سیروس .جیم .
امروز نمیدانم چرا بفکر تو افتادم ؟ از شب پیش تا بحال جلوی چشمانم نشسته ای بیاد آخرین باری که ترا دیدم نمیدانم گویا سال هفتاد شمسی بود ، ترا درخانه پسر عمه جانت که درنوجوانی سخت دلبسته او بودم ودنیارا برای او میخواستم ، دیدم ، چقدر همه پیر شده بودیم ، تو آمدی ، از آن جوان زیبا وبلند قامت دیگر خبری نبود پیر مردی خمیده ومعتاد ، صاحب نوه بودی تو هم مانند من انسانی فکر میکردی نه بمانند عمه زاده ات که دنیا هم برایش کم است ، تو با جدیت وپشتکار در راهی که به آن عشق میورزیدی گام برداشتی اما.....همیشه شکست باتو بود وبرد با آن یکی ، همه خانواده شما جراح ، حکیم وحکمت زاده بودند دریغ که اثری این حکمت دردل هیچکدام از آنها لانه نداشت وهیچکدام به جراحی وکاوش قلبها نپرداختند ، تنها توبودی که انسانی رفتار کردی وانسانی زندگی کردی وبیصدا خاموش شدی آنهم درگوشه یک گاراژ همسر ت درآمر یکا به دنبال دخترت بود .
روزیکه ترا دیدم مرا درآغوش گرفتی وبمن گفتی :
تنها آرزویم این بود که یکبار دیگر ترا ببینم بعد بمیرم شاید با این حیله میخواستی مرگ را به عقب بیاندازی وهیچگاه نمیتوانستی باورکنی که روزی مرا خواهی دید !مرادیدی که چگونه از جهنم جستم ، به پسر عمه جانت گفتی : با این یکی ، نه ! ومن تا آخر سروده را خواندم ودانستم که پسر عمه جان همان است که بوده گرگ بچه ای که امروز به یک گرگ درنده تبدیل شده است ، بچشمانم نگریست وروبتو کرد وگفت : هیچ عوض نشده است . نه برای چی عوض بشوم ؟ من انسان به دنیا آمدم ، دردامن انسانهای بزرگ رشد کردم خوی وخصلت حیوانی را هیچگاه به خود راه ندادم وهنوز یک انسانم .
امروز نمیدام چرا درمیان اینهمه گرفتاریها ونوشتنها بیاد تو افتادم وصفحه امروز را بتو اختصاص دادم توکه یک انسان بودی تو هیچگاه از قضاوت مردم نترسیدی هر شکستی را قبول کردی فیلمهایت هیچگاه گیشه هارا پر نکردند وتو سرخورده به اعتیاد پناه بردی.
منهم شکست خوردم اما با پیروزی دیگری شکست اول را جبران نمودم وزیر بار هیچ سخنی ویا فرمانی نرفتم دراین دنیا با شیوه کثیفی از مردم بهر ه برداری میکنند ودولتها هم سرکارشان با مردمی بیچاره تراز خود میباشد کسانی که قدرت مقاومت و ایستادگی را ندارند بجای آنکه یک خشونت ر ا پس بزنند ده تن دیگر هستند که همان بهره کشی را به التماس درخواست میکنند انهاییکه میدانند با چه زبانی دیگران را خلع سلاح کرده با اندکی نخوت وغرور ساختگی به مانور دادن مشغولند .
نمیدانم تومرده شدی؟ یا خود جان به جان آفرین تسلیم کردی ؟ هرچه بود من هفته ها برایت گریستم ، برای یک انسان که از کودکی اورا میشناختم واو نیز مرا میشناخت ، آری ، > آدمها هیچگاه بموقع بهم نمیرسند ، یا خیلی زود ویا خیلی دیر < روانت شاد این روزها همسرت با پسر عمه جانت هم پیاله اند !!!!!.
جمعه / ثریا / اسپانیا /