سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۱

راز شب

یک فیلسوف آلمانی عقیده داشت که : زندگی تنها دو نیمه است ، نیم اول بامید آینده ونیم دیگر تاسف بر گذشته وآنچه از دست دادیم .

در زمانه ما ، معنی همه چیز دگر گون است ، همیشه درحال ترس ، یا نومیدی ویا امیداوار بودن ، تمام اوقات یاد خاطرات گذشته وسپس نالیدن ، پشیمانی ، همیشه یک هوس تازه داشتن وهرگز از زندگی راضی نبودن مرتب در پی لذات دروغین وآه کشیدن وهیچگاه به دنبال حقیقت نرفتن ، حقیقتی که دردل هرکسی نهفته است . خودرا به بیخبری وبی خردی زدن تنها درساعات غم ورنج وغم بیاد کسی افتاد ن ،  ماهیت زندگی برباد رفته و این است معنای وجود انسان .

چرا اینهمه تنها ماندم ؟ برای آنکه هیچگاه به دنبال شهرت وپول نرفتم این یک افتخارو حقیقت زندگی من است نه شهرت دروغین را خواستم ونه پولهای باد آورده را وهیچگاه سر تسلیم  درمقابل کسی یا چیزی جز بر آستانه عشق فرود نیاوردم.

درتمام عمرم عشق ، عشق حقیقی مرا از خود دورساخت وعطش آن دردلم زنده ماند ، امروز تنها جز سایه ی از همه آنها که دوست میداشتم ودوست میدارم بیش بجای نمانده است.

امروز دیگر از هیچ کس وهیچ چیز باک ندارم نه از سردی وجود دیگران ونه از گرمی آتش سوزان ونه از تاریکی شب ونه از مرگ .

آنچه مرا به هراس میاندازد روشنایی روز وغوغای بیهوده زندگی است.

تنها به هنگام شب جرئت خودرا باز میابم ودریای پهناور  زندگی را به مبارزه میطلبم .

امروز اگر اثری قابل ماندن از خود بیادگار بگذارم این اثر زاده همان تاریکی شب است ووای به وقتی که شب نیز دست از حمایت من بردارد ومرا باخودم تنها بگذارد، آنگاه دیگر زنده نیستم.

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه  20 نوامبر " از دفتر یادداشتها "

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱

بپذیر!

سر کوچک وزیبایش مانند یک دسته گل روی گردن بلورین وسپیدش جای داشت . با دوچشم درشت خود که همچنان دوعقیق درخشان درگودی میچرخید بمن نگاه میکرد ، لبخندی مزورانه بر لبانش نشسته بود .

با چشمانش  بمن میگفت " میدانم آرزو داری همین الان مرا درآغوش بکشی ، ببوسی وببویی وبوی خوش زندگی را دربناگوش من احساس کنی ، اما من بتو اجازه این کاررا نمیدهم ، هر گاه بسوی من آ مدی فورا صدایم را بلند کردم ورویم را برگرداندم ،

منهم با چشمانم باو گفتم : میدانم که میدانی ومیدانم که تو از تبار ما نیستی تو از تبار همان سنگهای مرمر سپیدی که در بالا ترین نقطه زمین ونزدیک به آسمان بوجود آمده اند . منهم اصراری ندارم ترا درآغوش بگیرم گذشت آنزمان که بچه ها بازوهای بی قدرتشانرا بسوی ما بلند میکردند وما آنهارا درپناه خود قرار میدادیم با بوسه ها ونوازشها ، نه منهم اصراری ندارم ترا درآغوش بکشم وببوسم وببویم وبوی خوش زندگی را از بنا گوش تو احساس کرده مانند یک رایحه عطر دلپذیر به درون ریه های بیمارم بفرستم ، نه ! منهم اصراری ندارم . ، درعوض بوسه ها وآغوش پر مهرم را بسوی فرزندان سر زمینم میفرستم که فریاد برمیدارند ، بندهارا از پای ما باز کنید ، مارا آزاد کنید  کودکانی درانجا زیر خروارها خاک وشن وماسه وبرف وبوران جان میسپارند ودرانتظار یک آغوش گرم هستند .نه عزیزم من ترا با آن چشمان زیبایت تنها از دور آنهم بوسیله عروسکهای نقاشی شده روی  موبایل روی اسکایپ روی آی فونها روی آی پاد وآی پد ها !!!!! ها  در بغل میفشارم ، مانند بقیه.

ثریا. ساکن اسپانیا . یکشنبه  18 نوامبر

 

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱

جنگ ، جنگ

دیروز ، همسایه من با صورتی چنان وحشت زده پیش من آمد که باهیچ زبانی شرح آنرا نمیتوانم بیان کنم .

تنها یک لحظه میان درد وتب چشمانمرا باز میکنم تا صورت اورا درست ببینم  امااز دیدن چهره اش چنان دروحشت فرو میروم وسرمرا زیر لحاف میکنم تا چهره اورا نبینم ، نه همسایه من صورت نداشت چهره نداشت همه ترس بود ترس بود ووحشت.

همه دهان او میلرزید گویی پوست وگوشت صورت او از روی استخوانهای فکش کنار رفته بود با زهر خندی که از زهر تریاک نیز تلخ تر بود گفت "

این خود جنگ است ، میفهمی خود جنگ واینکه میبینی دوباره روی کار آمده  جنگ است بصورت آدمی.

باران باشدت میبارید دستها وصورت من همچنان  داغ بودند وسرم گیج میرفت نمیدانستم از کی حرف میزند .

او ادامه داد جنگ ، جنگ شروع شده است ، من آخرین نیروی خودرا از دست داده بودم با تمام قدرتم از جا برخاستم پرده هارا بالا کشیدم ، باران  آسمانرا سیاه کرده بود و میبارید .

برای زن همسایه بیت المقدس یعنی همه دنیا ، دنیای او درهمان شهر است حال مورد حمله قرار گرفته موشکها بسوی شهر ودیار او حمله کرده اند ،

همچنان آرام ونگران اندک انک آرامش خودرا به دست آوردم وگفتم ، نه ! جنگ نبود یک آتش بازی  ویک فشفشه به هوا پرتاب کردند ، جنگ نیست

دلم هوای یک سوپ داغ را داشت باید بلند میشدم وخودمرا به آشپزخانه میرساندم وچیزکی بنام سوپ داغ درست میکردم ودرهمین حال بفکر گرسنگان وبیچارگان وبدبختهایی بودم که هرروز بخاطر هوی وهوسهای مردان بالدار! تعدادشان رو به افزایش است . وجنگ برای عده ای یک نعمت بزرگ .

وهمسایه همچنان زیر لب نجوا میکرد : این جنگ واقعی است که شروع شده جنگ است خود جنگ باید بفکر آذوقه باشم وجایی که پنهان شوم .

ثریا / شنبه

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۹۱

تب عشق

از عمر بسی رفت وما هیچ ندیدیم /افسوس که دراین راه بیهوده پریدیم

از شست کماندار ، بیهوده پریدیم / چون تیر خطا سرکش ومستانه رمیدیم

یک سینه سخن بر لب خاموش نشاندیم/ یک ناله بکام دل غمگین نکشیدیم

داد یم جوانی وگرفتیم غم ودرد/ این بود متاعی که چنین نقد خریدیم

----------------

هر گز باورم نبود این صبح آرزو/ آرام بر سیاهی شامم قدم نهی

برداری ام سبک زدل خسته درد را /آهسته بجام شبمم صبحدم دهی

آرام یافت نقش خیال تو نرم نرم /بربیکران بستراندیشه ام

------------ شاعر ! ناشناس ؟

چکنم با دل خویش ؟

که غمین میشود اندر غم هر غمگینی

هم غم گرگ دهد رنجم  وهم غضه میش

چکنم با دل خویش ؟

دردلم هست هوس که رسد درهمه احوال به درد همه کس

چه امیری متمول چه فقیری درویش

چکنم بادل خویش ------------------ابوالقاسم حالت

-------------

ثریا. اسپانیا/ پنجشبه / با تب وسر درد وبیماری !!!!!

 

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۱

پرنده رفتنی است

کنار ترا ، ترک گفتم

وزیر این آسمان نگونسار ، که از جنبش هر پرنده تهی است

باز به جستجوی تو برخاسته ام

تا در پایتخت عطش ، درجلوه دیگری

بازت یابم.

--------------------------- احمد شاملو

باید سر فرود آورد ، وتسلیم شد ، این یک هم روی سکوی پرتا ب ایستاد وامروز وفرداست که رفت اورا باد بگوشم برساند.همه جا سنگ سخت درانتظار است .

من هنوز نتوانستم اورا بشناسم که سرنوشت مارا ازهم جدا کرد

او در کشاکش تئوریهای جوجه ادبیات معاصر بود ومن درخیابانهای قدیم راه میرفتم.

برای خود م غروری داشتم یک غرور اشراف منشانه ! واو به دنبال توده عوام بود توده عوام هم برای خود اشراف زاده داشتند همچنانکه بورژواهای شهرستانی نیز دردامان خود اشراف زاده پیداکردند؟! .

به نظر من اشراف واشراف زاده کسالنی هستند که از نژادا پاک وخون پاک وتربیت عالی بهره برده باشند ، ثروت زیاد باعث اشرافیت نیست.

او به دنبال آمال وآرزویش رفت ومن دستخوش ریشخند سرنوشت .

صبح نزدیک است ، همه دراطاقهایشان بخواب رفته اند ومن تما م شب باو می اندیشیدم وآرزو داشتم که درلحظات آخر درکنارش میبودم وآخرین بوسه را ازچهره دردکشیده اش میگرفتم.

حال دراین موقع صبح روی این صندلی خالی نشسته ام ومینالم بی آنکه کسی به ناله هایم گوش بدهد.

آری باید منظر مردن پرنده دیگری باشم .

ثریا / ساکن اسپانیا / چهارشنبه 14/11/2012

 

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۱

مرده پرست

ما ملت مرده پرست ومرده خور هیچگاه نخواهیم توانست زنده بمانیم .

نادره افشاری تازمانی که زنده بود همه از او فراری وبرچسب های ننگینی که لیافت خودشانرا داشت بر او زدند وامروز هر صفحه ای را که باز میکنی نام ونشان وعکس ویادنامه او در سطر اول خودنمایی میکند.

این مردم  را نمیشود دشمن خطاب کرد اما ایکاش دشمن میبودند تا همه تکلیف خودرا میدانستند .

او برای زنده بودنش وبرای هدفی که داشت پیرزومندانه مبارزه کرد وپیروز مندانه هم جان باخت سازش وبند وبست تهوع آوری که در دیگران هست در او نبود او کارش را وکوشش خودرا در جهت راستی ودرستی پیش میبرد وتوانایی آنرا دا شت که با همه بجنگد.

او هیچگاه دچار بحران نا امیدی نشد ومانند مجنون های این زمانه  دچار دوگانگی یا چند گانگی نگردید.

ایکاش همه یکباره به دنیا میامدند وباهم یکباره میمیردند .

امروز همه از دولت سر بیکاری نویسنده شده اند وهریک گوشه ای راگرفته وچیزکی مینویسد ومیگوید وشب هم در برابر پدر  خوانده سفره پهن کرده دل اورا به دست میاورد تا فردا عکس او ونوشته اش درصفحای چاپ شود رادیو اورا فرا بخواند وتلویزیونهای خانگی چهره او را نمایش بدهند ویا روی " یوتیوپ " ها خودرا ببازرا عرضه کنند .

در مقابل  نادره  کهنه های اآوده شانرا پهن میکردند واندیشه های مبتذل خود را ارائه داده واورا خفه میکردند.هیچ کس ندانست که او چه رنجهایی را متحمل شد اما با خنده ورضا مندی هر روی فضای سنگین وبد بوی این خود شیفتگان را  تحمل کرده ومیگذاشت که بخود فریبی مشغول باشند.

دیگر نه به شاخه گلی احتیاج دارد ، نه شمعی و.نه شرابی از دست این فرومایگان.

اوشد پرستویی بر فراز آسمان ها/ پیک شادی خواهد شد برای دیدار ما

خواب وخیال را واگذارید ای سایه های شوم

کدام یک سایه دیگری هستید ، درحالیکه خود بی سایه اید

او روزی از مشرق طلوع کرد ودر مغرب خاموش شد  همانند یک ستاره

حال باید رفت روز رو به اتمام است واین خوراک برای دهان عده ای زیادی است.

ثریا/ اسپانیا / سیزدهم نوامبر  2012