چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۱

مصر

زمانه پندی آزاد وار داد مرا / زمانه را چو بنگری همه پند است

به نیک وبد کسان غم مخور ، زینهار / بسا کسا که به روز تو آرزومند است

"رودکی سمرفندی "

نه! گمان نکنم کسی به روز وروزگار من وما آرزومند باشد ، خدا نکند سر زمین کلئوپاترا نیز به دست اخوان مسلم بیفتد وزنان به درون کفن سیاه بروند خدا نکند مصریان مانند ایرانیان دربدر وآواره سر زمینهای بیگانه شوند وبه حکم اجبار خاک پدری را فراموش نمایند ودلخوش با شند که نغمه ی سروده  واشکی ریخته اند.

سابقه تاریخی وفرزانگی ودوستی درذهن بسیاری از مردم ما ومصریان با دورابطه همراه است .

ما با آنها برادر خوانده ایم  وآنها امانت دار ما میباشند ، مردم مصر غیورند وبه تاریخ پر افتخارشان مباهات میکنند  ومطمئن هستم که نخواهند گذاشت فرهنگ غنی وپر بار آنها به دست مشتی دیوانه فراری از غار کهف بیفتد آنها خواهند جنگید ، مگر آنکه صحنه آرای جهان میل داشته باشد صفحه جدیدی درتاریخ پر افتخار سر زمین فراعنه باز کند ، آنگاه زمانی فرا میرسد که مصر هم ریشه های تاریخی خودرا از دست داده وبه یک کشور مفلوک وبدبخت مبدل خواهد شد.

هنوز مردان پرقدرت ووطن دوستی درمصر زنده اند وفراری نشده اند تا از دور آواز بخوانند و برای " خانه پدری" اشک تمساح بریزند درحالیکه دستشان درون کاسه شیطان است واز آنجا میخورند ومینوشند ، نه گمان نکنم مصر ایران دوم شود . مصر سر زمین فراعنه ، سرزمینی که قدرتمند ترین زن جهان بر آن حکومت کرد ، هرچند خزانه ها خالی شدند ، از اشیاه  درون مقبره های فراعنه بجز مشتی خاک بر جای نمانده اما هنوز نوادگان فرعون زنده اند.

چهارشنبه/ 5/12/12

 

 

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۱

تولدتو

درست شبی مانند امشب ، ساعت دوازده شب ، تو به دنیا آمدی ، چهل وپنج سا ل پیش  ، همه درانتظار یک پسر بودند وبقول خودشان از شکل وشمایل من اینطور بنظر میرسید که پسری درراه دارم ، اما تو بمن گفته بودی که درراه هستی وهمیشه هم همراه منی ، من نفس ترا واحساسات ترا درهمان زمان که دردرونم ایجاد شده بود درک کردم.

آن لباس زیبایی را که بر قامت من دوخته بودند وبرازنده من بود پدرت از هم درید وبجایش یک پارچه ضخیم وزشت وبد قواره برتنم پوشاند که برآن وصله هایی از ننگ وتهمت وافترا  وتنک چشمی وحسادت دوخته شده بود .

او به هیچوجه پایبند مسایل خانوادگی نبود واین نوع زندگی هیچگاه باو آرامش وآسایش نبخشید هرچه در آن زمان بود همه درد وغم واشک دیده ونیروی اندیشه خودم که مدام درفکر ایجاد یک تحول بزرگ بودم.

بر خلاف تصور همه تو دختر زیبا با دو چشم درشت مانند آهوی دشت به دنیا آمدی ، آه حسرت باری ازگلوی همه اطرافیان بلند شد ومرا تنها روی تخت بیمارستان رها کردند.

امروز من بتو افتخار میکنم که همانند یک مرد زندگی ومشگلات آنرا روی شانه های کوچک وظریفت حمل میکنی وهمراه وهمراز وهمدرد منی ، دخترم تو برخلاف همجنسانت که هیچ غذا ونوشابه ولباسی آنهارا راضی و خوشنود نمیکند وهمیشه از هم گسیخته وناراضیند ، از تمام زندگیت راضی ورضا به داه هستی میباشی آن نا بخردیهای وآن ر ویاها که دیگران را تا به آسمان فرستاده وسپس به زمین میکوباند ، درضمیر تو دیده نمیشود وهمه چیز فلب والای ترا خشنود میسازد بی آنکه به سایر موهبتها بیاندیشی ویا حسرت آنهارا داشته باشی . ، امروز حتی دشمنان من ترا تحسین میکنند . سپاسگذارم دخترم .

تولدت مبارک .

ثریا/ اسپانیا/ آذرماه یکهزارو سیصد ونود ویک / دسامبر 2012

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۱

آزادی ،

رویای بدی بود  هنوز از یاد آوری آن موهای تنم راست می ایستند نیمه شب بود که بیدار شدم وزیر لب زمزمه کردم 

نه این سزای من نبود واین عاقبت من نبود . دوباره بخواب رفتم ....آخ هنوز میلرزم ازجای برخاستم پرده هارا بالا کشیدم ، خورشید میدرخشید وهوا مطبوع ، نه من درجای خودم بودم ، آنها همه رویای پریشانی بودند  ، درآن زمان دیوارها گویی بناگاه در پیش چشم من چرخیدند وآسمان بالای سرم همچو کلاه خودی از جنس فولاد سیاه شد ومن دریک خیابان تاریک ، تنها با یک کیف دستی راه میرفتم راهی بی پایان  درکوچه پس کوچه های ناشناس بین مردمی ناشناس وسخت گرسنه وتشنه . حال درمیان پنجره ایستاده بودم وباور نداشتم احساس میکردم دریک هوای آزاد وبی قید بند راه میروم اینجا نفس باد شیرین وتازه است ، نه ! دیگر نخواهم پرسید چرا؟.

سر نوشت که این مهربانی را درحق من ادا کرد میخواست در رویا بمن بفهماند که همه چیز بمویی بسته است ومن چرا دربرابر اراده سرنوشت  تسلیم نمیشوم

روزهایی دراین اندیشه بودم که دریک گور بی نام ونشان زندگی میکنم بی آنکه لوحی ویا سنگی بر روی آن گذاشته باشند ، اما امروز عاشق همین زندگی انفرادی خویشم همین زندانی که با دست خود ساخته ام رویای شب گذشته بمن یاد آور شد که باید قدر این موهبت هارا بدانم ، اگر همه جهان را با همه محتویات آن بمن میبخشیدند من دوباره آنهارا پس میدادم ویا به دیگران می بخشیدم امروز درنیمه راه زندگی گام برمیدارم وصدای چرخهای ارابه مرگ را هر زمان درپشت سرم احساس میکنم اما شادم وخوشحال ، زیرا آزادم ، دیگر میلی به بازگشت به گذشته ندارم ، دیگر میل ندارم بر آن اسب چوبی سوار شوم ودهانه آنرا به دست دیگری بسپارم اگر چه زین ویرا ق اسبم از طلا باشد ، نه ! هیچ میل ندارم تنها زمانی که دفتر خاطراتم را ورق میزنم سیاهی وپلیدی آن دومرد را درآنجا میبینم ، یکی مانند یک لاشه بد بو بخاک رفت ودیگری درمیان امواج رویاها ودیوانگیهای خود مشغول تکه تکه کردن دستگاههای موسیقی است مانند تکه تکه کردن تریاق وخودرا بزرگ مینمایاند بی آنکه به اخلاق وچیزی پایبند باشد آن کودکی من بود که دراین زمان تکه تکه اش کردم وحال درپناه لطف سرنوشت ازاد راه میروم. آن رویا بود تنها یک رویا وباید فراموشش کنم ، خورشید امروز همه پهنه آسمانرا فرا گرفته وبمن نوید دیگری را میدهد . زنده باد آزادی

ثریا/ اسپانا/ یکشنبه /دوم دسامبر 2012

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۱

گیاهی دردل سنگ

امروز مانند یک شاخه نازک که به ناگهان از زیر یخ های سرد زمستانی وزیر سنگها میروید ، سر بلند کرده ام ، تنها بهانه زندگیم همین نوشتنهاست که باید آنهارا هم دریک قالب ویک چهار چوب تحریر کنم که مبادا به تریش قبای کسی بربخورد ویا زندیقی وکافری شوم وتا ابد به عذاب الهی که به دست بندگان  قادر مطلق اجرا میشود ، گرفتار گردم.

نمیدانم رشد این گیاه ناچیز تا چه حد واندازه طول میکشد تنها میدانم آن ساقه ای که در زمستان یخ بسته در دل صخره ها میروید برای دلخوش کردن طبیعت است ، ومن برای دلخوشی خودم .

پرندگان نیز گاهی روی شاخ وبرگ درختان آخرین آواز خودرا سر میدهند گاهی در فصلهای خوب ودلپذیر وزمانی نیمه شب که حق حق میکنند .

امروز باین نتیجه رسیدم که خدا وند یگانه ومهربان دیگر قادر به تسلیم فرزندان ناخلف خود نیست ، او در زمان خلقت این بشر دوپا آخرین جرعه جام را که نامش آرامش وآسایش وراحتی بود به گلوی ما  فرو نریخت آنهم برای آنکه اورا فراموش نکنیم ودر هر زمانی به ستایش ونهایت التماس برخیزیم امروز میدانم که از دست او هم کاری برای ما ساخته نیست باید به دنبال خدایان زمینی رفت وآنهارا جستجو کرد .

ما به دنیا میاییم وسپس زندگی میکنیم ووراه مرگ را ادامه میدهیم درطول این راه کوتاه بجای عشق ورزیدن ودوست داشتن خون یکدیگررا با جام سر میکشیم وهمچنان از راز طبیعت بیخبریم  ، خدایان زمینی میدانند که نه بهشتی وجود دارد ونه جهنمی وهرچه هست درهمین راه کوتاهی  است که ما میپیماییم .

خدایان زمینی ، از بدو خلقت صاحب وارباب ما بوده اند از زمان غار نشینی وپیدایش آتش تا امروز که به آخرین نقطه ورمز زمان رسیدیم ، آنها ارباب ما بندگان بودند ، آنهاییکه از فرصتهای ناگهانی استفاده کرده ودانستند کجا باید چه بگویند وچگونه سکوت کنند ، کجارا میشود غارت کرد وچه زمانی باید بیدادگری کرد وانسانی دیگری را کشت برای منافع ، خدایان زمینی نه احساسی دارند ونه درک شعور انسانی آنها مخلوقاتی هستند که تنها روی دوپا راه میروند وفرمان میرانند خدایان زمینی را همه جا ودرهمه گوشه وکنارها میتوان دید وبا آنها برخورد کرد تنها باید اوامر آنهارا اطاعت کرد اگر چه به ضرر جسم وجان  وخرید وفروش روح ما باشد.

آنها در لباس ساستمدارن کهنه کار که مانند عروسکهای درخت کریسمس بالا وپایین میروند ، صاحبان معادن ، بانکداران، واربان زمین دار وسر دم داران ایمان ودست آخر نوچه های دست پروده شان که بازار قاچاق اسلحه ومواد مخدر وخانه های عیش وقمارخانه ها را اداره میکنند ودرهمین حا ل دربین راه برایت لالایی میخوانند ودستی درکار هنر دارند !!! ویا در لباس عشق ودوستی وخود بر بالای صخره های سنگی ودژ های محکم نشسته وبه بیداگری مشغوند .

نه ! گمان نکنم عمر زندگی این گیاه واین ساقه نازک چندان طول بکشد ، او قادر نیست دست حریف را بخواند.

ثریا / " از دفتر یادداشتهای روزانه 2000 "

 

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

قاب کهنه

دشتی وسیع وپرگل وسبزه ، درذهن روشن زمین

به همراه باد ، یاد عشقهای کهن را

زنده میدارد

این درخت کهنسال دیگر تشویش

خاکستر شدن را ندارد

بوی عطر یاس بوی پونه های وحشی

پیچیده درذهن روشنم

دیگر بانتظار هیچ سواری نیستم

غبار میرسد بی سوار

من دردامن این دشت بی عبور

آزاد وسر شارراه میروم

ودرگمان هیچ سواری نیستم

میدانم که نبض زنده ام

تا قیامت این دشت را زنده

نگاه میدارد

با معجزه  ونام پرشکوه ، عشق

من از تبار سر زمین قدیمی ام

تصویر گذشته را بر پهنه این دشت

کشیده ام ، تصویر همه سالها را

آ یینه امروز من بی تصویر است

قاب اطاق من از کهنگی فرو ریخت

وبمن یاد آور شد که :

باید تنها بوی دشت را بخاطر بسپارم

نه تصویر کهنه یک قاب را

ونه غبار یک آیینه شکسته را

ثریا/ اسپانیا / جمعه ( از دفتر یادداشتهای 2007 )

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

یک نگاه

هر لحظه بگویم کریمانه / ای دوست مارا چه میفریبی تو ؟

عمری تو و عمر را وفا نبود/ مارا به وفا چه میفریبی تو؟

از خصوصیات خوب ما ایرانیها ، نکته ها ی  بسیاری است  که درهیچ قالب ونوشته وشعری نمیگنجد ، شاید بتوان آنهارا بعنوان یک نمایش طنز تلخ به روی صحنه آورد ومدتی دیگرانرا به خنده وا داشت .

مثلا اگر یک پاانداز خارجی به ایران سفر کرد باید حتما با شیوه فرنگی از او پذیرایی نمود ولو اینکه برای چاپیدن آخرین تکه دارایی ما آمده باشد.

در تمام عمرکه زنده بود خیرش به هیچکس نمیرسید غیراز شر، به هنگام نزدیک شدن اجل به درخانه اش فریاد حلالم کن خلام کن و به د ندانم بکش ، بگوش میرسد.

در گذشته که تازه تالار رودکی شکل گرفته بود ودرنظرمن یک جایگاه والا ویک تالار بزرگ جلوه میکرد گاهی برای دیدن وشنیدن موسیقی که همه لذتهای زندگی مرا تحت الشعاع قرار داده بود به آنجا میرفتم ، گاهی اشخاصی را میدیدم با پایپونهایی باندازه یک ملافه به گردن وشکم های برآمده وشال کمر با فراک وشلوار راه راه باد کرده مانند یک باد کنک قل میخورد وصندلیهای جلو ویا لژ های اول را به اشغال خود   درمیاورد وهمسر نازنیش با کلی جواهر وپوست وابریشم وموهای رنگ شده ، درکنارش می نشست وباد میفروخت هنوز آریا شروع نشده خرو پف آقا بلند میشد وخانم نیز درکنارش بخواب ناز فرو میرفت ویا خودش را به کافه تریا میرساند تا پیکی ویسکی بالا بیاندازد ، هرماه برای خرید بلیط سر ودست میشکستند وبهترین جاهارا میخواستند آنها لازم میدیدند که خودرا درجاهایی نشان بدهند ، آنها به ماساژ شخصیت خود احتیاج داشتند .

ترا به میهمانی میخواندند با زورو قربان صدقه رفتن ، هنگامیکه وارد میشدی ترا از سرتا پا برانداز میکردند وکفش وکیف ولباس ترا قیمت گذاری کرده آنگاه بتو شخصیت میدادند که درکجا باید بنشینی وناگهان همه به همراه خانم صاحبخانه به آشپزخانه هجوم میاوردند وتو تنها باید به تما شا ی  اشیاء ناجور وبی شکل وبی خاصیت دریک دکوراسیون تهوع آور در سکوت   بنشینی واز خود بپرسی ....پس چرا مرا دعوت کردند؟ با کی باید حرف بزنم ؟ وپس از  شام یا ناهار همه باهم اگر " برنامه قمار "  نبود از صاحبخانه خداحافظی کرده ومیرفتند.

ملاقات ونشست وبرخاست با یک نوه فلان شخصیت برایشان ارج وقرب داشت اگر چه آن آدم حتی بلد نبود نانرا بجود وآنرا دررده ارزشهای عاطفی قرار میدادند! وسپس برای دیگران داستان ملاقاتشانرا با آب وتاب تعریف کنند.

اشخاصی هم درمیان آنها پیدا میشد که به حد اعلا سواد ومعرفت وانسانیت داشتند ودراین زمینه ها سخت رنج می کشیدند .

قرن ما ، زمان ما ، زمان تغییر وتحولات شدید بود وکمتر کسی به اعاده حیثت وشخصیت ذاتی ومعلومات خود ودیگران میاندیشید ویا ارج میگذاشت همه دچار یک توهم شده بودند وهمه خودرا یک تافته جدا بافته میپینداشتند بی آنکه معنا ومفهوم گفتار ورفتار خودرا بدانند ، همیشه باید " کسی " میبودی"  ویا   چیزی " میداشتی ویا " نواده وزاییده وگاف " کس مهمی بوده باشی تا ترا ببازی بگیرند ودرمحافل خود راه بدهند ، محافلی که تشکیل میشد از قمارهای کلان ، تریاک ، کوکایین ساز وآواز وبزن وبکوب وبرقص وشعر خوانی ...!  وکارهای دیگر که بما مربوط نمیشد.

امروز در کنج این خراب آباد بازهم باید همین مردمان خود گنده بین وخود خواه وخود فروخته را تماشا کرد وسپس پرده هارا بست ودرتاریکی نشست.

ثریا. اسپانیا/  پنجشنبه