ادامه خاطرات :
خیلی میل داشتم آدم بزرگی شوم ، میل داشتم تحصیلات عالیه داشته باشم ، گویا که بزرگ بودن وتحصیلات وشغل خوب هم باید! ارثی باشد ؟ در آن جهنمی که من زندگی میکردم جای درس خواندن نبود ، بهر روی توانستم آن برگ را که مرا راهی دانشگاه میکند به دست بیاورم ، اما متاسفانه معدل بسیار پایینی داشتم ! میل داشتم آرشتیکت شوم ، یا وکیل ؟! نه ، این کلاه ها بر سرمن گشاد بود .
در تمام مدتی که درانتظار آن مرد بودم تا از تبعید برگردد به سازمان نقشه برداری واداره جغرافیایی کشور رفتم که درآن موقع دانشجو میپذیرفت با یک دوره هشت ماهه ، میتوانستم در صف نقشه کشان بایستم ، ضمن کارهای دفتری از قبیل ماشین نویسی وحسابداری وآرشیو این یکی را هم درون جعبه گذاشتم ، در عین آموزش یک معلم داشتیم که روزها با هواپیماهای کوچک به کمک یک خلبان دیگر نقشه های هوایی را از آسمان میگرفت وپس از چاپ آنها درون یک دستگاه بزرگ ( امی) میگذاشتند وانعکاس تصویر را با کمک عینکهای رنگی روی کاغذ میاوردند ، نامش فتو گرامتری بود ! این معلم قد بلند وبد خلق وپر افاده کمی نسبت بمن مهربانتر بود همه آرزویش این بود که حقوقش را جمع کرده به پانزده هزار دلار که رسید راهی امریکا شود تا درآنجا رشته مورد علاقه اش را که خلبانی کامل بود فرا بگیرد ، روزها درنیروی هوایی مشغول کار ونقشه برداری بود .
روزی بمن گفت : تو عمویی داری که در کار خلبانی باشد ؟ گفتم شاید چون هنگامیکه تنها پنج سال داشتم روزی مرا برای دیدن او بخانه مادر بزرگم بردند وگفتند عمو جانت از تهران آمده او درنیروی هوایی کار میکند من شاید برای ده دقیقه اورا دیدم به همراه خواهر ناتنی ام وتنها چیزی که از او در ذهنم بجای مانده قد بلند ولباسهای زیبای سرمه اش بود ، همین وسپس دیگر هیچگاه از او خبری ندا شته وندارم .
گفت : او در پی توست این آدرس وتلفن اوست درحال حاضر یک آژانس هوایی با کمک یکی از دوستان ارمنی اش باز کرده وشعبه آن در شهر خودتان هم هست اگر میل داری زنگی باو بزن شاید بتو کمک کند ، بعلاوم من از این مردکی که دل ترا برده وتو درانتظارش نشسته ای چندان چشمم آب نمیخورد تا شوهر خوبی برایت باشد و.....رفت.
من آدرس عمورا درون کیفم گذاشتم وگفتم پس از سالها حال مرا برای چه میخواهد ؟ تا بحال کجا بودید؟
او از سفر باز گشت ودریکی از فروشگاههای تازه تاسیس شده شهر بکار تزیین ویترین ها پرداخت ، حقوق منهم کافی بود هم از راه نقشه کشی وهم کارهای دفتری ، حقوق خوبی دریافت میداشتم ، گاهی ( آن عشق قدیم) در دلم بیدار میشد وضربه ای به سینه ام میکوفت ، آرزو داشتم ایکاش یکبار دیگر اورا میدیدم .
شرکتی را که دران بکار نقشه کشی مشغول شدم با کمک چند آلمانی تشکیل شده بود وبه ناچار با خرج آنها به انجمن ایران وآلمان رفتم تا زبان آلمانی را نیز فر ا بگیرم ، اما برایم کار شاقی بود ، زبانی مشگل ومن بی اندازه ازآن ولغات سخت ودستور زبانش ، بیراز بودم ! هنوز در راه اشعار جناب حمیدی شیرازی دنیارا سیر میکردم
سر انجام پس از کشمکشهای زیادی با قهرمان ! رویاهایم عروسی کردیم ، اول یک جشن نامزدی برپا ساختیم از کسان من هیچکس نیامد حتی مادرم تنها دوستانمان بودند ، سپس خیلی خلاصه وساده دریک محضر که در پاساژ نادری قرارداشت با چهار شاهد که متشکل از دو وکیل ، ویکی نویسنده توده ها وسومی یک دوست نامرد !!!! ازدواج کردیم ، خانه را از قبل اجاره کرده وآنرا با کمک پولی که مادرجانم بعنوان جهاز بمن داد وبا کمک مقدار زیادی سفته وقرض ! آراستیم ، اطاق خوابی به پهنای اطاق خواب یک وزیر ! با کمد لباس چهار درب وسایر لوازم....که گفتنش دراینجا لزومی ندارد ، ومن دختر دایه ام را که ظاهراخواهر شیری من هم حساب میشد باخود بخانه شوهرم بردم.
بقیه دارد........
لازم است بنویسم که این نوشته ها همه از روی دفترچه های قدیمی خاطراتم برداشته میشوند وبا همان سادگی آنهارا دراینجا خلاصه میکنم . ثریاایرانمنش/اسپانیا/