اما من تنها کمی نان خوردم وکمی آب نوشیدم ، دیگر درنگ جایز نبود باید برمیگشتم.

حالم هر روز وهر ساعت بدتر میشد میل نه به غذا داشتم ونه آشامیدنی تنها آرزو دا شتم که بخوابم وتا شهر قدیمی رم ! من خواب بودم ؟! ...ادامه دارد

ثریا ایرانمنش/ 26 ژولای 2013 میلادی / اسپانیا/

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۲

ص45

آغاز یک تراژدی

..... این سفر خارج چندان  بدون برنامه نبود ، شبها که خان به همراه حمید وکلارا روی تراس خانه ویلایی  بسیار زیبایشان مینشستند وگرم گفتگو بودندمن دراطاقی دراز میکشیدم گاهی صدای خان را می شنیدم که میگفت :

آهسته حرف بزن ممکن است که او بشنود ، بشنوم ؟ چه چیزی را بشنوم ؟ چه رازی دراین بین  پنهان است ؟ برایم مهم نیست درحال حاضر خواب بهترین چیزی است که من به آن احتیاج دارم ، نه گردشهای شبانه ، نه تماشای فیلمهاییکه زبانشانرا نمی دانستم ونه بوتیکهای شیک وفروشگهای بزرگ هیچکدام مرا ا سیر نیمکرد ، تاروزکه خان عازم لندن شد ومن را درخانه حمید وکلارا گذاشت ، او برای یکهفته بدیدار دخترش میرفت ، واز صمیم قلب باید بنویسم که حمید وهمسرش نهایت مهربانی ومحبت را درباره من انجام میدادند کلارا هرصبح برایم صبحانه آماده میکرد وسپس حمید میامد ومیگفت : تنبل خانم خواب بس است برای خوابیدن فرصت داری بلند شو ترا ببرم شهر را تماشا کن ، بستنی های اینجا درتمام دنیا معروف است ! اوف ، حالم بهم میخورد ، به ناچار بلند  میشدم وبا اتومبیل حمید سر تاسر شهر رم را زیر پا میگذاشتیم بی آنکه چیزی برای من عوض شود تنها یک کلمه درمغزم صدا میکرد " هیس ممکن است او بشنود " ومن باید این راز را کشف کنم ، به واتیکان مقر زندگی پاپ رهبر کاتولیکها رفتیم ومن از موزه آنجا یک انگشتری کوچک که عکس حضرت مریم درحایکه عیسی را دربغل د اشت خریدم وبه انگشت کوچکم کردم بامید آنکه بچه من بسلامت پای به عرصه وجود بگذارد ویک سری قاشق وچنگال کوچک نقره که روی دسته آن میناکاری شده بود( هنوز آنهارا بیادگار نگاه داشته ام ، با آنکه همه چیزم را ازدست دادم اما  یادگار آن دوران درون جعبه من پنهان است ) .

به ونیر سفر کردیم > اوف ، چقدر از این شهر درون آب واز این کانال بیزار بودم ، نفس تنگی شدید داشتم بوی نم وکپک دیوارها وساختمانهای چند صد ساله داشت حال مرا بهم میزد !!! شاید برای عده ای غیر قابل تصور باشد که من از شهر ونیر بیزار شدم شب دریک هتل نسبتا شیک کنار کانال اقامت کردیم ملافه ها حتی بوی نم میدادند وتلاپ تلاپ آب ورفت وآمدئ قایقرانان برایم غیز قابل تحمل بود ، التماس میکردم که برگردیم ، حمید گفت :

از سر زمینهای دور مردم هزاران کیلومتر میایند پولهای هنگفتی خرح میکنند تا این شهر زیبارا ببیند وتو درمیان این شهر حالت گرفته شده ؟

گفتم من نه آرشیتک هستم ونه عتیقه شناس من فرزند کویرم مادرم نیز خورشید است اینجا دراین هوای مه آلود وانتهای کانال که مرا بیاد کانال مرگ میاندازد وخدا میداند چه خونهایی درون این کانال ریخته شده وچند هزار لاشه درونش فرو رفته اند  مرا بیاد یک گورستان متروک قدیمی میاندازد، روزی سوار یک گوندولا شدیم تا درکانال گردش کنیم از روبروی ما یک گوندولا با یک جنازه که روی آن مخمل سیاه ریشه دار پوشانده بودند رد شد چشمانم را بستم وجیغ کشیدم ، درآنسوی آب عروسی داشت از قایق پیاده میشد ، دیگر تحمل نداشتم تنها یکشب در زیر نور زد وکمرنگ چراغهای میدان سنت مارکو ودرمیان سیل کبوتران وفضله هایشان ، یک شام نکبتی خوردیم وفردا صبح زود راهی شهر رم شدیم ......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2013/7/25 ژولای /

 

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

ص.44

سفر ایتالیا .

تو هر بدی که میکنی ، مپندار که ایزد ببخشد وگردون رها کند

دینی است کرده های تو بردوش روزگار هروقت خوش ببیند أآنرا ادا کند/ بانو پروین اعتصامی .

--------------------

زندگی زناشویی بمنزله تاکستانی است که زن ومرد هردو باید درآن سهم داشته بانشد وهرکدام سهم خودرا  بطور مساوی از این تاکستان برداشت کنند ، متاسفانه در سر زمین ما وسایر کشورهایی نظیر کشور ما این سهم بیشتر به مرد میرسد واین مرد است که قوانین را مینویسد وحکم میکند . شما چگونه میتوانید نام آزدای را زنا کاری بنامید ؟  برای من این آزادی زندگی است میل ندارم در سر چهاراه مشکوک زندگی زناشویی بایستم ودران خود م را به نمایش یگذارم روزی که دل به کسی بدهم بطور یقین از اولی جدا شده ام .

حال دراین بداحوالی وبقول عوام ویار بد داشتم خفه میشدم ، خان تصمیم گرفت مرا باخودش به اروپا ببرد ، او میخواست اول به ایتالیا وسپس به انگلستان برای دیدن دخترش باین سفر برود چند عکس انداختم ویک دفترچه بنام پاسپورت ، بی هیچ اجازه نامه ای وهیچ گیر وبندی راهی دیار فرنگ شدیم اولین بار بود که من به خارج سفر میکردم دران زمان " ویتوریودسیکا فیلمی را ساخته بود با شرکت سوفیا لورن بنام : چیوچیارا " واو میل داشت این فیلمرا ببیند در چینه چیتای ایتالیا دوستانی داشت که به کمک آنها توانست پسرش را به مدرسه کارگردانی بفرستد ، حال شدید تهوع وترس مرا داشت از پای میانداخت ، سر انجام رسیدیم ویکی از دوستان خوب او با همسر ایتالیایش که هیچگاه نه نام ونه مهربانی آنهارا فراموش نخواهم کرد به پیشواز ما آمده بودند وبا اتومبیل  مارا بخانه خود بردند ، من با رسیدن به أنجا بی آنکه با کسی حرفی بزنم یکراست به تختخواب رفتم وخوابیدم ! نزدیکیهای غروب بود که دیدم چراغ اطاق روشن شد وحمید وهمسرش وبا خان مرا تماشا میکنند .......

فردای آن روز برای تماشای شهر رم وشهر  سینمایی چینه چیتا با اتومبیل حمید عازم بیرون رفتن شدیم ، هنوز آثار حاملگی درظاهرمن چندان دیده نمیشد اما حال تهوع وسرگیجه بدجوری مرا دچار مخمصه میکرد ومجبور بودم دربعضی از راهها بایستیم تا من چیزی بنوشم . شبی را به تماشای فیلم نشستیم که بطور خصوصی انرا نمایش میدادند من چیزی نمی فهمیدم نه از زبان ایتالیای سر رشته داشتم ونه از آن فیلم دردناک خوشم آمد نیمه کاره از سینما بیرون آمدم ، قرار بود چند روز بعد فیلم را بطور رسمی با حضور بسیاری از هنرپیشگان معروف به نمایش بگذارند  ...آه ، من نخواهم رفت ، اول که لباس ندارم  بعد هم ....نه ، بد نیست هنرپیشگان معروف را مانند جینا لولو بریجیدا وسیلوانا مانگانو که آنهمه اورا دوست داشتم از نزدیک ببینم ، بنا براین باید درصدد تهیه یک لباس مناسب باشم . بقیه دارد

ثریا ایرانمنش/ چهار شنبه 2013/7/24 ژولای / اسپانیا/

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۲

ص.43

بچه

قبل از هر چیز باید درباره آن خانواده ایکه دوست مشترک ما بودند توضیحاتی بدهم ، دوست ویار نازنین من که از این پس اورا ( خان) خواهم نامید اهل قمار وبازی ورق بود و از این طریق با این خانواده دوست شده بود مرد خانواده که نامش کازیمیر بود از لهستانیهایی  که دردروان رضا شاه به همراه چند مهندس دیگر برای براه انداختن کارخانه نساجی ( مازندران) به ایران آمده بودند وعده ای ازآنها همانجا مانده وتشکیل خانواده داده ودیگر خیال برگشت به سرزمینشان را نداشتند عده ای از لهستانیها هم درزمان جنگ بایران پناهنده شده وبه کسب وکار مشغول بودند  یا خیاطی یا رستوران داری ویابافتنی واز این قبیل رشته ها ، کازیمیر صاحب کلوپ لهستانیها نیز بود همسرش در اصل اهل تبریز بود که قبلا شوهرش کارمند همان کارخانه نساجی بود که کم کم مهندس کازیمیر عاشق او شد وطلاقش را گرفت باهم ازدواج کردند وصاحب دوفرزند پسر بودند ، برادر کازیمیر که نامش تدی بود با خدمتکارش عروسی کرد ! ویک دختر هم از پرورشگاه به فرزندی قبول کردند وچند مهندس دیگر هم در زندگی تنهایشان وبی زبانی بناچار با خدمتکارانشان ازدواج کرده وفرزندان آنهارا نیر به فرزندی پذیرفتند !؟ کازیمیر بسیار مهربان ، مودب وبا گذشت بود برعکس خانم که سعی داشت بکلی هویت آذری وایرانی بودن خودرا فراموش کرده یکپارچه فرنگی شود ، موهایش را بور کرده بود وموقع حرف زدن سعی داشت با لهجه حرف بزند واگر کسی اورا نمیشناخت خیال میکرد که واقعا یک زن خارجی است وهمه دوستان انهارا نیز لهستانیان مهاجر تشکیل میدادند این خانم تفاوت سنی زیادی با همسرش داشت ودلباخته خان نیز بود برای همین هم آن روز با لحنی پرخاجویانه بمن گفت که اشتباه کرده ام واشتباه میکنم ، شاید تکرار زندگی خودرا دوباره میدید  روابط ما به سادگی میگذشت هیچ کنجکاوی در زندگی یکدیگر نمیکردیم  کار ورفت آمد من تنها منحصر به همین خانوده میشد ، البته ناگهان دراطر افم زنانی پیداشدند که مانند زنبور درو سر من وخان میچرخیدند زنان فروشنده ای که با ناز وعشوه وچشمان خمار ولبخندهای مصنوعی  درکنار او عشوه میفروختند، خودفروشانی که حال زیر سایه یک شوهر همه گناهانشان پاک شده بود ، خوشبختانه او کمتر باین زنان اهمیت میداد عشق او اول فرزندانش سپس من واخر ورقهای بازی بودند ، خانم کازیمیر برای آنکه حوصله اش سر نرود درخانه نیز بساط قماررا براه انداخت شاید هم برای آنکه بیشتر خان را درکنارش داشته باشد  ، مانند مردذان سیگار میکشید  وودکا مینوشید وپوکر بازی میکردصدایش نیز کلفت ومردانه بود وگاهی خودش را بجای مردان در مکالمه های تلفنی جا میزد ؟

آنروز صبح زود خودرا بخانه کازیمیر رساندم وبه خانم گفتم که حالم بد است گفت باید به دکتر سری بزنی ، باتفاق به مطب دکتر زنانه همیشگی رفتیم ومعلوم شد که سه ماهه ونیم حامله هستم .

عید نزدیک میشد ، باید کاری میکردم به محل کار همسر سابقم که اکنون درفروشگاه بزرگ شهر مشغول تزیین ویترینها بود رفتم وماجرا  باو گفتم درعین حال اضافه کردم که چیزی بود که خودم خواسته ام به دنبال هیچ خوشبختی هم نیستم ترا هم مجبور باین نمیکنم که اورا قبول کنی برایم بی تفاوت است بگذار خودم تصاحبش کنم ، تنها آمده ام این خبررا بتو بدهم اگر روزی مرا با شکم باد کرده درخیابان دیدی بدان صاحب آن موجود تویی خیال باز کردن دکانی هم ندارم برای گرفتن شناسنامه هم اصراری ندارم مینویسم ( بی پدر) یا پدر ناشناس !  سرش را تکان داد باو اطمینان دادم که هیچگاه نه باخان ونه با هیچ مردی همخوابه نشده ام این مغز علیل توست که افسانه میبافد وبیرون آمدم.

به هنگام غروب هوا داشت تاریک میشد ماه میبایست دربیاید اما هنوز درپس افق مانده بود ومن درون یک غرقاب درتاریکی فرو میرفتم روشنایی ضعیفی از دوردستها بچشمم میخورد ( خان) جلوی در فروشگاه درانتظارم بود خانم کازیمیر همه چیزرا باو قبلا گفته بود ، دست مرا به میان دستهایش گرفت وبوسید سپس پرسید » چرا بمن قبلا نگفتی ؟  درجواب پاسخ دادم ! مگر چیزی عوض میشد ، این موجود که الان درشکم من جای دارد نمیدانم پسر است یا دختر خواست خودم بود ، الان هم بین دو تصمیم مردد ایستاده ام اورا نگاه دارم ویا به دست قصابی اورا بکشم .

اتومبیل او جلوی فروشگاه پارک شده بود سوار شدیم مدتی درسکوت گذشت سپس پرسید "او" چه گفت ؟ گفتم هیچ بی تفاوت مانند بز مرا نگاه کرد ، او اضافه کرد : مهم نیست بعد از آنکه به دنیا آمد ما باهم عروسی میکنیم خودم اورا به فرزندی خواهم پذیرفت ؟! هان ، متشکرم ، نه ، مرسی ارباب بزرگ ! نه شما ونه او نباید آشوبی به دل راه بدهید صاحب این فرزند خودم هستم وخودم اورا روی شانه هایم حمل میکنم ، او درجوابم گفت ، عالی است یک زن بدون بچه هیچگاه کامل نیست بگذار کسی همخون تو دراین دنیا باشد درآتیه ترا حمایت میکند

بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / دوشنبه / 22 ژولای 2013 میلادی / اسپانیا

یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۲

جدایی

سیلی سرنوشت .

بیخود ومجنون دل من  شیشه پرخون دل من / طائف گردون دل من فوق ثریا دل من / صبر مرا خواب برد ، عقل مرا آب برد / کاه مرا باد برد ، تا چه شود کارمن ؟ / مولانا جلالادین بلخی  "رومی "...............................

پافشاری من وفریادهای هیستریکم اورا مجبور ساخت تا به جدایی تن بدهد او هم  ظاهرا مقاومت میکرد شاید دراین فکر بود که : باجی بگیرد وطلاق بدهد ؟

هنگامیکه درمحضر درانتظار  شهود بودیم ، هیچگاه نمیدانستم جنینی در شکم دارم ، محضر دار پرسید آخرین دوران ماهیانه شما چه موقع بوده است ؟ تاریخی را گفتم واین تنها موردی بود که هیچگاه به آن فکر نمیکردم وتاریخ را یادداشت نمی نمودم  تنها گاهی دل دردهای کوچکی بمن هشدار میداد که بلی موقع آن رسیده است اما این چند ماه آنقدر مغزم ودلم درهوا پرواز میکرد که همه چیز حتی نام خودم را از یاد برده بودم .

چند روزی بود که حال خوشی نداشتم زیاد میخوابیدم کمی سر گیجه داشتم همه آنهارا بر گردن قرصهای آرامش بحش اعصاب میگذاشتم ، بعلاوه اگر میدانستم حامله هستم شاید طلاق نمیگرفتم وشاید او مجبور میشد تن بکاری بدهد ودست از خودخواهی های خود بکشد و یا چه بسا باز شعار میداد که : انگلیسی ها اول خانه دارند !!!!...... ویا من مجبور بودم مانند بچه اولم اورا به دست قصابی بدهم  ، نه فکر احمقانه ای است ، اوهم دلش درپیش زن همسایه بود !.

پس از جاری شدن طلاق  محضر دار سری با تاسف تکان داد وگفت :

دوجوان تازه ، دوجوانی که میتوانند زندگی را بسازند حال از هم جدا میشوند وروبمن کرد وگفت :

شما تا سه ماه وده روز باید " عده" نگاهدارید ؟! معنای آنرا نمیدانستم اما میدانستم که تا سه ماه وده روز نمیتوانم با هیچ مردی تماس جنسی داشته باشم برایم مهم نبود وآن هم آخرین چیزی بود که به آن میانیشیدم روحم بیشتر طالب عشق بود تا جسمم .

حلقه هارا رد وبدل کردیم ومن حلقه ای که روز نامزدی باو داده بودم پس گرفتم وفورا از محضر بیرون آمدم با تاکسی خودم را  بخانه دوستی که " او " درآنجا انتظارم را میکشید رساندم وحلقه را باو نشان دادم ، حال دیگر مانعی سرراه ما نبود غیراز همان سه ماه وده روز ، قیافه آن دوست درهم بود وچنان نگاه سر  زنش باری بمن کرد که نزدیک بود بر زمین بیفتم ، ازکنارم که رد شد گفت :

اشتباه بزرگی کردی بعدا پشیمان خواهی شد ؟ ...پشیمان ؟ چرا پشیمان ؟ من کاری را کردم که به آن اعتقاد داشتم ، بدگمانی دردلم نشست ،  من همین زندگی را دوست میداشتم و  اورا نگذار کاخ رویاهایم ویران شود ، او ساکت بود ومتفکر بنظر میرسید  اندوهی بزرگ برچهره اش  نشسته است وهمه حرکات مرا زیر  نظر داشت .

پرسیدم خیلی وقت است که اینجا نشسته ای ؟

با تردید جواب داد گویا دوساعتی میشود ، من حرکات اورا میپاییدم  همه چیز را میدیدم چیزی دراین میان درست نبود حقیقتی را به درستی عیان نمی دیدم او بحال من پی برد حلقه هنوز در مشتم جای داشت ، او خم شد وکف دست مرا بوسید وسپس پرسید :

حال بهتراست شام را باتفاق  خانواده دوستمان بیرون بخوریم ، چیزی دردرنم غوغا میکرد ، حال تهوع داشتم ، سر شام نیز اشتهایی برای خوردن ونوشیدن نداشتم ، از سیگار بیزار شده بودم وگوگرد کبریتی که برای کشیدن سیکار روشن میشد بمن حال تهوع میداد ، نه چیزی نیست ، اعصاب است ، تنها تنش وعصبانیت است > نه چیزی نیست ، دستهایم منقبض شده بودند اگر کسی کمی بلند تر حرف میزد میخواستم فریاد بکشم ، نگرانی همه وجودم را فرا گرفته بود مادر ماهها بود که دوباره به شهرستان برگشته بود او از طلاق ما راضی نبود ومیگفت : خاله جانت بمن گفته که دخترت پا جای پای تو گذاشته ، طلاق میگیرد وشوهر میکند  " حال من بمنزل خودم میروم ، ورفته بود ، خیلی تنها شده بودم ، خیلی ......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / یکشنبه 2013/7/21 ژولای / اسپانیا /

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۲

مومیایی

آدمهای مومیایی ، با چشمان  هزار رنگ

مومیان هزار رنگ وعریان

به خنده هایی بعرض یک آه

مومیان نا آگاه  بیخبر از شرم

ساخته شده از نیرنگهای گوشت واستخوان

مومیان خارج از  مدار انسانها

عقوبت های شیطانی

رقاصان دوره گرد

از کوچه من نگذرید

شما که تصویر بیگناهی مرا

باور ندارید

از خانه م دورشوید

درتخیل مرده خود

رقصان ، مرا به وحشت میاندازید

سفر به پایان میرسد

آن زخم باستانی ام سر بازکرده

من همه خاطره ها را به باد سپرده ام

چرا که دیگر چهره ای نمانده

من از گله جدا ، اما بره نماندم

امروز دریافتم که معصومیت من

مرگی شرم آور است

وتنهایی جزای این معصومیت

سفره سفیدرا برچیدم

باد سفره را پر کرد

من هیچ خونی نیاشامیدم

تنها با پرندگان کوچکم

بر سر سفره مهربانیها

نشستیم ، بی شما

شما با نقابهای توهم وترسناک

حال میتوانید

تکه های وجود مرا از اعماق دریاچه

همان دریاچه خشک بی مروارید

جمع نمایید

مومیایهای زمان ، چهره تان پر پلید است.

ثریا ایرانمنش . شنبه 2013/7/20 ژولای / اسپانیا/