پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۲

برای چی؟

صبح زود بود که صدایش را ازگوشی تلفن شنیدم ، از راه دوری بود ،پرسید :

تو اینهارا برای کی وچی مینویسی؟ که خود شب دردربکشی وبقول خودت یک رنج مضاعف را بر دوش خود بگذاری ؟

گفتم ، نه ! نمیدانم  ، فکر کردم بهر روی من گوشه ای از تاریخ تاریک وروشن آن سر زمین بوده ام بعضی چیزهاست که باید روشن شود !

پرسید ، برای کی روشن شود ؟ آن مردمی را که تو بخیال خود یک ملت مینامی ، در واقع ، ملتی نیستند ، قبیله هایی میباشند که از راههای دور گرد هم جمع شده اند با افکار خود ، با رسم ورسومات وسنتهای پس مانده وبا زبان خود حال میل دارند تشکیل یک ملت واحدرا بدهند ، درعین حال بخون یکدیگرتشنه اند، این ژاندارک ها که ظاهری معتدل دارند عاقل وخونسرد مینمایند باید در انتظار  جنبه های غیر منتظره شان نیز باشی ، تو نباید با همان شعور ذاتی خود در باره آنها قضاوت کنی ، قومی از اقوام ، مغول ، ترک، یونانی ، عرب ، کرد،  وغیره .... نوادگان تیمور لنگ ونوادگان شمر وعمر وعثمان اینها همانها هستند ، همان خون اجدای را در رگهایشان دارند ، بیخود نبود که درآن زمان دولت فخمیه ارباب بود واجازه نفس کشیدن را بکسی نمیداد مگر منابع زیر زمینی را دو دستی باو تقدیم کنند ، آنها خوب میدانستند با چه موجوداتی سرو کار دارند ،

امروز در روزگار ما مردان دیگر نمیتوانند بدان گونه که ما ازآنها انتظار داریم خودرا درجامعه وبا آن وفق بدهند وزنان نیز به دور خود میگردند ، اگر یک زندگی خوب ولبریز از منابع سر شار وبقول اینوری ها بورژوایی به آنها بدهی بکلی فراموش میکنند که باید برای حق وحقوق خود بجنگند تا آنر ا به دست بیاورند ، تازه چه چیزی را به دست آورده اند > زور مردان بیشتر است هیچ مرد خردمندی دیگر نمیتوان یافت تا به راستی مر د ومردانه برای رفاه ملتی گام بردارد ،شاه را مردانش ، همان مردانی که او به آنها تکیه کرده بود و" دوست " میپنداشت فراری دادند و، همه خیانتکار از آب درآمدند ،کم کم پرده ها بالا میروند وهمه چیز عیان میشود ، هیچ چیز گم نشده وهیچ چیز هم فراموش نمیشود . آن شاه روشن بینی که آنچنان بی پروا در آخرین روزهای سلطنتش سخن میگفت میدید که طوفان فرا میرسد وسر زمینش مانند تخته پاره هایی روی آب سر گردان وویلان میشود ، او باخود میگفت ، وقتی طوفان سر برسد من دیگر رفته ام  ، وامروز این شاهان بی تاج وتخت چیزی غیراز همان تخته پاره های روی آب نمیبینند شاید کمی غنیمت برایشان بیاورند اگر چه طوفانی دیگر آنهارا نیر بغلطاند .

سعی کن جنبه های خوشی آن روزهارا جدا کرده وبنویسی ،

پرسیدم ، کدام خوشی ؟ من هنوز نمیدانم خوشی چه طعمی دارد ، اما طعم ظلم وریاضت وتجاوز را زیاد چشیده ام . با آن مردمان نمیتوانستم همراه باشم نه با آنها ونه با ریاکاری هایشان ورندی ها وزیاده خواهی هایشان ، بازهم مینویسم .

ثریا ایرانمنش /پنجشنبه /9/5/2013 میلادی /برابر با 19 اردیبهشت 1393 شمسی

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۲

تصویر

هربار که مینویسم ، همه شب درد میکشم ، یادآوری خاطرات گذشته چون زهر درجانم و موی رگهایم میدود ، از اینهمه نامردمیها وبیشرمیها دیگر خسته ام. هنوز لازم است بنویسم ، دفترچه های زیادی بجای مانده که باید آنهارا خالی کرده سپس به دست آتش بسپارم ،

شب گذشته بیاد معشوق قدیم وآنکه اولین بار سر راهم ایستاد واولین بار دستم را گرفت واولین بوسه را برگونه ام زد ، بخار خاطراتش در مغزم دوید ، میل داشتم خودم را تخلیه کنم  با فشار یک دکمه روی " گوگل " اورا یافتم ، آوف درست تصویر دوریان گری همان تصویر واقعی او جلوی چشمانم نشست . سرنوشت حکم رانده بود ،  چهره انسانی او تبدیل به یک موجود کریهه با چشمانی که مانند دومهره پلاستیکی  درحلقه میدرخشیدند ، هنوز غول درونش درغوغابود وچه بسا هنوز با خرطومش در تاریکهیا زندگی را میمکید . اوف ، او هم مانند فر آورده های امروزی شکل وقیافه وخصلت خودرا ازدست داده بود ، چند عکس قدیمی را چندین بار تکرار کرده بود وآخرین آنها ، آوف ، چه خوب شد که رفتم .

اولین بار که اورا درآغوش دیگری دیدم برایش نوشتم :

آنشب که ترا با دگری دیدم ورفتم/ چون مرغ شب از داغ تو نالیدم ورفتم/ آغوش تو چون محرم راز دگری بود/ پیوند دل از عشق تو ببریدم ورفتم/  این باد که باز است برویت دراین باغ /آن خرمن گل را بتو بخشیدم ورفتم/

وچه خوب شد که رفتم . رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر. وچه رخساری دیدم .همان عکس معروف دوریان گری.

چهارشنبه .هشتم ماه می 2013 میلادی

اشعار بالا : از ابوالحسن ورزی

-------------------------

دوست دارم شمع باشم ودردل شبها بسوزم/ روشنی بخشم میان جمع وخود تنها بسوزم /

شمع باشم واشک بر خاکستر پروانه ریزم /یا سمندر گردم ودر شعله بی پروا بسوزم/

لاله ی تنها شوم دردامن صحرا برویم / کوه آتش گردم ودر حسرت دریا بسوزم /

ماه گردم درشب تار سیه روزان بتابم /شعله آهی شوم خود را زسر تا بسوزم /

اشک شبنم باشم وبر گونه ی گلها بلغزم / برق لبخندی شوم درغچه لبها بسوزم/

یا زهمت پر بسایم بر " ثریا" همچو عنقا / یا بسازم آن قدر با آتش دل تا بسوزم / .......... ثریا ایرانمنش /

 

ص 18

آخ ...زمانی فرارسید که احساس کردم ، همه آن آدمها درآن خانه مانند یک زهر کشنده دروجود م راه یافته اند ودهانم را تلخ کرده وحال تهوع بمن دست میدهد ، همه وارفته ، مانند جسد ، آن نشخوار کنندگان زندگی که هوارا نیز سنگین کرده بودند ، همه تهی از اندیشه ، همه دریک پرده پندار پوشیده از افکارتیره ، همه گنده گنده وتکیه به ارواح وگور رفتگانشان داشتند ، راست یا دروغ ، پیرمرد درهر شهری زنی ویا ضیغه ای گرفته بود وچندین توله به دنیا سر داده بود ، واین آخری بموقع سر رسید زمانی رسید که پیرمرد دیگر رمق نداشت اما همچنان آب دهانش از گوشه لبانش به زمین میچکید. این قوم ظالم در پرده وعیان مرا مینگریستند که چگونه دست وپا میزنم ، به اطاقم برگشتم تمام روز بدون خوردن لقمه ای غذا دراطاقم ماندم ، نه ، من نمیتوانستم به همراه مادر بشهری برگردم که آنرا درکودکی پشت سر نهاده بودم ، همه آدمهای آنجا نیز برای من غریبه بودند ،باید یک شلوار بلند میپوشیدم با یک چارقد سفید ویک چادر، ودرگوشه ای از اطاق مینشستم وبه تلاوت قران مشغول میشدم ، تنها تفریح من رفتن به گورستان در شبهای جمعه میبود ، درآن شهر خاک گرفته وتنها کاری که میتوانستم بکنم به مسجد مشتاقیه بروم ودرنماز دست جمعی شرکت کنم ، سپس در گوشه ای بنشینم وبه دوخت ودوز یا بافتنی مشغول شوم تا پرنس از راه برسد ، یک پرنس که چند ملک وآبادی دارد وسه برابر سن من وبرای جوجه کشی مرا درکنج خانه زندانی نماید ، نه مادر ، مرسی از لطفی که درحق من مینمایی ومرا به خورشید خود نزدیک میکنی سپاسگذارم بگذار درهمین آسمان کدر تنها دور خودم بگردم احتیاجی به خورشید تو ندارم .

همه شب گریستم گویی اشگ تنها مونس زندگی من بود با پوچی  وبی توش وتوان این مردم احمق که مرا در زندگی میخکوب کرده بودند کاری نمیتوانستم بکنم ، باید خودرا نجات دهم  ، باید آن خانه لعنتی را ترک کنم ، آنها گاهگاهی بیادم میاوردند که صاحب اختیار خانه میباشند ، حال من بزرگ شده ورسیده مانند یک میوه تازه دهانها باز شده بود برای بلعیدنم .

فریاد کشیدم ، نه ! هیچگاه  دردهان شما جای نخواهم گرفت ، فریادم همه خانه را به لرزه درآوردبس است ، مرا خفه کردید ، من حق زندگی دارم شما هوای پاک وتمیز را فرو بردید وآنرا مسموم ساختید .حال میل دارم پنجره هارا باز کنم ، حیوانات ، بروید بخوابید ومرا راحت بگذارید ، چراغها ناگهان همه روش  شدند ، فریادم تا پله های اطاق بالا که پیر مرد درانجا میخوابید ، رسیده بود ،

آنها کاری نداشتند ، درآسایش خودشان لم میدادند وچرند میگفتند سقز جویدن آن زن لعنتی همه گوشتهای تن مرا فرو میریخت ، آنها ، آن نره خران تازه بلوغ یافته با نیش هایشان که آب از آن فرو میریخت  دربرابرم ایستاده بودند ، نه نه، هیچگاه شما نمیتوانید مرا بخورید فریادم چو تیری بسوی آنها میرفت ، حال میدانستم چگونه باید خودمرا رها کنم ومیدانستم چگونه باید زنجیرهارا پاره کرده وفرار را برقرار ترجیح بدهم ، مادر پر رنج برده بود ودیگر تحمل بار مضاعف را نداشت ، او تصمیم خودرا گرفته چرا که دیگر شهامتی دراو باقی نمانده بودحال میخواست به گدایی مهربانی فامیلش برود ودرمیان آنها خودش را پیدا کند ، آه...بدا بحال کسانی که از پا می افتند بگذار تاسبزه برخاکشان بروید ، بگذار خاموش بمانند ، من هنوز جوانم ، زنده ام وزندگی را درپیش دارم، بازوانم قوی ومشتهایم پر قدرتند ، میروم به دنبال همان جوجه کمونیست وسعی میکنم حرفهایش را هضم کنم با او میسازم کاری به افکارش ندارم .او راه خودش میرود ، آری ، باو خواهم نوشت که درانتظارت نشسته ام برگرد.

بقیه دارد .......                                             ثریا ایرانمنش 9/5/2013/میلادی

ص 18

آخ ...زمانی فرارسید که احساس کردم ، همه آن آدمها درآن خانه مانند یک زهر کشنده دروجود م راه یافته اند ودهانم را تلخ کرده وحال تهوع بمن دست میدهد ، همه وارفته ، مانند جسد ، آن نشخوار کنندگان زندگی که هوارا نیز سنگین کرده بودند ، همه تهی از اندیشه ، همه دریک پرده پندار پوشیده از افکارتیره ، همه گنده گنده وتکیه به ارواح وگور رفتگانشان داشتند ، راست یا دروغ ، پیرمرد درهر شهری زنی ویا ضیغه ای گرفته بود وچندین توله به دنیا سر داده بود ، واین آخری بموقع سر رسید زمانی رسید که پیرمرد دیگر رمق نداشت اما همچنان آب دهانش از گوشه لبانش به زمین میچکید. این قوم ظالم در پرده وعیان مرا مینگریستند که چگونه دست وپا میزنم ، به اطاقم برگشتم تمام روز بدون خوردن لقمه ای غذا دراطاقم ماندم ، نه ، من نمیتوانستم به همراه مادر بشهری برگردم که آنرا درکودکی پشت سر نهاده بودم ، همه آدمهای آنجا نیز برای من غریبه بودند ،باید یک شلوار بلند میپوشیدم با یک چارقد سفید ویک چادر، ودرگوشه ای از اطاق مینشستم وبه تلاوت قران مشغول میشدم ، تنها تفریح من رفتن به گورستان در شبهای جمعه میبود ، درآن شهر خاک گرفته وتنها کاری که میتوانستم بکنم به مسجد مشتاقیه بروم ودرنماز دست جمعی شرکت کنم ، سپس در گوشه ای بنشینم وبه دوخت ودوز یا بافتنی مشغول شوم تا پرنس از راه برسد ، یک پرنس که چند ملک وآبادی دارد وسه برابر سن من وبرای جوجه کشی مرا درکنج خانه زندانی نماید ، نه مادر ، مرسی از لطفی که درحق من مینمایی ومرا به خورشید خود نزدیک میکنی سپاسگذارم بگذار درهمین آسمان کدر تنها دور خودم بگردم احتیاجی به خورشید تو ندارم .

همه شب گریستم گویی اشگ تنها مونس زندگی من بود با پوچی  وبی توش وتوان این مردم احمق که مرا در زندگی میخکوب کرده بودند کاری نمیتوانستم بکنم ، باید خودرا نجات دهم  ، باید آن خانه لعنتی را ترک کنم ، آنها گاهگاهی بیادم میاوردند که صاحب اختیار خانه میباشند ، حال من بزرگ شده ورسیده مانند یک میوه تازه دهانها باز شده بود برای بلعیدنم .

فریاد کشیدم ، نه ! هیچگاه  دردهان شما جای نخواهم گرفت ، فریادم همه خانه را به لرزه درآوردبس است ، مرا خفه کردید ، من حق زندگی دارم شما هوای پاک وتمیز را فرو بردید وآنرا مسموم ساختید .حال میل دارم پنجره هارا باز کنم ، حیوانات ، بروید بخوابید ومرا راحت بگذارید ، چراغها ناگهان همه روش  شدند ، فریادم تا پله های اطاق بالا که پیر مرد درانجا میخوابید ، رسیده بود ،

آنها کاری نداشتند ، درآسایش خودشان لم میدادند وچرند میگفتند سقز جویدن آن زن لعنتی همه گوشتهای تن مرا فرو میریخت ، آنها ، آن نره خران تازه بلوغ یافته با نیش هایشان که آب از آن فرو میریخت  دربرابرم ایستاده بودند ، نه نه، هیچگاه شما نمیتوانید مرا بخورید فریادم چو تیری بسوی آنها میرفت ، حال میدانستم چگونه باید خودمرا رها کنم ومیدانستم چگونه باید زنجیرهارا پاره کرده وفرار را برقرار ترجیح بدهم ، مادر پر رنج برده بود ودیگر تحمل بار مضاعف را نداشت ، او تصمیم خودرا گرفته چرا که دیگر شهامتی دراو باقی نمانده بودحال میخواست به گدایی مهربانی فامیلش برود ودرمیان آنها خودش را پیدا کند ، آه...بدا بحال کسانی که از پا می افتند بگذار تاسبزه برخاکشان بروید ، بگذار خاموش بمانند ، من هنوز جوانم ، زنده ام وزندگی را درپیش دارم، بازوانم قوی ومشتهایم پر قدرتند ، میروم به دنبال همان جوجه کمونیست وسعی میکنم حرفهایش را هضم کنم با او میسازم کاری به افکارش ندارم .او راه خودش میرود ، آری ، باو خواهم نوشت که درانتظارت نشسته ام برگرد.

بقیه دارد .......                                             ثریا ایرانمنش 9/5/2013/میلادی

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۲

ص.17

یک شب وحشتناک را گذراندم ، همه شب گریستم ، صبح زود به اطاق مادر خزیدم داشت کتاب میخواند ، سرم را روی دامنش گذاشتم وسیل اشک را جاری ساختم امیدوارنبودم که او دستی بر سرم بکشد ویا حرفی بزند ، سالها بود که درسکوتی رنج آور فرو رفته بود ، سالها بود مانند یک ماشین اتوماتیک بکارهای خانه میرسید وشب هم سرش رابا کتاب ودعا مشغول میداشت ، دیگر از آن زن بلند قامت ، با آن موهای طلایی وچشمان نیلی خبری نبود ، خم شده بود ،  ودر سکوت بمن ودیوانگیهایم مینگریست ، آن زن دیگر! آنکه حال سوگلی حرم شده بود با جویدن سقز تمام روز اعصاب همه را به لرزه درمیاورد وگاهی با پوزخندی چندش آور وبا آن لهجه چند گانه اش میگفت ، ها؟ چه کردی ؟ رفتی دادی آمدی ؟ ، چیزی نداشتم باو بگویم او حقیر تر وناچیزتر از آن بود که من جوابی باو بدهم ، حال امروز از این ستون استوارکه درسکوت به همه چیز وهمه کس مینگریست کمک میخواستم ، اشکهایم بفراوانی روی دامن او میریخت ، کتابش را زمین گذاشت وعینکش رابر پیشانیش چسپاند وگفت :

گویا سرنوشت هم ارثی میباشد ، منهم مانند تو روزی عاشق پدرت شدم زنی بیوه بودم وچند سالی از پدر خوش قد وبالای وزیبای تو مسن تر ، او زن ویکدختر داشت همسرش دختر امام جمعه شهر بود، او بسوی من آمد واو دست مرا گرفت ، هم بخاطر زیباییم وهم بخاطر ثروتم ، با این ترتیب خانواده من بکلی مرا ازخود طرد کردند حتی برادرم نام فامیلش را نیز عوض کرد وهمه جا اعلام نمود که خواهری ندارد ، خواهرانم نیز مرا ترک گفتند ، تنها یکی از آنها که ناتنی است هنوز بامن درتماس است البته این ازدواج اگر به ضرر من تمام شد به نفع برادرانم بیشتر بود ، چون برادر بزرگم همه اموال مرا دردست داشت ، خانوداه پدری تو نیز مارا ترک کردند وهمسرش نیز از او جدا شد دوران این ازدواج نا موفق بیشتراز دوسال طول نکشید ، او زمانی بخانه میامد تا پولی از من بگیرد ودرشکه را بردارد وبه فاحشه خانه ها برود ودرکنار زنان هرجایی به کشیدن تریاک ونوشیدن شراب بپردازد ، ساعتهای متمادی آن اسبهای بیچاره را درکوچه پس کوچه های تاریک شهر نگاه میداشت ، اسب باید تاخت کند ، اسب برای ایستاد ن جلوی یک فاحشه خانه ساخته نشده  ، اسب شاعر است وخوب همه چیز را درک میکند ، حال تنها باقیمانده زندگیم همین چهار اسب وهمین درشکه وآن خانه بود ، آن خانه بزرگ را بیاد میاوری؟ همان که یک پایاب داشت ، شبها وروزها درانجا تک وتنها میگریستم وترا دربغل داشتم ، بخیال آنکه تو حداقل روزی درکنارم خواهی ماند ، او به ولگردیها وشب گردیهایش ادامه میداد ومن هرماه تکه ای ازملکم را یاجواهراتم را میفروختم وپول آنرا روی رف میگذاشتم تا او بردارد وکمتر مشت برسرم ویا شلاق بر پیکرم بکوبد . بلی ازدواج با پدر تو اشتباه بزرگ زندگی من بود ، حال باین روز بدبختی دچار شده ام تو چشمانت را بازکن ودنبال این پسرک جعلق نا مسلمان مرو ، اگر او ترا خواست باینجا میاید وبا احترام تمام ترا خواستگاری میکند وبا خود میبرد نه اینکه دور شهرها راه بیفتی مرا وخودت را به دست ملامت مردم بدهی ، این زنک بی سر وپارا میبینی؟ همه شهررا پر خواهد کرد ونام ترا به بد نامی میکشد ، من به زودی به وطنم ! به زادگاهم برمیگردم ، تو هم اگر میل داشتی بامن بیا ، هنوز خانه ای درآن شهر برایم باقی مانده وهنوز میتوانم دربین فامیل وهمشهریان خود عزت از دست رفته را باز یابم ، ما دراینجا مانند دوستاره کور از منظومه خارج شده گرد هم میچرخیم ، وهمیشه همه کس وهمه چیز مارا تهدید میکند ، باید تا دیر نشده برگردیم .

پس من فرزند یک اشتباه بزرگ بودم ؟ حال تخم این اشتباه باید برگردد بمیان مشتی مردم ناشناس وپر افاده وسخت مذهبی .

بقیه دارد.........                                   ثریا ایرانمنش/سه شنبه 7/5/2013 میلادی

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۲

ص.16

من معمولا سعی دارم وارد جزییات نشوم وکمتر نام اشخاصی را که در سر راهم قرار گرفته اند ویا به هرعنوانی نقشی درزندگیم داشتند ذکر کنم ، ساده نویسی را دوست دارم وآنچه را که اتفاق افتاده تا جاییکه حافظه ام یاری میکند ، باز نویسی میکنم ، الان دفترچه های زیادی روی میزم نشسته اند که باید کم کم آنهارا خالی کنم وسپس دور بریزم ، بسیاری حوادث روزانه که بمن وزندگیم مربوط میشد در آنها نوشته شده است ، اشخاصی که آمدند ، نشستند ورفتند بی هیچ عکس ا لعملی ویا برگشتی

آن روزها آنقدر توانایی درمن بود که یک تنه بجنگ زندگی بروم واز کسی کمکی نگیرم تنها مادرم بود که گاه گاهی از او یک کمک مالی کوچکی دریافت میداشتم ، او هم تقریبا بمن پشت کرده بود.

روزهایی پس از ان دریک زنجیر وسواسی میگذشت ، بزرگ منشی خوب بمن اجازه نمیدا د که مانند مار از کنار هر پرچینی بگذرم وبه هررخنه ای که درآنجا غذا انباشته است سر بکشم  ، آنهم دربدترین ساعاتی که روحم سرگشته وتنم داشت ناتوان میگشت ، تردید جانم را میخورد ، از همه بدتر آنکه یاد آن ( دوست) آن عشق دوران مدرسه در گوشه ای از قلبم نشسته وداشت میجنبد ، نه ، باید اورا برای همیشه فراموش کنم ، باید به مبارزه با او برخیزم ، شبها خواب راازچشمانم میبرید ، چهره اش را درتاریک روشنی شب نشان میداد ، نه ، باید از دستش نجات یابم ، باید اورا به دست فراموشی ابدی بسپارم ، اشکهایم سرازیر میشدند ودلم اورا طلب میکرد ، نه ، نه، سینه ام را خواهم درید واورا بیرون خواهم انداخت ، او باید درپای همان زنان معروف ومردانیکه گرد اورا گرفته اند تا محفقلشان را گرم کند ، بماند ، نه ، او جایی درزندگی آینده من نخواهد داشت ، مغز وقلبم بر آشفته دربرابر چیزهایی که مرا درمیان گرفته بودند ، اول از همه باید راه فراری را پیدا کنم واز آن خانه( منحوس) واز دست آن روسپی وآن پیر مرد هوسباز خودمرا نجات دهم ، مادرم درسکوت سرش را باکتابهایش گرم میکرد بی آنکه به آنچه دردل من ودرروح من میگذرد وآن آتشی که بجانم ریخته بود نگاهی بیاندازد ، او خود رنج بسیارکشیده بود ودیگر میل نداشت رنجهای مرا نیز باخود حمل کند

              بقیه دارد.

ثریا ایرانمنش / دوشنبه 8/5/2013 میلادی