جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۱

همه چیز

در متنی از یک روزنامه الکترونیکی ، خواندم که : درایران همه چیز پیدا میشود !!! اگر پول داشته باشی ، این نهایت حماقت یک نویسنده ویا یک آدمی است ، همه چیز  درهمه جا پیدا میشود ، اگر پول داشته باشی ، اما آزادی را با هیچ قیمتی نمی توانی بخری ، نفس کشیدن ممنوع ،

دنیا با جان ود ل به اکتشاف پرداخته تا هرروز اسباب بازی جدیدی را به دست ما بدهد مبادا دستها وپاها وروحمان آزاد باشد و مزاحم خدایان شویم .

عده ای با لحنی شاد ونیشخند باین اسباب بازیهای مدرن که همه اندیشه های خودرا بدان سپرده اند  میخندند ومیگذرند ، در چهاردیواری خانه خود زندگی میکنند واحتیاجی به شکار کردن ندارند آنها تماس خودرا با زمین وآسمان وپیوندشان با احساس وخوی بشری است. اما نفس بلند کشیدن ممنوع !

آه ، نباید زود به قضاوت نشست  ، بخوریم ، یا خورده شویم ، نه نمیگذاریم خورده شویم ، خدایان پر ثروتمندی در اطرافمان بو میکشند وآدم های دم دستیشانرا به دنبال یکدیگر میفرستند به دنبال شکار ، روزو روزگای حیوانات وانسانها درکنار هم به راحتی میزیستند وبهم نزدیک بودند بی آنکه تلاشی برای شناسایی یکدیگر داشته باشند ، مردم آنچنان کنجکاو نبودند تنها برای آنکه خودشانرا بالاتر احساس کنند حیوانات را فاقد شعور فرض کردند اما امروز این آدمها هستند که گم شده اند وحیوانات وغول ها رژه میرودندوآدمها شعورشانرا گم کردند، امروز هر کسی بفکر خود  است ودرغم تو نیست  همسایه من اگر آهنگ راه رفتنش با من یکی بود ، خیلی خوب با او بیگانه نیستم ودمساز وهمنوع او محسوب میشوم ، وای به وقتی که من سخاوتمندانه افکار وکردارم ر ا درمعرض نمایش بگذارم ، آنگاه تیر جانسوزی به قلبم فرو میرود، دیگر حقی برای زندگی ندارم ، روزی مردم زندگیشان در معابد ومساجد ومحرابها میگذشت ، امروز هه چیز زیر خرواری از گرد وغبار ریا ودروغ جای گرفته عده ی دروغگو وشیاد بر سر مردم سوارند وهمه درحال فروش کالا های نوین خود، امروز یک خستگی خشم آلودی بر آنهاییکه روزی جانب وحرمت انسانهارا داشتند ، سنگینی میکند عادی ترین گفتگو ها تولید رنجش وتولید سوء تفاوهم مینماید اگر هم کسی با لحنی مودبانه با تو گفتگو کند ، باز در او یک خشم پنهانی که خبراز یک رنج بزرگ وگله ها وسر خوردگیها ست ، دیده میشود.

همه تلخکامند ، این اسباب بازیهای مدرن ، مانند لباسهای مارکدار ، لوازم آرایش گرانقیمتی که همه ساخت چین وتایلند وترکیه میباشند، عطرهایی که هرکدام نام یک فاحشه ویا پا انداز را درپشتوانه دارند ، بازیهای جدیدی که روی گوشی ها وتابلت ها سر همهرا گرم کرده وهیچکس نمیتواند از درداین اعتیاد خلاص شود ،درکنارش مواد دیگری که آدمی را بسوی ابدیت میبرد ، وخدایان هرروز پیامبر جدیدیرا به دنیا ارائه میدهند ، تکنولوژی نوین حتی دراطاق خواب تنهای تو ناظر بر اعمال توست، با یک افسار مزین به یک دوربین ومیکروفون ریز غیر قابل رویت ، که مواظب سلامتی ونگران حال تو میباشد !!!! این افسار باید همیشه برگردنت آویزان باشد ، اگر آنرا فراموش کنی تلفن به صدا درمیاید "

عزیزم ، ارتباط ما با تو قطع شده ، حالت خوب است ، دکمه را فشار بده ببینم خوب کار میکند ، بلی این افسار تا زیر دوش حمام هم باتوست و پس تصدیق کنید که من راست میگویم ، نفس کشیدن ممنوع .

ثریا ایرانمنش / جمعه بارانی وسرد22

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۱

بی نیاز

در این سر زمین ، هر بوته ای وحشی است

هر بوته ای راز مرگ را پنهان دارد

هر بوته ای بی گل است وراز قلب مردمانی را پنهان میکند

که ، روزی درآبها روان بودند

بوته های های این سر زمین ، بی گل

اما خار فراوان دارند

چند گل سرخ آتشی رنگ

وچهرهای بی تفاوت ، آماده پاره کردند

روح ترا میدزدند

نیازی نیست که درجنگ باشیم

جنگ همه جا هست

درهر شهری ، هردیاری وهرسرزمینی

باید بفکر نان کودکم باشم

نیازی نیست که من سیر شوم

چیزهایی هست که مرا سیر میکنند

تنها ، پاهایم از تنهایی غربت

یخ بسته اند و...دستهایم سردند.

----------------- ثریا ایرانمنش / پنیجشبه

 

 

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۱

لیلاس

روزیکه لیلاس وارد جرگه  ( بوژواهای ) شهرستانی شد ، دوسه سالی بود که من دربین آنها لانه کرده بودم ، مرکز حرکت ومیانداری به دست دوزن بود یکی کوتاه با پای چوبین ودیگری نسبتا بلند  ، پر غرور وپر افاده با دستهای سفید وانگشتری های الوان سبز وآبی وسنگهای سفید ، ورود لیلاس باین خانه شور وشوقی دیگر آورد او با یکی از برادران تازه از فرنگ برگشته ، نه چندان جوان بی تجربه نیمه تحصیل کرده دریک کالج فرنگ ودرکمین ساعتی بود که خودرا به یک کارخانه دار معروف صاحب ونماینده اتوموبیلهای گرانقیمت برساند وسپس بنگاهی برای خود علم کند ، عروسی بی حضور من سر گرفت !.

دراین میان پدر لیلاس به کمکش آمد او مردی نسبتا پا بسن گذاشته زیبا رو ، باچشمانی روشن خطوط چهره اش منظم ، خندان ومهربان وخوش برخورد بود وسخت مورد پسند زنها .

لیلاس چندان زیبا نبود پیکری لاغر واستخوانی  با یک بینی عقابی که به دست جراحان صاف وتمیز از آب درآمد با پدر ثروتمندش توانست همه را بسوی خود جذب کند.

او میدانست چگونه آرایش کند وچگونه لباس بپوشد تا با سلیقه روز جلوه کند البته دست ودلبازی پدر ومادر دراین میان نیز به کمکش آمدند.

من ، آه من فراموش شده بودم همان زن لاغر ، باشانه های کوچک باسنی اندک فربه کمر باریک وهمچنان خزنده وار درمیان آنها راه میرفتم .

او ، آن زن تازه وارد با لبان خندان ودندانهای ردیف شده وموهای ابریشم وارش زیر قشری از رنگهای سرخ وخاکستر ی وآبی وسیاه راه میرفت درچشمانش هیچ هیجانی دیده نمیشد ، آرام ومانند یک رودخانه جاری درهمه جا روان بود وبی تشویش میدانست چگونه باید باغچه اش را بیل بزند وچه بذری درآن بکارد ، اول با فرماندهان حسابی دوست شد وآنچه را که آنها دوست میداشتند انجام میداد جای سر فرازی بود این قوم بودکه او درمیانشان جای گرفته است .

ومن گم شدم ، شوهر او منطقی سالم وخوش صحبت وخندان بود همسر من ، بز دل ترسو دروغگو وهرگز جرئت نکرده بود روح خودرا برهنه در برابر آیینه ببیند اما خوب میدانست چگونه درون دیگران را بخواند وبشناسد ناتوانی وکمبودهایشانرا درک کند وازآنها بره کشی نماید .

او دردهای دیگرانرا دوست نداشت هرگز هم دوست نداشت او دردی را نمی شناخت مگر آنکه سودی درآن میدید وگاهی بنحو مطلوبی میتوانست خودرا مهربان ورحیم جلوه دهد درحالیکه خشونت فطری او بسیار بیرحمانه وگاهی خونخوار میشد .

خوب اینها نمونه آدمهای آبرو مندی بوندن که آن روزها به اندازه کافی درهمه جا دیده میشد نمونه بارز بورژوای میانه حال .

امروز دیگر همه چیز را ازیاد برده ام هم خشم  آن جانور  را وهم زیباییهای لیلاس را.

از : دفتر چه های روزانه / ثریا. اسپانیا /چهارشنبه

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۱

ایستگاه آخر

آنروز که جوان بودم ، مهتاب شبانه ام را ، برقله بلند کوهها

میدیدم ، خورشید هروز صبح بمن میخندید

وآسمانم چه آبی بود !

دویدم بشتاب وشادمان بودم ، بی آنکه بدانم

پای به یک صبح غمگین نهادم

خورشید از زیر ابرها بسختی بیرون میزد

مهتاب درآسمان گم شد

ودشتی فراخ بی هیچ برجستگی ویا کوهی

ابر سیاهی آسمان را پوشاند

وآنروز که بیگانگان بر سرز مینم  یورش آوردند

من از اندیشه بیگانه آنها ، ترسیدم و...رمیدم

در سر زمین " دیگری " درآبهای جهان نشستم

سر گردان وچشم به آسمان بی ستاره دوختم

از اقیانوس به برکه های راکد واز روخانه به  یک تالاب

بجای سخن عشق ، تیر دلسوز زخمها بر دلم نشست

عشق دیرین از خاطرم رفت ، گم شد

من بارازی کهنه دردل

مانند درختی که برپوست آن تبر خورده

با دستهایی که تهی اند وبر زانوم خشک میشوند

یاران را دیدم ، درایستگاه باد

درخیابانها ی یخ بسته

زیر پوست حیوانات مرده

بصف ایستاده بودند

پلی می بندم میان امروز ودیروز ودرمیان این پل

معلق وحیران می ایستم به تماشای آنها

که آسمان را به رنگ سبز وسیاه رنگ زدند

سایه کودکیم گم شده در کوچه های تنک این شهر

آه ، شال ابریشمی ام کجاست ؟

وقت رفتن است ، شانه هایم یخ بسته

با وحشت از باد ، طوفان وباران

وقت رفتن است ورسیدن به چشمه عشق

           ثریا ایرانمنش / سه شنبه 19/2/2013 میلادی /اسپانیا

 

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۱

مولا

در آخرین سفرم به ایران ، میهمان دوستی بودم که از ارامنه های قدیمی بود ، زنی بسیار مهربان وزحمت کش با یک مرد ایرانی ازدواج کرده همه سعی وهمت او تنها برای حفظ نگهداری  خانه وشوهر ودو پسرش بود ، به همه میرسید به خراسان برای زیارت میرفت ، به کلیسا برای دعا ونماز میرفت اعیاد مذهبی را همیشه جشن میگرفت بهر روی عمرش جاودان باد که هنوز هم از راههای دور  گاهی مرا یاد میکند .

روزی بمن گفت بیا باهم بمنزل خانم دکتر "فلانی" برویم مرا به سفره د عوت کرده تو هم بیا ، پنج کیک بزرگ هم پخته بود که در یک سینی بزرگ آنهارا گذاشت وبا هم بسوی خانه خانم دکتر راه ا فتادیم ، راننده اتومبیل مارا سر یک کوچه پیاده کرد وما تا اواسط کوچه میبایست با سینی حاوی کیک ها برویم کوچه ای پردرخت ، با صفا وخانه ها همه اعیانی ، سر کوچه چند گارگر بنا داشتند با نان وپنیر وکوکا ناهار میخوردند ! .

ما وارد یک خانه بزرگ چند هزار متری شدیم خانم دکتر صاحبخانه باستقبال ما آمد ، دوستم مرا معرفی کردو گفت ایشان از خارج آمده ومیهمان من هستند خانم صاحبخانه هم مرا بغل کرد وبوسید وگفت "

شما میهمان مولای من هستید ، گفتم سپاسگذارم ، وارد اطاق یا تالار بزرگی شدیم که سفره ای پهناور باندازه همه خانه کوچک من پهن بود ودور تا دورآنرا خانمهای متشخص ! واعیان که هر کدام مانند یک دکان جواهر فروشی به هم طعنه میزدند مرا ورانداز کردند ، خانم دکتر فرمودند ایشان ازخارج آمده ومیهمان مولای منند!!!! . خانمی با نوچه اش که بسیار جوان وزیبا بود در بالای سفر ه نشسته بود وظاهرا دعای حاجات را میخواندند دردلم گفتم اگر این صدا ها را یک موسیقدان می شنید بی شبه آنهارا بخواندن دعوت میکرد ! خانم یک کتاب دعا بسوی من دراز کردند وگفتند بخوان ، باصدای بلند ، منهم آنرا گرفتم ودعای جمیل ، دعای حاجت کبیر وضغیر وغیره را خواندم ، خانم پرسید شما کجا قران را یادگرفته اید ؟ گفتم درکودکی درمکتب ، فرمودند رحمت به شیر آن مادر وپدری که فرزند خودرا از کودکی با ایمان بار میاورد !

خوب یک خدا بیامرزی برای پدرومادرمان خریدیم ، همه مشغول چرا شدند وعده ای باخود سفره و قابلمه آورده بودند تا برای اهل خانه هم از این برکت چیزی ببرند ، خانمی در کنار من نشسته بود با یک کت ودامن مدل دیور وبا یک سنجاق سینه بشکل طاووس باندازه نیم کیلو گرم ، بمن گفت شما چقدر آرامش دارید ، منهم هنگامیکه میخواهم به آرامش دست بیابم قران میخوانم ! تو دلم گفتم آره ارواح پدرت با این همه طلا دیگر کجا بفکر آرامش هستی، دراین هنگام بی اختیار رو به خانم صاحبخانه کردم وگفتم ، سرکارخانم ، شما بمن فرمودید من میهمان مولای شما هستم آیا این مولای شما میتواند چند نفر دیگررا نیز سر سفره خود بپذیرد؟ خام شوکه شد پرسید بله بله اما چه کسانی مرد نباشند ، گفتم از قضای روزگار مرد هستند وسر کوچه شما  با نان وپنیر وکوکا داشتند ناهار میخوردند فکر کردم بد نیست کمی هم از برکت بزرگ به آنها برسد ،  همه بغل ها پرشده بود منهم چند دانه آجیل ونقل درون یک دستمال گذاشتم برای برکت ! خانم مستخدمین را صدا کرد وسینی های دست نخورده شیرینی ، پلو ، کاسه های آش وهرچه درون سفره  باقیمانده بود جمع کرد وبسوی آن مردان کارگر روان شد ، یکی از آنها که بالای نردبان بود گفت : مرسی من ناهارم راخوده ام اما دیگران که به کار گل مشغول بودند هرچه دستمال وکاسه وقابلمه وجعبه پلاستیکی وکارتونی داشتند جلوی خانم گذاشتند تا پرکنند وبرکت مولای ایشان به آنها هم  رسید.

موقع برگشتن دوستم گفت ، تو آخر سر خودت را بباد میدهی ، گفتم : چرا باید این مولای ایشان هرچه زن کارخانه دار وهرچه پولدار است دعوت کند چرا نباید عده ای فقیر وبینوا وگرسنه که سر گذر وکوچه وخیابان ویلان و بی خانمان هستند سر سفره پربرکت خانم دکتر دعوت نکند ، من چیز بدی نگفتم ، گفت شانس آوردی که بلد بودی دعارا بخوانی .

از دفتر یادداشتهای قدیمی / ثریا/ اسپانیا / 18/2/03

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۱

پیری شاعر

تعجب نکنید از اینکه طبع من پس از گذراندن چندین  زمستان ( ؟) هنوز یارای سرودن دارد  ، مگر نمیدانید که گاه بگاه از یخهای کشتزارها گاهی گیاهی سر سبز بما لبخند میزند این گیاه برای خوشحالی طبیعت برجای مانده وخیلی زود خشک میشود .   " ولتر شاعر فرانسوی "

-----------------

مر ا صدا کن ، ای عشق ، مرا صدا کن ، تا باز بر لبهای تو بوسه زنم

مرا صدا کن ، تا بر پاهای تو بوسه زنم  ، مرا آوای ده ، ای عشق

تا دوباره سینه ام از تو لبریز شود ، تا باز بگویم عاشقم وآواز عشق سر دهم

بر چهره ات بوسه بزنم مرا صدا کن ، ای عشق ، برای ساختن یک لانه کوچک

برای بردن من بسوی آسمان ، ترا میخواهم ، ای عشق

بگذار بسویت پرواز کنم ، این بار روحم را نیز بتو تقدیم میکنم ؛ زندگیم را

بتو تقدیم میکنم ، ای عشق مرا صدا کن ، سینه ام پر گرفته از دوده سیاه اندوه

ترا میخواهم ای عشق ، تا درسینه ام جایت دهم ، ترا پیدا خواهم کرد

روزی ترا پیدا خواهم کرد ، کجا؟ نمیدانم ، مرا صدا کن ای عشق

پرنده ای سخنگویم ، ریشه هایم درآبند ، افسون شده توام ، ای عشق

پرنده ها پرواز کردند ، با بال های قدیمی خود وترسهایشان

پرنده ها آمدند ورفتند با بی تفاوتی  ، من باشتیاق یک لبخند ، یک بوسه

در تاریکی نشستم ، مرا صدا کن ای عشق ، اینبار بر قامت تو بوسه میزنم

اینجا ، من به آفتاب به دره های زیبا ومهتاب به آرامش تو نیازمندم

تو که درهمه نبردها با من بودی ، اینک فاصله هاست بین ما

بر چشمهایت بوسه میزنم ، مرا صدا کن ای عشق ، سفر من به پایان رسید

وآیننه ام را به دست باد سپردم ، میخواهم سرانجام بتو برسم

مرا صدا کن ، مرا صدا کن ای عشق ،

اینک من وتنهایی ، من خاطراتم ، اینک من وتاریخ ، یک تاریخ کویایم

مرا صدا کن ای عشق مرا صدا کن بر پیکرت بوسه میزنم ، ای عشق

مرا صداکن .

ثریا ایرانمنش / یکشنبه 17/2/2013 / مالاگا / اسپانیا /