یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۲

مادر

هرسال ، اولین یکشنبه ماه می روز |مادر| است ! گویی که مادررا تنها باید سالی یکبار ستایش کرد وهر سال مانند یک مجسمه گرد وخاک اورا گرفت واورا شستشو داد وبرق انداخت وسپس دسته گلی ویا بشقابی شیرینی برای تحفه برد وشاید هم به نهاری دعوتش کرد ؟!.

بهتر دیدم شعری را ازبانوی بی همتای شعر ایران خانم پروین اعتصامی تقدیم همه مادران جهان بکنم ، هرچند  کم کم مادران " یکجنسی " میشوند اما هنوز مادرانی وجود دارند که بر مسند مهر بانی و بزرگواری وبخشش خود نشسته اند

-----------------------------------------------------------------

گیتی ، دمی که رو به سیاهی نهد ، شب است /چشم آن زمان که خسته شود ، گاه خفتن است /

بی من زلانه دور نگردید هیچیک / تنها چه اعتبار دراین کوی وبرزن است ؟

از چشم طایران شکاری ، پنهان شوید / گویند با قبیله ما ، باز ، ذشمن است/

جز بانگ فتنه هیچ بگوشم نمیرسد / یا حرف سر بریدن ویا پوست کندن است /

نخجیر گاهها وکمانها وتیرها ست / سیمرغ را نه بیهده درقاف مسکن است /

از خون صدهزار چو ما طایر ضعیف / هر صبح وشام دامن گیتی ملون است /

پیدا هزار دام زهر بام کوتهی است /پنهان هزار چشم بسوراخ ورزون است /

هر نقطه را که بدیده تحقیق بنگرید / صیاد را علامت خونین به دامن است /

ازلانه هیچگاه نگردید تنگ دل /که اینخانه بس فراخ وبسی پاک وروشن است/

با مرغ خانه ، مرغ هوارا تفاووتی است / بال وپر شما نه برای پریدن است /

مارا به یک دقیقه توانند بست وکشت / پرواز وسیر وجلوه ، زمرغان گلشن است /

تلخ است زخم خوردن ودیدن جفای سنگ /گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است /..........شادروان بانو پروین اعتصامی.

                                               یکشنبه 5/5/2013 میلادی/ثریا ایرانمنش .اسپانیا

 

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۲

ص.15

شرکت نفت آبادان

بهار بود ، هنوز بنفشه ها در با غچه ها میرقصیدند  وپرندگان بر شاخه ها آواز میخواندند ، هوای دلپذیری بود ومن تنها به سعادتی میاندیشیدم که آنرا از دست داده بودم !

نامه ای از او دریافت کردم که نوشته بود :

من برای بیست وچهار ساعت به آبادان برگشته ام ، اگر هنوز عشقی دردلت هست بیا وسرنوشت خودرا به دست من بسپار ، دوستی دراینجا دارم که میتواند بما کمک کند تا ازدواج کنیم وبا هم برگردیم ، بکجا ؟ به کویت ؟! ابدا ، فکرش را هم مکن .

با اینهمه فورا بلیط هواپیما خریدم وبسوی آبادان حرکت کردم ، او با یکی از یارانش که مردی لاغر با بینی بلند وخنده های بی معنی وصورتی کشیده که  گویا درزندان با او آشنا شده بود ، دریک مسافر خانه حقیری جای گرفته بودند  مردک با آن پک وپوزه زشت خود سر تا پای مرا ورانداز میکرد وخنده های چندش آوری روی لبان کبودش جای داشت ،  باز هوای شرجی وبوی گند نفت داشت مرا خفه میکرد ، با اینهمه عشق بود که مرا بسوی او کشاند خودرا آغوشش افکندم وگفتم ، آمدم ، ناهاررا قرار بود با همان دوست که ناخدای یک کشتی وظاهرا قدرتی هم بین مردان آنجا داشت در رستوران شرکت نفت صرف کنیم ،  او یکی از مردان ارامنه بود که از قدیم یکدیگرا میشناختند  ته ریشی بسبک ناخدای کشتی برصورتش نشسته بود وکمی سرد برخورد با او چندان برایم جالب نبود،  رستوران درخیابان اصلی قرار داشت ، کمتر ایرانی درآن اطراف دیده میشد، یک تابلو درروی دیوار کنار درب وردی رستوران بچشم میخورد :

                " مخصوص اعضاء "

ورود سگ ، وسیاهان بومی وایرانیان غیر عضو، ممنوع است !

من برگشتم  آب دهانم را روی زمین انداختم وگفتم من باین مکان وارد نمیشوم وناهار هم میل ندارم ، من بر میگردم ، آن دوست  ارمنی که نامش در معنا " جنگ " بود  از این حرکت من جا خورد ایستاد وسر تا پای مرا ورانداز کرد وبی آنکه حرفی بزند ، مارا به روی عرشه کشتی خود برد وبا چند ساندویج وکمی آبجو از ما پذیرایی کرد، آن تابلو مرتب جلوی چشمانم میرقصید ، به او گفتم من با طیاره غروب برمیگردم بوی بدی بمشامم میخورد ومیلی هم ندارم با تو به آنسوی دریا سفر کنم وهرچه وهرکس را دارم پشت سر بگذارم ، نه عزیزم ،  اینجا هم میلی بماندن ندارم ، گشتی در اطراف شهر زدیم خانه های شیک مخصوص " اعضا" را دیدیم "بریم " و بوارده" که کار مندان وکارگران شرکت  نفت درآنجا زندگی میکردند  ، همه  گونه وسایل درانجا دیده میشد اززمین تنیس تا زمین اسب سواری ، اتومبیلهای آخرین مدل و کلوپ شبانه ورقاصه های ارمنی که درآنجا میرقصیدند ، نه ، جانم ، جای من اینجا هم نیست ، دارم خفه میشوم هوا سنگین است  من احتیاج به هوای آزاد دارم  میلی هم ندارم درزمره سگهای ولگرد قرار بگیرم ودررستورانهای بوگرفته ونکبت معمولی غذا بخورم ویا در یک خانه دورافتاده دریکی از محله های پایین شهر زندگی کنم وهروروز تماشاچی خانمها وآقایانی باشم که با لباسهای سفید مخصوص بازی تنیس و راکت به دست از این سو به آن سو درحرکتند ، اگر چه بازی را خوب بلد نباشند ! ، من یک دختر کوهستان هستم وجایم درکنار آبشارها کف کرده ودامنه کوه میباشد نه درمیان بوی گند مشتی آدمهایی که حاکم بر سر زمین منند وهمه چیز را اختصاص بخودشان داده اند ، نه ، اینجا  ونه آنسوی خلیج ، جای من نیست  ، اگر مرا دوست داری ، تو برگرد  ، بانتظارت میمانم ، آخرین دیناری را که درجیب داشتم خرج کرده بودم.....

وهمان شب برگشتم ، خسته ، رنجور ، عصبی وکارم را نیز ازدست دادم.

بقیه دارد............                                             ثریا.

 

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۲

ایران

کام دیگران !

گر دلنوازی میکنی ، آهنگ ویرانی چرا ؟ / ورشعله بازی میکنی با مصلحت دانی چرا؟ /هر دم به رنگی نو به نو ، برجان نهی داس درو/ کشتی بکش رفتی برو ، این گربه رقصانی چرا؟

---------------------------------- ف. خانلری

در یکی از سایتهای بروز شده ، خواندم که جنابی درفرمایشات خود افاقه فرموده اند که : ما اول مسلمانیم ، بعد ایرانی !

در حالیکه درهمین شهرک  مردی ارمنی که یک مغازه داشت میگفت :

من اول ایرانیم ، بعد ارمنی .

جای بسی تاسف ودرد است که بچه مسلمانی از راههای دور واز گروههای مختلف و دهکده ها ودهات اطراف ناگهان به مقامی برسد که این چنین سخن بگوید وما هنوز درخواب غلفت درانتطار شهزاده سوار با اسب سپیدیم.

روز گذشته از سپور محل پرسیدم : کجا میتوانم نوارهای موسیقی را خالی کنم ؟

گفت : چه نوارهایی هستند ؟ گفتم نوار موسیقی به زبان من  ، با سازهای وطنم وآوازهای خوانندگان هموطنانم وشعرای سر زمینم ، پرسید چه زبانی است؟

گفتم زبان شیرینی پارسی ، پرسید پارسی کجاست ؟ گفتم ایران ، گفت : هان ، هان ، بمب اتم؟

امروز  نمیدانم با اینهمه نوار که دریک چمدان وگوشه اطاقم نشسته چکار میتوانم بکنم ؟ آیا همه شعرا ، خوانندگان وسازهای وسوزگذاهای آنهارا به یکباره درون سطل اشغال بریزم ؟ شاید این کاررا کردم . آنهم هنگامیکه میشنوم اول مسلمانیم سپس ایرانی ، دیگر باید فاتحه همه چیز را خواند.

دوباره برگردید به سر قبر آقا وسماور خودرا روشن کنید وچای دیشلمه با تخمه وآبگوشت وپیاز را بادست بخورید وبرای ارواح رفتگاه فاتحه بخوانید منجمله ایران .

حال میفهمم چرا مرحوم رهی معیری آنهمه مردم گریز بود ، تنها دوست ویار ویاروش مرحوم "دشتی" که با هم انس والفتی دیرینه داشتند ، وچرا آنهمه دردکشید .

امروز حال رفتگان را میفهمم ، امروز درد دیگرانرا احساس میکنم ، آنهمه زحمت ومرارات برای آنکه سر زمین پهناور ایران را به دست مشتی جاهل بیسواد وقران خوان مسجد بسپارید ، اقایان ، زهی تاسف .

تمام . ثریا ایرانمنش / جمعه .3/5/2013 میلادی /

 

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۲

ص.14

ظاهرا کمی تند رفته ام ، گوشمالی شدم .

آخ ایکاش درآن قلمروی که هیچکس نمیداند وما هم نمیدانیم کجاست ، جایی باشد تا دوباره انسانها بتوانند باز با کسانی را که دوست میدارند روبروشده وباهم با یکزبان سخنانی را که فراموش کرده وهمه مهربانیهارا به یکدیگر بدهیم .

--------------------------------------------------------------

امروز من درجستارهای کورمال اندیشه هایم همه چیز وهمه کس را بهترمیتوانم ببینم ، زمانی نه چندان دور چشمانم را به روی همه کس وهمه چیز بسته بودم میلی نداشتم درمیان مردمی که نمی شناسم زندگی کنم ویا باآنها هم آواز باشم ، آنها هم چندان شتابی نداشتند ، آن روزها که با " او" برخورد کرده بودم گمان میبردم مرد بزرگی است درحالیکه تنها ادای یک فیلبان را درمیآورد  وبرگردن فیل نشسته ومیل داشت مرا تربیت کند ! برای چه کاری ؟ برای یکمشت ابله ؟ چشم ودلم سیر بود و روحم سخت گرسنه برای آنکه پناهم باشد باو آویختم کسی بود مانند همه ، نه جدا از همه با همان کوته فکری ها وزرنگیهایی که به درستی آنهارا نمی شناخت .

امروز نمیدانم خوشبختم یا نه ، میلی ندارم چیزی را دوباره بسازم هرچه را که بنا کنم وبال گردنم میشود ، مانند نوارها کتابها ! احتیاج به فضا دارم ، احتیاج به هوای تازه واکسیژن دارم که تاروزی که زنده ام درآن جولان بدهم دراین جنگل امروز میان اینهمه آدمهای جور واجور چپ میروم راست میروم کج میروم وزمین میخورم تنها مواظب گردنم هستم که خورد نشود.

باندازه کافی با بدخواهی ها وکینه ها آشنا شده ام اما دیگر در همان لاک بی اعتنایی خودم فرو رفته میلی ندارم که کسی برایم هورا بکشد یا کف بزند ، برای اینکار باید مصالح فراوانی داشت ، باید جایزها را از پیش رزرو کرد آنروزها هنوز مغزم نتراشیده ولبریز از داستهای احمقانه وپاورقیها ی ناقص ترجمه شده بود ، امروز خود به آگاهی رسیده ام حماقتهارا درمیبابم کهنه ها را که درقدیم دوست ویار میخواندم به دورریختم ، حال یکه وتنها مانند  "خدا" جلو میروم ، باید بت هارا شکست.

بقیه دارد......                                     ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 2/5/013

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۲

ملکه

سرو صدای بیرون زیاد است ، باخت رئال مادرید چندان به مذاق مردم اینجا خوش نیامده است ، روی صندلیهای کفا فه نشسته اند وبحث میکنند ، هوا دوباره گرم شده وباید پنجره هارا باز گذاشت . زنی در اطاق پهلوی من با کفشهای پاشنه بلندش راه میرود ، قدم میزند ، بالجبار ازتخت بیرون آمدم ونشستم به تماشای تاجگذاری روز گذشته در هلند .بیاد شکوه وجلال وعظمت تاجگذاری خودمان در تخت جمشید افتادم ، شنل ساده وآبی رنگ ملکه جدید ابدا قابل مقایسه با شنل مخمل مروارید دوزی ملکه سابق ایران  نبود ، شاه تنها جنبه تشریفاتی را دارد ، ایکاش ماهم شاهی وملکه ای داشتیم ! خوب اگر خوب است پس چرا ما نداریم ؟ واگر بد است چرا شما دارید؟ ........

از قضای روزگار ، من همه ملکه هارا دوست میدارم بخصوص این ملکه عرب را ،  یا بقول خودشان " شیخه"عجب زیبا وخوش پوش است ؟ با سه تن طلا والماس وزیبایی وآن عمامه اش چشمهارا خیره ساخته بود ، پرنس وپرنسس خودمان را ( ببخشید ) اسپانیارا بیشتر ازهمه دوست دارم ، خیلی خودمانی وبقول معروف خاکی هستند این بیخوابی هم بدجوری افکار مرا آشفته کرده است .خوب بریم سر اصل مطلب.

درگذشته مصر پادشاه داشت / ملک فاروق / بیچاره امروز به چه بدبختی گرفتار شده است.

افغانستان پادشاه داشت / محمد ظاهر شاه/ آنجا هم دست کمی از ما ندارد

ایران پادشاه داشت / محمد رضا شاه پهلوی/آه نگو که دلم خون است

اتیوپیا پادشاه داشت / تایلند پادشاه داشت/معلوم نشد کجا رفتند

مراکش پادشاه دارد / حسن ششم /آنها خودینید

اردن هاشمی پادشاه دارد ! ایضا

وهمچنان اگر خاکبرداری را ادامه دهیم میفهمیم که چه سر زمینهایی پادشاهی داشتند وحالا زیر بار فلاکت وبدبختی دارند جان میدهند وعده ای نامعلوم برآنها حاکمند .

خوابم نمیبرد باخود فکر کردم ! خوب میشود مثلا یک تاج بر سر احمدی نژاد گذاشت ویا مشایی اگر آنهارا دوست ندارید خوب صادق خان طبا طبایی هستند از یک خانواده معروف ومحترم وریشه دار!  بگذارید ما هم حسرت به دل نمیریم و اینقدر نان خودرا با حسرت پشت شیشه پنیر دانمارکی وهلندی وسوئدی وبلژیکی وانگلیسی وووووونمالیم  وبا دل درد آنرا بخوریم ، هان ؟ عقیده شما چیست ؟

امیدوارم درانتخابات آینده ایران همه رای ها به صندوق شاهی بروند؟!!!!!!

ثریاخانم پرحرف .

 

روح گرسنه

آه.........

چه روز خوشی !

نه به کودکان گرسنه میاندیشم ، نه به خاطرات قدیمی

آیینه ها همه برق میزنند ، تصویرها را درخودشان

جای داده اند

آدم ها دیگر هراسان نیستند

برای تصویر خاموشی خود ، دریچه هارا

باز کرده اند

در رویای یک سیب ، درکنار یکدرخت خشک

بانتظار نشسته اند

ما ؟ ما؟ در حلقه های سربی سخت ویخ زده خود

هیچ دردی نداریم

زنده باد دود یک سیگار ! نیمه سوخته

درون یک استکان

سر گردانیها تمام شدند

آنهارا درون یک شیشه نهادیم

شیشه ای مملواز نیزه های تیز

کلمه ها ، ویرگولها ، مملو از غرابتی

مدفون درهشیاریند

من به دنبال یک جنازه میگردم

جنازه ( خدا) ،

میخواهم آنرا بردوشم حمل کنم

برای موجودیت خود

آه ...شانه ام کو ؟ آیینه ام کجاست

قوطی سرخاب سرخم کجاست

باید چهره کهرباییم را رنگ کنم

تا د شمن نداند که.....من سردم هست ، یا گرسنه ام

---------------------------

ثریا / اسپانیا/