دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۱

خری درپوست شیر

من همیشه ادبیات وموسیقی سر زمین "جرمن " ویا آلمانرا بر هنر همه سر زمینهای دیگر ترجیح داده ام ، همیشه افکار بلند پایه شعرا ونویسندگان وفلاسفه وبخصوص موسیقدانان آن سر زمین را ستایش کرده ام ، متاسفانه هیچگاه نتوانسته ام به آنجا برای مدت زیادی سفر کنم وبمانم  وآنهاییکه مانده اند بیشتر درگیر سیاستهای آبکی وخود فریبی ها ی خویش میباشندوکمتر به تاریخ وفرهنگ آن سر زمین پرداخته اند.

" فردیک شیلر"  بزرگترین فیلسوف آلمانی  برای آزادی حقیقی انسان اهمیت زیادی قایل بود ودرتمام نوشته هایش این موضوع بچشم میخورد واشاره براین داشت که :

" آزادی حقیقی همان آزادی روح است وآزدای سیاسی آزدای حقیقی نیست " بنا براین روح کسیکه آزاد نباشد همیشه گرفتار است اگر چه جسم او در آزادی کامل باشد ، او عقیده داشت که انسان آزاد آفریده شده ا ست ، اگر چه با زنجیر دست انسانی دیگر به دنیا آمده  باز هم آزاد است وبه غوغای بی معنای دیگران گوش فرا نمیدهد ودرکنار مردمی دیوانه وبیشعور وخشمناک که تنها کارشان گمراه کردن انسان است راه نمیرود.

هیچگاه نباید درمقابل اراده  بردگانی که زنجیز پاره کرده اند سر تسلیم فرود آورد ، درتمام جهان تنها یک خدا ویک آفریدگار ویک اراده حکمفرماست وهیچگاه نباید دراین عقیقده مردد شد، تازمیانیکه به اراده خود وعقیده خود واحساس باطنی خویش وفادار باقی بمانیم میتوانیم بگوییم که آزاد هستیم .

امروز متاسفانه عده ای مانند همان خری میباشند که پوست شیر پوشیده ودر سر راه دیگران می ایستند بی آنکه بتوانند گوشهای دراز خودرا پنهان کنندوعده ای هم فریب این پوست را خورده و درمانده اند.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۱

د لم گرفته

دراین غوغای بیداد گر ، چو مرغ گرفتار ، بی تابم ،من

دلم گرفته از خانه  ، دلم گرفته از کاشانه

دلم گرفته از مردم آسوده  ، دلم گرفته از اندیشه های فاسد

دلم گرفته از رویدادهای روزانه  ، دلم گرفته از جنگهای بیهوده

به بیداری ذهنم که درخواب وبیداری

پریشانم میگذارد ،

فضایی روشن وباز میخواهم  ، فضایی گرم ،

میان دردها ودودها وافسانه ها

یک هما هنگی مرموز مرا میراند به جلو

به دنیایی پرنور  ، به دنیای غرور

عشقهای بی زبان ،  عشقهای بی غرور

اوج تاریخ پر افتخار ما که همه رنج بود درآشیان ما

چگونه بگویم از ازادی که دربند است پایم

چگونه بسرایم از عشق که افسونش میبرد مرا دراوج

شب ، همه شب تا به سحر ، پرسه زنم

در ابر تنهایی وبی تابی وبه دنبال کسی هستم

که نامش را نمیدانم

دریچه ها بسته اند ، فضا تاریک است

زندان لبریز است ازبوی عفن ریا وشقاوت

چگونه بسرایم ، که شعله ها خاموشند

غنجه ها پرپر وزنان نعره زنان

بی خبر از خواب خوش ، نشسته درشب زنده داریها

او که درجستجوی باد بود ، طوفان اورا درو کرد

وامروز دلخوش است به نم نم باران سمی

آرزو های اسیر ، بنده وار درخدمت لحظه های انتقام

دلم گرفته ، دلم گرفته از اطاق بی پنجره وبرودت یخبندان

دلم گرفته از تو ، دلم گرفته از شما  دلم گرفته

از کبوترهای قاصد ،

دلم گرفته

ثریا. یکشنبه 16/12/12

 

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

سفر بخیر

دیروز تولد پسرش ونوه من بود ، به دنبالم آمد ودر طی راه از من پرسید :

میخواهم بدانم  آیا تو با رفتن ما موافقی؟

گفتم آری پسرم صد درصد موافقم هرچه زودتر بهتر ، من متاسفم که شما را باین سر زمین فقر زده وبی در وپیکر وهرکی هرکی آوردم ، شا ید اگر میگذاشتند من درانگلستان بمانم اوضاع همه ما فرق میکرد حال بجایی بروید که بتوانید بچه هایتانرا بزرگ کرده وخود راحت زندگی کنید .

گفت ، همسرم زبان نمیداند ، گفتم او زن باهوش وهنوز خیلی جوان است ومیتواند زبانی دیگری را درکنار بقیه زبانهایش بنشاند .تنها هم نخواهد ماند اینجا تنها میماند که همه دربین خودشان ( فامیلی ) ! زندگی میکنند  ، برو ونگران من نباش وفراموش مکن که هنگامیکه من همه شمارا از آن قاره باین قاره آوردم همه خردسال وتو تازه به راه افتاده بودی ، منهم بی هیچ پشتوانه معنوی وشاید مالی شمارا به دندان گرفتم وباینسو آنسو کشاندم ، امروز تو پدر سه فرزند ، سه پسر هستی وخود پدری مهربان ، همسری بسیار نازنین وپسری که باعث سر بلندی وافتخار منی و من اورا میپرستم .

و....دراین فکر بودم که ، مردانم یکی یکی میروند ، بی آنکه باو بگویم چقدر از رفتن تو رنج خواهم برد با شادی وخوشحالی اورا بوسیدم وگفتم هرچه زودتر میتوانی برو ونگران منهم مباش که خود یک تنه مرد هستم .

از این قرار من همیشه باید تنها باشم ودر این ظلمت جاودانی بی آنکه بتوانم قدمی به جلو بردارم پیوسته باید نگاهم را به سوی ساحل بدوزم بی آنکه بدانم آیا روزی خواهم توانست روی این اقیانوس سهمگین زندگی جایی لنگر بیاندازم.

زمان به تندی میگذرد من نمیتوانم ساعات ووروزها وسالهارا از حرکت باز دارم به اجبار با زمان همراهم ، آنها قدم به جلو میگذارند ومن رو به پشت دارم .

مهربانی ها ودوستی های وعشقی که من بین فرزندانم وجود دارد از همه ثروتهای جهان با ارزش تراست حال هرکجای دنیا که میخواهند باشند من آنهارا روی سینه ام وروی شانه هایم همه جا باخود دارم .

و... میدانستم که او همه چیز را آماده کرده وتنها موافقت من مانده بودکه آنرا هم به دست آورد.

ثریا / مقیم اسپانیا / شنبه  15/12/12

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۹۱

گم شدم

زمستان از راه رسیده با خونسردی دائمی خود چراغانی ها وآلنگ دولنگهای پر زرق وبرق وویترینهای زیبایی که بی اختیار ترا بخود میخوانند  وتبلیغات وسیع برای خرید آشغالهای ته مانده انبار ها در بسته بندی های جدید ، هیچکدام نمیتوانند  مرهمی بر دل مردم ستم دیده وبخصوص بیماران بگذارند عده ای گونه های اشک آلود خودرا بر خاک عزیزانشان میمالند وهیچ رحم ومروتی وانسانیتی نیست که بر زخم دل آنها مرهمی بگذارد.

" شاعر" رنج خودرا فراموش کرد واز دنیا بی صدا وآهسته بیرون رفت اما فریادش درگلو ی بسیاری بجای مانده است که گوش آسمانرا پر میکند ، او پرکشید اما هنوز پر کشیدنهایش بر دل زخم دیده بسیاری آرامش میبخشد .

هر کسی به نوبه خود راه دور ودراز وگاهی کوته را طی میکند ویا طی کرده است منزل به منزل راه کوبیدند وتشنه لب برگشتند باز به راه خود ادامه دادند  هنرمندان وشاعران بیشترین رنج را درمیان مردم سر زمین خود برجان خریدند مردمی که ادعای وطن دوستی ووطن پرستی داشته ودارند اما به راحتی درازای هیچ خود ووطن خودرا میفروشند مردمی که تا دیروز نمیدانستند خدا وپیامبرا نشان درکجا منزل داشته اند امروز همه از اقوام واز زاد وولد اصحاب واعوام پیامبرانند ، شازده بازیها والدوله ها والسلطنه ها وسالارخانیها ، دورانش به پایان رسید حال " سیده ها وسید ها " جای انهارا گرفته اند .

دراین بین آنچه بباد رفت سخن اهل دل بود که همه آهسته آهسته آمدند وسرگردان رفتند.

اگر طبیعت بما اینهمه لطف دارد درعوض آنچه را که بوجود آورد سهمناک بود واین تنها نه در دوران ما بلکه درهمه ادوار تاریخ روی داده است .

بیشترین وبهترین شعرا ، نویسندگان وفلاسفه همه متعلق به ما وسر زمین ما بودند که یکی یکی مجبور به ترک وطن شدند وراهی دیارغربت ودرآنجا عزت یافتند وکم کم جزیی از همان خاک شدند ، مولانا جلا الدین ، یکی ازهمان بزرگان ما بود ، دیگران درعسرت وبدبختی جان سپردند ، سخن اهل دل خطا بود !!!! درعوض سخن ریا ودروغ وپرده دری وگاهی پرده پوشی جای آنهمه ادبیات بزرگ مارا گرفت وهمه به درجه " استادی " ملقب گشتند واین لغت استاد همیشه مرا بیاد اوستای های حمام واستاد های بنا ونجار وآهنگرمیاندازد .

امروز از خود میپرسم ، چه کسی وچه دستی سرنوشتهارا رقم زد وبه دست تقدیر داد تا پخش کند ، نصیب همه ما درهمه جا بیکسی ، تنهایی بود اگر چه برای مردم خود میل داشتیم آرامش وشادی بیاوریم اما بیهوده بود گنج امید آنها در صحرای ( کربلا)  نهفته است .

متاسفم که بنویسم من مهربانی ودرد گشایی وعشق را درمیان مر دمی پیدا کردم که نه به زبان من آشنایی داشتند ونه میدانستند که چگونه ودر کجا زاده شدم واجدام چه کسانی بودند ، مهربانی ولطف آنها از روی ترحم نیست ، اگر چه با خود دشمنی ها داشتند اما با ما مدارا کردند ودرعوض سیل زخمهای خونی ودمل های چرکین بسوی پیکر ما از طرف عزیزان ما وهموطنان ، بسوی ما روان شد که هنوز جای آن زخمها گاهی میسوزد .

ثریا/ اسپانیا/ 14/12/12

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۱

بیگانه زخویش

روز شروع میشود ، با ابری سیاه وغمگین ودر پی آن باران ،  شب پیش گریستم ، برای هیچ ، سایه ای درپشت پنجره اطاقم نمودار شد ، عکس وتصویر > او < بود ، بی اختیار بلند شدم وپنجر ه را گشودم ، تنها یک باد سرد به درون آمد وپیکر مرا به لرزه انداخت .

گمان بردم اوست که برای دیدار آخر ودم واپسین باینسو آمده است ، اما تنها وزش باد بود ، باد ویک سردی نا خوش آیند .

امروز دیگر از آنهمه بیا وبرو وزدو خورد چیزی بجای نمانده حتی آن درختان کهنسال وسنگین که در سایه آنها راه میرفتیم واو بی هدف بین انتخاب سرش را پایین انداخته بود ، خبری نیست ، دیگر از آن فراز ونشیب های دهکده  میگون ودربند وآهار وآن جویبارها وابشار ها چیزی بجای نمانده دیگر نمیتوانیم بر فرش چمن سبز گسترده دراز بکشیم واز یک آینده نامعلوم سخن بگوییم ،  امروز همه چیز ویران شده وبجایش فرشهای سبز رنگ حقیر  وگیاهان خود رو از شکاف دیوارها سر زده است.

در آن زمان که همه چیز آرام بود وشهر ها آباد >او > در تردید ودودلی دست وپا میزد سپس عشق پیروز شد واین عشق از جانب او با یک نوع حسابگیری شکل گرفت ، خانه کوچک وآراسته ما رشک دیگران بود واو رها شده از قید وبند ، افسار گسیخته سر به هر دیواری میکوفت ودر پای هر دیوار حقیری مینشست

امروز او ناتوان روی یک صندلی چرخداردرانتظار مرگ نشسته واز آنهمه شور وشوق جاه ومقام وغوغای اندیشه ها ودر بعضی اوقات کوته اندیشی وآزمندی خبری نیست .

برای من عشق از همه این گفتگوها بالاتر بود.

امروز میکوشم تا نیروی خود را صرف چیزهای باارزشی بکنم ، اگر چه تنها هستم اما افسرده نیستم با طبیعت همراهم با برگهای درخشان گلها که قطرات شبنم بر روی آنها نشسته گفتگوها دارم ، امروز دیگر توجه کسی را نمیتوانم جلب کنم حتی دوستان سالخورده نیز مرا فراموش کرده اند ، اما طبیعت هنوز با من همراه است وهیچگاه مرا تنها نخواهد گذاشت ، 

امروز صبح از خود پرسیدم ، چرا؟ چه نیرویی ترا ودار میکرد تا با آن همه ریاودورویی وسپس خودخواهی من ودیگران را بفریبی؟  همه روزی خواهیم رفت بی چون وچرا اما باید دید ره آوردی را که به همراه میبریم چیست ؟! اگر روز گذشته گریستم نه بخاطر او بود بلکه برای دختر جوانی بود که همه زندگیش را دریک رویای ناشناخته بباد داد ، شرم وحیا وخودداری از به زبان آوردن کلمات رکیک اورا به سکوت وا میداشت ، نه آن دختر جوان دچار ضعف روحی ونادانی نبود ، سکوت او برای امروز بود.

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه/ 13/12/12/

 

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۱

خاموشی

کریسمس میاید ، سال نو میاید ، حدیث وقصه عیسی مسیح ،

که از ایرانیان قدیم " شب آنرا " به یغما برده اند ، فرا میرسد

ومن با خدای عهد دیرین ، که نامش " خورشید ویا میترا میباشد

در گفتگویم :

خدای عهد وپیمان ، میترا ، پشت وپناهم باشد

براین عهد وبر این میثاق ، گواهم باش

دراین تاریک پرخوف وخطر  ، خورشید راهم باش

خدای عهد وپیمان ، میترا ، دیرست ، اما زود

به فرمان خرد از جای برخیزیم

وبا دیو ستم آن گونه بستزیم ، که تا این اژدهای خونخوار، براندازیم

و.......طرحی نو دراندازیم ؟!

شعر " از حمید مصدق / کتاب درفش کاویانی "

زمانی در سر زمین ایران زمین ، همه دربیم وهراس ، ونفس ها درسینه پنهان

و....همه خاموش ، هر فریادی در زنجیر وپای هر آرزو دربند، هزاران آهنگ وساز وآوای خروشان بود ولبها خاموش وشب خاموش ، فضای سینه ها از دردها پر و.......لب خاموش . چراغ شب خاموش ، نه کس بیدار ونه کس قدرت گفتار ، همه خاموش.

درکنار درخت کوچک کاج  ، دل من خاموش ، شبم تاریک وشمع ها همه خاموش ،  کابوس شبانه با کرم های تاریخ در اندیشه ،و من خاموش ،

ثریا/ چهارشنبه 12/12/12 ........؟!