یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱

بپذیر!

سر کوچک وزیبایش مانند یک دسته گل روی گردن بلورین وسپیدش جای داشت . با دوچشم درشت خود که همچنان دوعقیق درخشان درگودی میچرخید بمن نگاه میکرد ، لبخندی مزورانه بر لبانش نشسته بود .

با چشمانش  بمن میگفت " میدانم آرزو داری همین الان مرا درآغوش بکشی ، ببوسی وببویی وبوی خوش زندگی را دربناگوش من احساس کنی ، اما من بتو اجازه این کاررا نمیدهم ، هر گاه بسوی من آ مدی فورا صدایم را بلند کردم ورویم را برگرداندم ،

منهم با چشمانم باو گفتم : میدانم که میدانی ومیدانم که تو از تبار ما نیستی تو از تبار همان سنگهای مرمر سپیدی که در بالا ترین نقطه زمین ونزدیک به آسمان بوجود آمده اند . منهم اصراری ندارم ترا درآغوش بگیرم گذشت آنزمان که بچه ها بازوهای بی قدرتشانرا بسوی ما بلند میکردند وما آنهارا درپناه خود قرار میدادیم با بوسه ها ونوازشها ، نه منهم اصراری ندارم ترا درآغوش بکشم وببوسم وببویم وبوی خوش زندگی را از بنا گوش تو احساس کرده مانند یک رایحه عطر دلپذیر به درون ریه های بیمارم بفرستم ، نه ! منهم اصراری ندارم . ، درعوض بوسه ها وآغوش پر مهرم را بسوی فرزندان سر زمینم میفرستم که فریاد برمیدارند ، بندهارا از پای ما باز کنید ، مارا آزاد کنید  کودکانی درانجا زیر خروارها خاک وشن وماسه وبرف وبوران جان میسپارند ودرانتظار یک آغوش گرم هستند .نه عزیزم من ترا با آن چشمان زیبایت تنها از دور آنهم بوسیله عروسکهای نقاشی شده روی  موبایل روی اسکایپ روی آی فونها روی آی پاد وآی پد ها !!!!! ها  در بغل میفشارم ، مانند بقیه.

ثریا. ساکن اسپانیا . یکشنبه  18 نوامبر

 

هیچ نظری موجود نیست: