یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۲

جدایی

سیلی سرنوشت .

بیخود ومجنون دل من  شیشه پرخون دل من / طائف گردون دل من فوق ثریا دل من / صبر مرا خواب برد ، عقل مرا آب برد / کاه مرا باد برد ، تا چه شود کارمن ؟ / مولانا جلالادین بلخی  "رومی "...............................

پافشاری من وفریادهای هیستریکم اورا مجبور ساخت تا به جدایی تن بدهد او هم  ظاهرا مقاومت میکرد شاید دراین فکر بود که : باجی بگیرد وطلاق بدهد ؟

هنگامیکه درمحضر درانتظار  شهود بودیم ، هیچگاه نمیدانستم جنینی در شکم دارم ، محضر دار پرسید آخرین دوران ماهیانه شما چه موقع بوده است ؟ تاریخی را گفتم واین تنها موردی بود که هیچگاه به آن فکر نمیکردم وتاریخ را یادداشت نمی نمودم  تنها گاهی دل دردهای کوچکی بمن هشدار میداد که بلی موقع آن رسیده است اما این چند ماه آنقدر مغزم ودلم درهوا پرواز میکرد که همه چیز حتی نام خودم را از یاد برده بودم .

چند روزی بود که حال خوشی نداشتم زیاد میخوابیدم کمی سر گیجه داشتم همه آنهارا بر گردن قرصهای آرامش بحش اعصاب میگذاشتم ، بعلاوه اگر میدانستم حامله هستم شاید طلاق نمیگرفتم وشاید او مجبور میشد تن بکاری بدهد ودست از خودخواهی های خود بکشد و یا چه بسا باز شعار میداد که : انگلیسی ها اول خانه دارند !!!!...... ویا من مجبور بودم مانند بچه اولم اورا به دست قصابی بدهم  ، نه فکر احمقانه ای است ، اوهم دلش درپیش زن همسایه بود !.

پس از جاری شدن طلاق  محضر دار سری با تاسف تکان داد وگفت :

دوجوان تازه ، دوجوانی که میتوانند زندگی را بسازند حال از هم جدا میشوند وروبمن کرد وگفت :

شما تا سه ماه وده روز باید " عده" نگاهدارید ؟! معنای آنرا نمیدانستم اما میدانستم که تا سه ماه وده روز نمیتوانم با هیچ مردی تماس جنسی داشته باشم برایم مهم نبود وآن هم آخرین چیزی بود که به آن میانیشیدم روحم بیشتر طالب عشق بود تا جسمم .

حلقه هارا رد وبدل کردیم ومن حلقه ای که روز نامزدی باو داده بودم پس گرفتم وفورا از محضر بیرون آمدم با تاکسی خودم را  بخانه دوستی که " او " درآنجا انتظارم را میکشید رساندم وحلقه را باو نشان دادم ، حال دیگر مانعی سرراه ما نبود غیراز همان سه ماه وده روز ، قیافه آن دوست درهم بود وچنان نگاه سر  زنش باری بمن کرد که نزدیک بود بر زمین بیفتم ، ازکنارم که رد شد گفت :

اشتباه بزرگی کردی بعدا پشیمان خواهی شد ؟ ...پشیمان ؟ چرا پشیمان ؟ من کاری را کردم که به آن اعتقاد داشتم ، بدگمانی دردلم نشست ،  من همین زندگی را دوست میداشتم و  اورا نگذار کاخ رویاهایم ویران شود ، او ساکت بود ومتفکر بنظر میرسید  اندوهی بزرگ برچهره اش  نشسته است وهمه حرکات مرا زیر  نظر داشت .

پرسیدم خیلی وقت است که اینجا نشسته ای ؟

با تردید جواب داد گویا دوساعتی میشود ، من حرکات اورا میپاییدم  همه چیز را میدیدم چیزی دراین میان درست نبود حقیقتی را به درستی عیان نمی دیدم او بحال من پی برد حلقه هنوز در مشتم جای داشت ، او خم شد وکف دست مرا بوسید وسپس پرسید :

حال بهتراست شام را باتفاق  خانواده دوستمان بیرون بخوریم ، چیزی دردرنم غوغا میکرد ، حال تهوع داشتم ، سر شام نیز اشتهایی برای خوردن ونوشیدن نداشتم ، از سیگار بیزار شده بودم وگوگرد کبریتی که برای کشیدن سیکار روشن میشد بمن حال تهوع میداد ، نه چیزی نیست ، اعصاب است ، تنها تنش وعصبانیت است > نه چیزی نیست ، دستهایم منقبض شده بودند اگر کسی کمی بلند تر حرف میزد میخواستم فریاد بکشم ، نگرانی همه وجودم را فرا گرفته بود مادر ماهها بود که دوباره به شهرستان برگشته بود او از طلاق ما راضی نبود ومیگفت : خاله جانت بمن گفته که دخترت پا جای پای تو گذاشته ، طلاق میگیرد وشوهر میکند  " حال من بمنزل خودم میروم ، ورفته بود ، خیلی تنها شده بودم ، خیلی ......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / یکشنبه 2013/7/21 ژولای / اسپانیا /

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۲

مومیایی

آدمهای مومیایی ، با چشمان  هزار رنگ

مومیان هزار رنگ وعریان

به خنده هایی بعرض یک آه

مومیان نا آگاه  بیخبر از شرم

ساخته شده از نیرنگهای گوشت واستخوان

مومیان خارج از  مدار انسانها

عقوبت های شیطانی

رقاصان دوره گرد

از کوچه من نگذرید

شما که تصویر بیگناهی مرا

باور ندارید

از خانه م دورشوید

درتخیل مرده خود

رقصان ، مرا به وحشت میاندازید

سفر به پایان میرسد

آن زخم باستانی ام سر بازکرده

من همه خاطره ها را به باد سپرده ام

چرا که دیگر چهره ای نمانده

من از گله جدا ، اما بره نماندم

امروز دریافتم که معصومیت من

مرگی شرم آور است

وتنهایی جزای این معصومیت

سفره سفیدرا برچیدم

باد سفره را پر کرد

من هیچ خونی نیاشامیدم

تنها با پرندگان کوچکم

بر سر سفره مهربانیها

نشستیم ، بی شما

شما با نقابهای توهم وترسناک

حال میتوانید

تکه های وجود مرا از اعماق دریاچه

همان دریاچه خشک بی مروارید

جمع نمایید

مومیایهای زمان ، چهره تان پر پلید است.

ثریا ایرانمنش . شنبه 2013/7/20 ژولای / اسپانیا/

 

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۹۲

سیروس

سیروس .جیم .

امروز نمیدانم چرا بفکر تو افتادم ؟ از شب پیش تا بحال جلوی چشمانم نشسته ای بیاد آخرین باری که ترا دیدم  نمیدانم گویا سال هفتاد شمسی بود ، ترا درخانه پسر عمه جانت که درنوجوانی سخت دلبسته او بودم ودنیارا برای او میخواستم ، دیدم ، چقدر همه پیر شده بودیم ، تو آمدی ، از آن جوان زیبا وبلند قامت دیگر خبری نبود پیر مردی خمیده ومعتاد ، صاحب نوه بودی تو هم مانند من انسانی فکر میکردی نه بمانند عمه زاده ات که دنیا هم برایش کم است ، تو با جدیت وپشتکار در راهی که به آن عشق میورزیدی گام برداشتی اما.....همیشه شکست باتو بود وبرد با آن یکی ، همه خانواده شما جراح ، حکیم وحکمت زاده بودند دریغ که اثری این حکمت دردل هیچکدام از آنها لانه نداشت وهیچکدام به جراحی وکاوش قلبها نپرداختند ، تنها توبودی که انسانی رفتار کردی وانسانی زندگی کردی وبیصدا خاموش شدی آنهم درگوشه یک گاراژ همسر ت درآمر یکا به دنبال دخترت بود .

روزیکه ترا دیدم مرا درآغوش گرفتی وبمن گفتی :

تنها آرزویم این بود که یکبار دیگر ترا ببینم بعد بمیرم  شاید با این حیله میخواستی مرگ را به عقب بیاندازی وهیچگاه نمیتوانستی باورکنی که روزی مرا خواهی دید !مرادیدی که چگونه از جهنم جستم ، به پسر عمه جانت گفتی : با این یکی ، نه ! ومن تا آخر سروده را خواندم ودانستم که پسر  عمه جان همان است که بوده گرگ بچه ای که امروز به یک گرگ درنده تبدیل شده است ، بچشمانم نگریست وروبتو کرد وگفت : هیچ عوض نشده است . نه برای چی عوض بشوم ؟ من انسان به دنیا آمدم ، دردامن انسانهای بزرگ رشد کردم خوی وخصلت حیوانی را هیچگاه به خود راه ندادم وهنوز یک انسانم .

امروز نمیدام چرا درمیان اینهمه گرفتاریها ونوشتنها بیاد تو افتادم وصفحه امروز را بتو اختصاص دادم توکه یک انسان بودی تو هیچگاه از قضاوت مردم نترسیدی هر شکستی را قبول کردی فیلمهایت هیچگاه گیشه هارا پر نکردند وتو سرخورده به اعتیاد پناه بردی.

منهم شکست خوردم اما با پیروزی دیگری شکست اول را جبران نمودم وزیر بار هیچ سخنی ویا فرمانی نرفتم دراین دنیا با شیوه کثیفی از مردم بهر ه برداری میکنند ودولتها هم سرکارشان با مردمی بیچاره تراز خود میباشد کسانی که قدرت مقاومت و ایستادگی را ندارند بجای آنکه یک خشونت ر ا پس بزنند ده تن دیگر هستند که همان بهره کشی را به التماس درخواست میکنند  انهاییکه میدانند با چه زبانی دیگران را خلع سلاح کرده با اندکی نخوت وغرور ساختگی به مانور دادن مشغولند .

نمیدانم تومرده شدی؟ یا خود جان به جان آفرین تسلیم کردی ؟ هرچه بود من هفته ها برایت گریستم ، برای یک انسان که از کودکی اورا میشناختم واو نیز مرا میشناخت ، آری ، > آدمها هیچگاه بموقع بهم نمیرسند ، یا خیلی زود ویا خیلی دیر < روانت شاد این روزها همسرت با پسر عمه جانت هم پیاله اند !!!!!.

جمعه / ثریا / اسپانیا /

 

پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۲

چهل ویک

کاریکاتور !

سپس در ادامه حرفهایش گفت !

میل دارم امشب تو وهمسرت را برای شام بیرون دعوت کنم ، اشکالی ندارد ؟ گفتم گمان نکنم از نظر او اشکالی داشته باشد ! برای منهم درکنار تو بودن یک خوشبختی است .

احساس میکردم دیگر فرمانش دست خودش نیست  ، همسرم در خیابان بانتظارم ایستاده بود ومیدانستم همه روز درخانه مادرش گلهای شمعدانی اورا آبیاری میکرده ویا درانتظار زن طبقه بالاست که دریک موقعیت مناسب اورا بخانه اش دعوت کند ، به هنگام خروج از درب دفتر باو گفتم که آقای خ.ز مارا برای شام دعوت کرده است ، میپذیری  یا باو اطلاع دهم که نمیتوانیم دعوت اورا بپذیریم .

درجوابم گفت : نه ! چه اشکالی دارد ، بنظرم مرد جالبی میاید ؟! اتومبیل او جلوی پای ما ایستاد ، خودش درکنار راننده نشسته بود ومن وهمسرم درعقب اتومبیل جای گرفتیم ،

مستقیم به کاباره معروفی که دریکی از خیابانها پر جمعیت شهر قرار داشت رفتیم ، شام مفصل با مشروب آوردند او اهل مشروب نبود اما همسرم با ولع تمام بطری های ودکارا خالی میکرد ،  رقاصه های فرنگی با پرهای رنگی دور سن میچرخیدند ، خواننده کوچک تازه رشد کرده برایمان ترانه " باورکن را " میخواند ورقاصه معروف عربی میرقصید دراین بین مردی بما نزدیک شد ویک تصویر بزرگ کاریکاتوررا بما نشان داد که ازمن وهمسرم واو کشیده بود ! اما باشتباه اورا بجای همسرم نشانده وهمسرم را بعنوان معشوق ! ! چشمان لبریز از کینه او به همسرم ونگاه عاشقانه اش بمن دراین تصویر بخوبی هویدا بود .

او با غصب تصویر را گرفت وانرا پاره کرد و پولی درکف دست آن کاریکاتوریست گذاتشت ( چه حیف ، ایکاش آن تصویررا پاره نمیکرد )

موقع برگشت من میل نداشتم که او بداتند درچه بیغوله ای زندگی میکنیم بنا براین جلوی درب کاباره با تشکر از مهربانی او واحسانش با تاکسی بخانه برگشتیم ، همسرم مست مست بود وتازه دانسته بود که آن زن حقیر بی دست وپا چندان هم بی بها نیست حال با مهربانی ونوع دیگری میل داشت که مرا بخود مشغول کند اما دیگر دیر بود ، خیلی دیر هنوز به چشمان او میاندیشیدم که دورشدن مارا تماشا میکرد .

من در آرزوی بچه میسوختم حال امشب بهترین فرصت بود روحم گم شده اما پیکرم فرمانروا بود آماده ودرانتظار هر خطری بودم  بین من وهمسرم دیگر عشقی دربین نبود واو آنرا خوب درک میکرد بنا براین به مهربانیهایش بیشتر ادامه میداد ، چشمان من به سقف کچ ریخته ونمدار اطاق خیره شده بود نه این جا ، جای من نیست ، او کم کم از مستی بیرون میامد وآزرده وخشمگین بمن مینگریست هرچه آتش مهربانی را تیز تر میکرد من آنرا خاموش میساختم او پر من وزندگی مرا به ریشخند گرفته بود وپر از من استفاده کرده بود ، دیگر بس است ومیدانست که آن مرد عاشق من است ، " چه بهتر ! پول فراوانی دارد ؟! ممکن است بمن کاری بدهد برایم مهم نیست ، بگذار با زنم خوش باشد " نه عزیزم ، اینجارا دیگر بد خواندی او مردی است با سوداهای نیرومند اومرا نه بعنوان معشوق بلکه درلباس همسری میخواهد وبرای اینکار از هیچ تلاشی دست نمیکشد مردی که اخلاق وشعور ترا به مسخره گرفته است ، مردی که بزرگترین تکیه گاه من درآتیه خواهد بود وتو ؟ موش رنجور ! خودترا زیر سینه مادر ومعشوقت پنهان کن تا موشهای جونده پیکر بی گوشت ترا نجوند به سوداهای بی اساس خود ادامه بده  وبه رویاهاییکه در آتیه ممکن است با آنها روبروشوی ، برادر بزرگ هنوز درزندان وبامید پیروزی ونشستن برصندلی ریاست اولین جمهوری خلق زحمتکش ! خواب موشهارا میبیند .

بقیه دارد / ثریا ایرانمنش / پنجشنبه 2013/7/18 میلادی / اسپانیا /

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۲

صفحه چهل

تذکر : شماره صفحات از صفحات دفترچه روزانه برداشته میشود مقداری از آنهارا ازبین برده ام لزومی ندارد وارد جزییات اخلاقی کسانی بشوم که مانندشان امروز درهر قدم دیده میشود ، آن روزها اخلاق وادب  ووظیفه احترامی داشت .

.......... آن روز صبح پس از یک شب وحشتناک وبی تاب را که با همسرم گذراندم به دفتر کارم برگشتم ، قیافه هم کارمندان واطرافیان نشان از یک ذوق زدگی وخوشحالی را میداد ، جناب رییس با دم خود گردو میشکست او میدانست دیگر تهدیدی بر بالای سرش نیست وحال میتواند مانند یک کارمند معمولی با من رفتار کند .

با لبخندی تمسخر آمیز جلو آمد وگفت :

بدجوری درهم فرو رفته ای ! شب را لابد تا صبح نخوابیدی ؟  جوابی باو ندادم درانتظار " او" بودم وعکس العملش ، اما امروز از او هیچ خبری نبود  هر بار که تلفن زنگ میزد گوشی را میداشتم بخیال آنکه اوست اما نبود در درونم چیزی به فغان برخاسته بود ، همسرم بد جوری از من استفاده کرده ومانند یک برده از من بهره کشی میکرد ، نه ، این قابل تحمل نبود ، روح من درکنارم ودر پیکرم جای نداشت ، تمام روز درانتظار او بود م وجناب رییس با بدگمانی مرا ورانداز میکرد من سرم را به کارهای خود مشغول کرده بودم اما دلم جای دیگری بود .

ساعت شش بعداز ظهر از پله های دفتر صدای قدمهایش را شنیدم وارد شد بی آنکه جواب سلامی را بدهد فورا به درون اطاقش رفت ودربرا بست ، معلوم بود شب بدی را گذرانده است مانند خود من .

این مرد با آن ظاهر متین وخونسرد وعاقل حال به صورت یک پسر بچه حسود دیده میشد در او هیچگاه من هیچ جنبه دوراز انتظاری را ندیده بودم حال دریک آشفتگی روحی بسر میرد مانند یک میوه له شده دور اطاق صدای قدمهایش را میشنیدم .

با تلفن مرا به اطاقش فرا خواند ، رنگ چهره اش به زردی میزد این سامسون زمانه امروز آنچنان درهم شکسته بود که میشد اورا با یکدست بلند کرد وبه گوشه ای انداخت ، رو بمن کرد وگفت ، پنجره هارا باز کن ، دارم خفه میشوم هوای کافی ندارم ، دستور اورا اطاعات کردم ، سپس گفت تمام شب بیدار نشستم من باید بکارهایم برسم به فعالیتهایم به میتنگهایم ، اما تمام شب روی تختخوابم با لباس نشسته بودم ودراین فکر بودم که .....که..... سخنش را ناتمام گذاشت  سپس دوباره رشته سخن را دردست گرفت وگفت :

من برای عشق تو همه کاری میکنم  اما میل ندارم اجبار مرا بکاری وادار کند هر چه که دران اجبار باشد مرا میکشد  نه ! پیوند دوتن نباید به زنجیر کشیده شود من حسودی میکنم سخت دچار حسادت شده ام  شما چی ؟ بانوی زیبای من ؟ شب خوشی را گذراندید؟

درجوابش گفتم  نه ، دردمن کمترازتو نبود و دراینصورت ترجیح میدهم میان بازوان تو باشم تا او...بقیه دارد

ثریا ایرانمنش/ چهارشنبه هفدهم ژولای 2013 میلادی/ اسپانیا/

 

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۲

صفحه 26

من وحزب توده .

من تا آن روزها که او درزندان ودر کنار برادر ارشدش میزیست چیز زیادی از احزاب نمیدانستم ، بطور کلی از سیاست بیزار بودم ( وهستم) ، شعارهای توخالی که او میداد وبرای ریاست جمهوری برادرش فعالیت میکرد برایم قابل هضم نبود ، بعد ها شنیدم در زندان باتکه های ملافه  سفید به کمک خسرو  جیم اعلامیه درست میکردند ودر لابلای لباسهای چرکی که بمن میداد تا بشویم بخارج میفرستاد ، منهم لباسها را یکراست به لباسشویی میبردم ویا به دست زنی میدادم که برایم لباس میشست وخبراز چیزی نداشتم ، موقع رفتن به زندان وپس دادن لباسها مجبور بودم آنهارا تحول بدهم برای بازرسی ، حتی گاهی غذایی برای او میبردم انگشت پلیسی درون قابلمه به دنبال چیزی میگشت که من نمیدانستم چیست ! حیرتم از این بود که این آدمها که دم از مساوات  ویک پارچگی وسیستم سوسیالیستی میزدند وسر زمین شورراها را بهشت برین میدانستند ، چرا خود باعث رنج وعذاب دختری شدند که گناهی به غیراز سادگی وبی اطلاعی نداشت .

برادر بزرگ درزندان کلاس درس باز کرده بود وبقیه را به راه راست هدایت میکرد !!! من بی اطلاع وخسته هیچ یک از گفته های آنهارا نه می فهمیدم ونه هضم آنها برایم آسان بود ، راه خودم را میرفتم ،

آه ما داریم از طبقه کارگر حمایت میکنیم ؟! مازحمتکشان دنیارا یک پارچه ساخته وبهشتی همسان بهشت شوراها برایشان میسازیم ، همه صاحب خانه میشوید ، آموزش مجانی ، غذای مجانی ، ! ما از شما پشتبانی میکنیم ، کدام حمایت ؟  کدام پشتیبانی ، شما مرا لخت کردید ؟ ها ها ها .........

اختلاف طبقاتی ؟ دران زمان  میان طبقات چندان اختلافی نبود عده ای بازاری وتاجر بودند عده ای درس خوانده ومعدودی سیاست مدار که دور خود میچرخیدند آنچنان زمین وآبی نداشتیم که طبقه ای بعنوان فئودال بوجود بیاید نغمه وآواز توده فرا گیر شده بود ، از سوی دیگر یاران مصدق سر برداشته وکشور دچار هرج ومرج میشد کسی به کسی نبود هرکسی ساز خودرا میزد برادر بزرگ از غذاهایی را که خودم پخته وبرایشان میبردم میل نمیفرمودند چون من زنی مشکوک بودم ؟!!!!! ها ! خداوندا ، با شکم گرسنه بخوابی ، درزیر یک سقف ویران زندگی کنی ونام آنرا بگذارند " مشکوک " چیزی را از دست نمیدادم ، بهتر بود جدا میشدم واین فکر درمن قوت گرفت من زنی نبودم که به دنبال او به سر زمین شوراها بروم ویا با سیستم آنها یکی شوم من یک دختر شهرستانی بودم که هنوز پایبند بسیاری از مسائل پیچده دین ومذهب وبزرگترین سوگندم " به فاطمه زهرا بود" انرا هم از دایه ام که نامش فاطمه بود یاد گرفته بودم ، مادرم خون زرتشت دررگهایش جریان داشت وهیچگاه سوگند نمیخورد وهیچگاه دروغ نمیگفت بیچاره از هر سو مورد حمله قرار گرفته بود وبقول خودش :

نه درمسجد دهندم ره که رندی / نه درمیخانه کاین خمار خام است / میان مسجد ومیخانه راهی است / غریبم ، عاشقم ، آن ره کدامست ؟ /

نه او ونه من نمیدانستیم آن ره وآن کانال از کجا شروع میشود وبه کجا ختم میگردد ، سادگی که نام دیگرش ابلهی است از چهره مادر ودختر میبارید تنها هنرمان این بود که به افتادگان کمک کنیم وبقول او برای خود دشمنان بیشتری بسازیم ....بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / سه شنبه / شانزدهم ژولای 2013 میلادی .