پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۲

چهل ویک

کاریکاتور !

سپس در ادامه حرفهایش گفت !

میل دارم امشب تو وهمسرت را برای شام بیرون دعوت کنم ، اشکالی ندارد ؟ گفتم گمان نکنم از نظر او اشکالی داشته باشد ! برای منهم درکنار تو بودن یک خوشبختی است .

احساس میکردم دیگر فرمانش دست خودش نیست  ، همسرم در خیابان بانتظارم ایستاده بود ومیدانستم همه روز درخانه مادرش گلهای شمعدانی اورا آبیاری میکرده ویا درانتظار زن طبقه بالاست که دریک موقعیت مناسب اورا بخانه اش دعوت کند ، به هنگام خروج از درب دفتر باو گفتم که آقای خ.ز مارا برای شام دعوت کرده است ، میپذیری  یا باو اطلاع دهم که نمیتوانیم دعوت اورا بپذیریم .

درجوابم گفت : نه ! چه اشکالی دارد ، بنظرم مرد جالبی میاید ؟! اتومبیل او جلوی پای ما ایستاد ، خودش درکنار راننده نشسته بود ومن وهمسرم درعقب اتومبیل جای گرفتیم ،

مستقیم به کاباره معروفی که دریکی از خیابانها پر جمعیت شهر قرار داشت رفتیم ، شام مفصل با مشروب آوردند او اهل مشروب نبود اما همسرم با ولع تمام بطری های ودکارا خالی میکرد ،  رقاصه های فرنگی با پرهای رنگی دور سن میچرخیدند ، خواننده کوچک تازه رشد کرده برایمان ترانه " باورکن را " میخواند ورقاصه معروف عربی میرقصید دراین بین مردی بما نزدیک شد ویک تصویر بزرگ کاریکاتوررا بما نشان داد که ازمن وهمسرم واو کشیده بود ! اما باشتباه اورا بجای همسرم نشانده وهمسرم را بعنوان معشوق ! ! چشمان لبریز از کینه او به همسرم ونگاه عاشقانه اش بمن دراین تصویر بخوبی هویدا بود .

او با غصب تصویر را گرفت وانرا پاره کرد و پولی درکف دست آن کاریکاتوریست گذاتشت ( چه حیف ، ایکاش آن تصویررا پاره نمیکرد )

موقع برگشت من میل نداشتم که او بداتند درچه بیغوله ای زندگی میکنیم بنا براین جلوی درب کاباره با تشکر از مهربانی او واحسانش با تاکسی بخانه برگشتیم ، همسرم مست مست بود وتازه دانسته بود که آن زن حقیر بی دست وپا چندان هم بی بها نیست حال با مهربانی ونوع دیگری میل داشت که مرا بخود مشغول کند اما دیگر دیر بود ، خیلی دیر هنوز به چشمان او میاندیشیدم که دورشدن مارا تماشا میکرد .

من در آرزوی بچه میسوختم حال امشب بهترین فرصت بود روحم گم شده اما پیکرم فرمانروا بود آماده ودرانتظار هر خطری بودم  بین من وهمسرم دیگر عشقی دربین نبود واو آنرا خوب درک میکرد بنا براین به مهربانیهایش بیشتر ادامه میداد ، چشمان من به سقف کچ ریخته ونمدار اطاق خیره شده بود نه این جا ، جای من نیست ، او کم کم از مستی بیرون میامد وآزرده وخشمگین بمن مینگریست هرچه آتش مهربانی را تیز تر میکرد من آنرا خاموش میساختم او پر من وزندگی مرا به ریشخند گرفته بود وپر از من استفاده کرده بود ، دیگر بس است ومیدانست که آن مرد عاشق من است ، " چه بهتر ! پول فراوانی دارد ؟! ممکن است بمن کاری بدهد برایم مهم نیست ، بگذار با زنم خوش باشد " نه عزیزم ، اینجارا دیگر بد خواندی او مردی است با سوداهای نیرومند اومرا نه بعنوان معشوق بلکه درلباس همسری میخواهد وبرای اینکار از هیچ تلاشی دست نمیکشد مردی که اخلاق وشعور ترا به مسخره گرفته است ، مردی که بزرگترین تکیه گاه من درآتیه خواهد بود وتو ؟ موش رنجور ! خودترا زیر سینه مادر ومعشوقت پنهان کن تا موشهای جونده پیکر بی گوشت ترا نجوند به سوداهای بی اساس خود ادامه بده  وبه رویاهاییکه در آتیه ممکن است با آنها روبروشوی ، برادر بزرگ هنوز درزندان وبامید پیروزی ونشستن برصندلی ریاست اولین جمهوری خلق زحمتکش ! خواب موشهارا میبیند .

بقیه دارد / ثریا ایرانمنش / پنجشنبه 2013/7/18 میلادی / اسپانیا /

هیچ نظری موجود نیست: