دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۲

ص.20

ادامه خاطرات :

خیلی میل داشتم آدم بزرگی شوم ، میل داشتم تحصیلات عالیه داشته باشم ، گویا که بزرگ بودن وتحصیلات وشغل خوب هم باید! ارثی باشد ؟ در آن جهنمی که من زندگی میکردم جای درس خواندن نبود ، بهر روی توانستم آن برگ را که مرا راهی دانشگاه میکند به دست بیاورم ، اما متاسفانه معدل بسیار پایینی داشتم ! میل داشتم آرشتیکت شوم ، یا وکیل ؟! نه ، این کلاه ها بر سرمن گشاد بود .

در تمام مدتی که درانتظار آن مرد بودم تا از تبعید برگردد به سازمان نقشه برداری واداره جغرافیایی کشور رفتم که درآن موقع دانشجو میپذیرفت با یک دوره هشت ماهه ، میتوانستم در صف نقشه کشان بایستم ، ضمن کارهای دفتری از قبیل ماشین نویسی وحسابداری وآرشیو این یکی را هم درون جعبه گذاشتم ، در عین آموزش یک معلم داشتیم که روزها با هواپیماهای کوچک به کمک یک خلبان دیگر نقشه های هوایی را از آسمان میگرفت وپس از چاپ آنها درون یک دستگاه بزرگ ( امی) میگذاشتند وانعکاس تصویر را با کمک عینکهای رنگی روی کاغذ میاوردند ، نامش فتو گرامتری بود ! این معلم قد بلند وبد خلق وپر افاده کمی نسبت بمن مهربانتر بود همه آرزویش این بود که حقوقش را جمع کرده به پانزده هزار دلار که رسید راهی امریکا شود تا درآنجا رشته مورد علاقه اش را که خلبانی کامل بود فرا بگیرد ، روزها درنیروی هوایی مشغول کار ونقشه برداری بود .

روزی بمن گفت : تو عمویی داری که در کار خلبانی باشد ؟ گفتم شاید چون هنگامیکه تنها پنج سال داشتم روزی مرا  برای دیدن او بخانه مادر بزرگم بردند وگفتند عمو جانت از تهران آمده او درنیروی هوایی کار میکند من شاید برای ده دقیقه اورا دیدم به همراه خواهر ناتنی ام وتنها چیزی که از او در ذهنم بجای مانده قد بلند ولباسهای زیبای سرمه اش بود ، همین وسپس دیگر هیچگاه از او خبری ندا شته وندارم .

گفت : او در پی توست این آدرس وتلفن اوست درحال حاضر یک آژانس هوایی با کمک یکی از دوستان ارمنی اش باز کرده وشعبه آن در شهر خودتان هم هست اگر میل داری زنگی باو بزن شاید بتو کمک کند ، بعلاوم من از این مردکی که دل ترا برده  وتو درانتظارش نشسته ای چندان چشمم آب نمیخورد تا شوهر خوبی برایت باشد و.....رفت.

من آدرس عمورا درون کیفم گذاشتم وگفتم پس از سالها حال مرا برای چه میخواهد ؟ تا بحال کجا بودید؟

او از سفر باز گشت ودریکی از فروشگاههای تازه تاسیس شده شهر بکار تزیین ویترین ها پرداخت ، حقوق منهم کافی بود هم از راه نقشه کشی وهم کارهای دفتری ، حقوق خوبی دریافت میداشتم ، گاهی ( آن عشق قدیم) در دلم بیدار میشد وضربه ای به سینه ام میکوفت ، آرزو داشتم ایکاش یکبار دیگر اورا میدیدم .

شرکتی را که دران بکار نقشه کشی مشغول شدم با کمک چند آلمانی تشکیل شده بود وبه ناچار با خرج آنها به انجمن ایران وآلمان رفتم تا زبان آلمانی را نیز فر ا بگیرم ، اما برایم کار شاقی بود ، زبانی مشگل ومن بی اندازه ازآن ولغات سخت ودستور زبانش ، بیراز بودم ! هنوز در راه اشعار جناب حمیدی شیرازی  دنیارا سیر  میکردم

سر انجام پس از کشمکشهای زیادی با  قهرمان ! رویاهایم عروسی کردیم ، اول یک جشن نامزدی برپا ساختیم از کسان من هیچکس نیامد حتی مادرم تنها دوستانمان بودند ، سپس خیلی خلاصه وساده دریک محضر که در پاساژ نادری قرارداشت با چهار شاهد که متشکل از دو وکیل ، ویکی نویسنده توده ها وسومی یک دوست نامرد !!!! ازدواج کردیم ، خانه را از قبل اجاره کرده وآنرا با کمک پولی که مادرجانم بعنوان جهاز بمن داد وبا کمک مقدار زیادی سفته وقرض !  آراستیم ، اطاق خوابی به پهنای اطاق خواب یک وزیر ! با کمد لباس چهار درب وسایر لوازم....که گفتنش دراینجا لزومی ندارد ، ومن دختر دایه ام را که  ظاهراخواهر شیری من هم حساب میشد باخود بخانه شوهرم بردم.

بقیه دارد........

لازم است بنویسم که این نوشته ها همه از روی دفترچه های قدیمی خاطراتم برداشته میشوند وبا همان سادگی آنهارا دراینجا خلاصه میکنم .                                            ثریاایرانمنش/اسپانیا/

 

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۲

جاده

ساعت پنج صبح است ، شب گذشته روی کاناپه خوابم برد ، مانند هر شب ، وبعضی اوقات تنها بودن وساده زندگی کردن هم لطف خودرا دارد ! میتوان هرجا که میل داری بخوابی وهرچه را که میلت کشید بخوری ویا بنوشی ، روز گشذته در این فکر بود که دیگر هیچگاه نخواهم توانست اتومبیلی را زیر پاهایم بگذارم وهرجا که میل دارم بروم ، هیچگاه دیگر نمیتوانم از پیچ وخم یک جاده پردرخت وکنار یک جویبار رد شوم ، هیچگاه  دیگر کسی نیست که دستهایم را دردستهایش بگذارم وزندگیم را باا وتقسیم کنم ، همه رفتند ، همه رفتند ومن در یک نقطه که به چند راه ختم میشود ایستاده ام ، از دور  به راهها مینگرم همه راهها بسته اند ویا تابلوی ورود ممنوع  دارند ، تنها یک جاده باز است ، وآنهم جاده نیستی .

به اطرافم مینگرم ، به اثاثیه ای که دیگر مانند خودم کهنه ویا بقول دوستی خیلی قدیمی شده اند ، آنچه را که زائد بودبخشیدم تنها چند تکه را بعنوان یادگار نگاه داشته ام ، گلدان کرسیتالی را که عروس تیمورتاش برایم کادو آورد ، گلدان بزرگ کریستالی را که دوستی بمناسبت تولدم آنرا بمن هدیه داد ، شمعدانهای نقره ای که دوستی برای خانه تازه ام فرستاد ، تخم مرغی طلایی که پسرم آنرا برایم از سنگاپور هدیه آورد ، چند عروسک ومجسمه که همه یاگار عزیزانی که آنهارا دوست میدارم ، اینها تا روز آخر با من ودرکنار من نشسته اند ، از میز سنگی  ناهارخوریم بجای میز کامیپوتر استفاده میکنم وروی آن بجای بشقاب ولیوان وکارد .چنگل ، لبریز از دفترچه وقلم  کتاب است ، چه روزهایی روی این میز از میهمانان ناشناخته پذیرایی کردم که امروز دیگر اثری از هیچ یک نیست ،

خانه ام بیشتر به یک هتل شبیه است تا یک خانه ، یک هتل موقت ، که درآن اثری از " من" بچشم نمیخورد بلکه مقداری اثاثیه که تا روز آخر باید از آنها استفاده کنم بیشتر ظروف قدیمی ام را بخشیدم ، لیوانها وگیلاسها را دوون بسته بندی خود بر گرداندم ، دیگر کسی نیست تا برایش در لیوان مخصوص کنیاک بریزم ویا شامپانی !! همه آنهاییکه روزی دوست میداشنتم ، رفتند ، یا پیر وفرسوده درگوشه ای در دریای فراموشی روزهارا میگذرانند ، خدارا شکر که هنوز مغزم کار میکند ، اگر چه گاهی غلط فکر کند !!؟.

هنوز آرزوها دردلم شعله میکشند ، لباسهایم در کاورهایشان درون گنجه خاک میخورند ، پالتوی مینکم را به مرکز درمانی سرطان بخشیدم ( چه حیف نه عکاسی بود ونه خبرنگاری  تا ببیند با چه دست ودلبازی پالتورا درون کیسه زباله به بنیاد " کودکا" دادم وبجایش یک مدال گرفتم ! .....واین است پایان یک زندگی .

هنوز کارهای زیادی درپیش مانده ، باید همه دفترچه هارا خالی کنم ، نوارهارا به دورن سطل اشغال فرستادم ، بیشتر مجله ها ونامه هایم را سوزاندم ، شاید اینهارا هم بسوزانم ، کسی چه میداند ؟

دراین فکرم اگر  آنروز همسر آن جناب تاجر شده بودم ، آیا الان دریکی از خانه های اعیانی او در یک سر زمین بهتری زندگی نمیکردم؟ چه بسا نه ، سرنوشت از روز ازل نقش را برپیشانی مهر میکند فرار از آن میسر نیست هرکجا که بروی سرنوشت قبل از تو آنجا جای گرفته است . زنده باد آزادی.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. یکشنبه .19/5/03

 

بچه ها

فرزندام ، خودرا نجات دهید  ، خدا را شکر که تا این لحظه نجات یافته اید اگر من بطور کامل نتوانستم درپی نجات شما برخیزم وتامین آتیه حسابی برایتان ایجاد کنم ، چندان مقصر نبودم پدر منهم برایم چیزی باقی نگذاشت  ، اگر چه هم اکنون مرده ای بیشتر نیستم اما همیشه چشمانم وقلبم نگران شماست  که خودرا ازگر داب وحشتناک این جهان نجات دهید بگذارید آن تند باد غرور همیشگی بر شما بوزد ودست خودرا زمانی بسوی کسی دراز کنید که مایلیده باو کمک نمایید ،  تکیه بر بازوان وقدرت ساقهای آهنین خود بکنید است بهترین  راه نجات همین است .

در این گرد باد ها ، دراین سوداهای افسونگری ، دراین آشغال دانی دنیا نگذارید پوست لطیف شما خراش بردارد ، میدانم که آرزوهایتان گاهی شعله میکشند ومانند یک مشعل فروزان سر به طغیان بر میدارند اما شما قدرت دارید که آنهارا دربطن خود نابود سازید .

آرزوها به غیرا مبل واثاثیه  مد وآرایش دراین دنیا چیز دیگری نیستند آرزوهای من بر  کناری فقر وزنده ماندن انسانهای واقعی نابودی زندانها وحصارها وآزادی روح است .

من دراین جا دراین خانه کوچک آن حقیقتی را که درجستجویش بودم ، یافتم همه د رانتظار این بودند و...( هستند)  که من ناله سر دهم وشکوه کنم من با بی تفاووتی از کنار همه کس وهمه چیز میگذرم قصد نمایش پیش این مردم واخورده ندارم ، خودم را جمع کردم درمیان کوله باری لز خاطره هایم ودفترچه های پر وپیمانم .

زمانی فرا میرسد که ملال واندوه آنچنان قلبم را فشار میدهد که تا سر حد مرگ میروم اما همه را به دست آب میدهم با شستشوی روزانه همه چیز را فراموش میکنم ، زنده میشوم واز نو روز ورزوگاررا آغاز کرده بسوی خورشید خم میشوم و.سلامی دوباره مانند هرروز میدهم .

خورشید نماد خدای یگانه من است من اورا ستایش میکنم با خدایان دیگری که اطرافم را گرفته اند کاری ندارم آنها ستایشگران خودرا دارند که با مشتی سکه طلا بسویشان میروند. وبوسه بر میخ های آهنی ویا میله های آهنی میزنند بوسه های من بسوی آسمان میروند ودر میان ابرها گم میشوند اندیشه هایم گاهی راه راه میشوند اما نمیگذارم تا گم شوند یا بهم گره بخورند .

همان بهتر که بسوی سگهایی که واق واق میکنند سنگی پرتاب نکنم  شاید یک تکه استخوان برایشان بهتر باشد به مذاقشان سازگارتراست ودندانهایشانرا تیز میکند کینه هارا به آب میدهم ونمیگذارم مانند لباس کهنه های درون گنجه رویهم انباشته شوند همه را میبخشم وبا اهنگ قدمهای شما همراهم .

با بوسه های فراوان / مامان ثریا

ثریا ایرانمنش ( حریری) اسپانیا/

جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۲

بانک

صبح زود ، دخترم زنگ زد وگفت :

رییس بانک ترا شب پیش به زندان بردند ، آخ ...پس حقوق من چی میشود ؟ حال بانک بسته شده ؟ گفت ، نمیدانم ،

گفتم پس نگو چکار به کار دنیا دارم و چرا اآنرا به چالش میکشم ،

گفت : ماد ر تو کار خودت را بکن ، با مردم دنیا کار ندا شته باش ،

کار مردم دنیا ودولتها بخودشان مربوط است زیادی روی کنی کارت به جاهای بدی میکشد ، دنباله خاطراتت را بگیر وبرو ، ها....ها.... چه چاشنی شیرینی بمن پیشنهاد میکنی که داخل غذای شور وتلخ خود بریزم .

گفتم چشم ، اماهر روز ما میبینم که دزدان گردن کلفت ردیف شده با وقاحت تمام جلوی دوربین میایستند گویی هریکی ، یک قهرمانند ! این تنها بانکی است که من حساب دارم ومانند بقیه نیستم که درهر بانکی یک حساب جاری ویا حساب پس انداز داشته باشم حال ؟........

حال باید دوباره از روی پلیدی ها وخار وخس ها عبور کنم اگر پاهایم زخمی  وخون آلود شدند بازهم حرفی نزنم ، ؟ ، سالهاست که از روی اینهمه خار وخاشاک گذ شته ام، شما هم گذشته اید ، ا ما تلخی ها بدجور ی درگوشت تنم دندان فرو میکنند ، سخت است گرسنگی شکم را میشود نادیده گرفت اما گرسنگی هایی وجود دارند که سیر کردنشان مشگل است ، گرسنگی روح ، ودنیا مجال نفس کشیدن نمیدهد ، تا آنرا سیر کنیم  راست میگویی ، کار دنیا بمن مربوط نیست ، سالهاست که باز نشسته شده ام ، حال باید نگران حقوق بازنشستگیم باشم ، دزد به کاهدان زده وحال باید دید فردا چه خواهد شد.

نه خام عزیز ، نگران مباش ، دنیا باتو کاری ندارد ، بود ونبود تو برای دنیا فرقی نمیکند ، خودترا نخود هرآشی مکن وسر درون هر اطاقی نبر که هراطاقی برای خود حریمی دارد.

ثریا. اسپانیای بزرگ !

تخلیه

پیش بسوی تخلیه ، ژاندارک پرچم را به دست گرفت وجلو افتاد ، حال نوبت سربازان است که به دنبالش روان شوند وخودرا تخلیه کنند ، زنان بی پستان وبی تخمدان یک " نروک" الان درپی همه این تبلغیات وسیع که هرروز مانند پتک بر سرما میخورد صف درازی از زنان خودرا بسوی درمانگاهها رسانده تا " تخلیه " داخلی آنها صورت بگیرد ، هزینه زیاد است ، مهم نیست بانکدارن مهربان به آنها وام میدهند !

فیس بوک وتوییتر برای همین کارها به راه افتاد تبلیغات رسانه  هاچندان کارساز نیستند این احساسات مجازی است که کار میکنند ، مانند آن سه هزار زن ومرد بدبختی که سالها درگرو یک گروه ساخته وپرداخته شده دولتهای بزرگ در ا سارت بسر میبردند حال مانند گله گوسفند از این سر زمین به آن سر زمین کوچ داده میشوند ، عده ای از آنها هنگامیکه پای درون این آتشکده عشق گذاشتند کمتراز بیست سال داشتند وامروز تبدیل به زنان ومردانی مسن شده اند بی آنکه طعم واقعی عشق وزندگی را چشیده باشند ، مغز آنها قبل از جسمشان بسوی آسمان پرواز کرد حال مانند رباط بی هیچ اندیشه وعقیده وروحی به دست این وآن جا بجا میشوند .

آنها نیز فریب همین تبلیغات را خوردند وبرای آزادی نبرد کردند نمیدانستند که آزادی چه هزینه زیادی دارد وچقدر گرانبهاست ، همان نیمه آزادی را نیز به رایگان از دست دادند ، ژاندارک قهرمان دیروز پیر شده امروز پرچم را به دست دیگری داده اند که دهانش مانند یک اردک همیشه بسته است وکمتر تکان میخورد ، اردکی نیست که درمردابها غرق شود ، او دریاهارا در مینوردد وبسوی سر زمینهای دورافتاده میرود قبل از آنکه نانی دردهان کودکی بگذارد اول یک مدرسه باز میکند ! سگهای محافظ او دنبالش هستند وشیپورها مدام میدمند.

حال امروز عده ای به نشخوار این علفها آمده اند وآنرا زیر دهان مزه مزه میکنند ، بد نیست ، میشود تخلیه شد باید قیبل از وقوع وجاری شدن سیل سد را ساخت .

دیگر کمتر میشود فرزندانی را بوجود آورد وبه آنها افتخار نمود ، این کار دیگر بر عهده ( دیگران) است که درآزمایشگاههای بزرگ مشغول ساختن  آدم)میباشند وخدارا نیز درگوشه ای زندانی کرده باو اجازه دخالت نمیدهند.

آیا هیچ مردی حاضر است بیضه های خودرا بخاطر ترس از سرطان پروستان به دست جراح بسپارد؟ نه ! بیضه ها را لازم دارند .

پرحرف میزنی زن ، دهانت را ببند فرا رفتن از همه چیز کار تو نیست دیگر نمیتوانی به دلخواه خود راه بروی ، همان بهتر که تنها بیمار شوی ، تنها خودر ا به دست بهبودی بسپاری بی آنکه ضربه ای به دربخورد و همسایه حال ترا جویا شود ، عمله هایت مشغول کارند وتو شیرینی درآغوش کشیدن نوه هایت را کمتر احساس میکنی .پر حرفی بس است ، این جهان پر بدبخت وپردر رسوایی غر ق شده نه تو ونه امثال تو نمیتوانند کمکی به ساختن آن بکنند باز با همه تلخی آن چای خودرا بیشتر شیرین کن تا کامت تلخی یش را ازدست بدهد و....... شیرین شود.

ثریا ایرانمنش / 18/5/2013/ میلادی / اسپانیا/

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۲

ص.20

خوشبختانه شم بویایی وحس ششم من هنوز بسیار قوی وخوب کار میکنند ، از درودستها میتوانم بوی بد وبوی کثافات را تشخیص بدهم ودرحس ششم میتوانم دستهایی را که بعنوان دوستی بسویم دراز میشوند بشناسم ، راست یا دروغ  ، حقیقتی دربین نیست ، امروز در دورانی زندگی میکنیم که زیبا بودن هر عملی چندان مهم نیست " شیوه انجام دادنش مهم است " ! چگونه باید عمل خودرا به نمایش گذارد خوب یا بد به نفع مردم یا به ضررشان اهمیتی ندارد باید پرده نمایش بالا برود وبلندگو هابا صدای وحشتناکی "عمل" را به گوش عامه برسانند یا جنایت یا خیانت ویا خدمت همه دریک سطح قرار دارند.

امروز بیشتر سر زمینها درحال تباه شدن هستند وآدمهای نادان وبی هویت وبی سرشت وبی فرهنگی آن کشورهارا اداره میکنند وآنچه را که نامش برکت زیر زمین است به یغما میبرند ویا ازد ست میدهند ومردمی که ازهوش سرشار برخوردار میباشند وقوه درک دارند ودرا ین  نبرد ضروری این روزها که لازمه کشور داری است خودرا  بر کنار میدارند ودر یک استقلال روحی ومغرورانه از دور سرودی میخوانند که تنها بگوش خودشان میرسد !.

خود جوشی وخود فریبی مردم فرو ننشسته وبرای پیش بر د مقاصد خود از هیچ جنایتی روگردان نیستند وعده ای هم گویی خون از بدنشان رفته بیرمق درگوشه ای افتاده اند وتنها برای رستگاری روح خود دعا میکنند ، قانون دنیا زیر روشده قربانی شدن نسلها ونسل ها ونسل ها ادامه دارد بی هیچ زایشی، برده داری  نوین بصورت قانونی وقراردادی همچنان ادامه دارد ، باید عده ای همیشه گرسنه ومحکوم باشند تا حاکمین از آنها بهره برداری کنند.

حال درچنین احوالی نوشته های من دردکسی را دوا نمیکند ، برای کسی هم مهم نیست ، اما میتوانم بخود امیدواری بدهم که....جزیی از تاریخ زنده آن سر زمینی بودم که خیلی زیاد به گذشته های ویران شده اش مینازد، به قربانی شدن وقربانی کردن وفریادهارا از گلو تا مرز پاره شدن به هوا میرساند.

درحال حاضر درتب شدیدی بسر میبرم ونمیتوانم تمرکزی روی آنچه را که مینویسم داشته باشم . تا بعد وبقول معر وف  خلایق هرچه لایق.

بقیه دارد .........                                 ثریا ایرانمنش 16/5/2013 میلادی اسپانیا