شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱

دلیت

"  فوروارد " یا : دلیت " فرقی نمیکند در دورانی که باید جرئت داشت وبی انصاف بود ، جرئت داشت تا همه احترام وتحسنیی که به دیگران آموخته بودیم  دریک کاسه بریزیم وسر بکشیم  همه چیز دروغ ودورا ازحقیقت ودروغها  بی پرده  به راست مبدل میشوند ، بهتر آن نیست که دو قوه قدرتمند احزاب  ابر قدرت دنیا پولهایشان را رویهم بگذارند ویک دربار درست کنند وپادشاهی را در آنجا گذاشته وخود بکار دیگر مشغول باشند ، بگمان من خرج کمتری دارد تا  اراء دروغین را روی پرده های بزرگ درانظار نشان مردمی بدهند که حقیقت را فراموش کرده ودروغ عادت ثانوی آنها شده است .

حال که که مردم یا احمق شده اند ویا بی تفاوت ونمیتوانند حقیقت را لمس کنند آیا باید مجبورشان کرد؟ از ضعف مردم استفاده  کرده در سر زمین شاهنشاهی جمهوری من درآری برقرار میکنند و هر چند سال با توپ ودهل وسر وصدا همه اخبار دنیا تحت الشعاع انتخابات دروغین میشود .

امروز کسی باین کلمات کوچک دراین صحفه کوچک نگاهی نمیکند ومعنای آنرا نمیفهمد ، سر زمینی دچار ویرانی شده وسر زمینهای دیگر نیز دچار این طاعونند میهنی لگد مال همه دسته جات مسلح واز آن بدتر درهم شکسته وخسته از لطمه های بدبختی ، سر زمینی که میبایست به مبارزه بیهوده برنمیخاست وبی اعتنا به همه چرندیات تنها آرامش خودرا حفظ میکرد امروز مانند یک لاشه درهم کوبیده هرکسی لقمه ای از آنرا به دهان گرفته مانند روبهان گرسنه به دنبال سوراخی میگردد.

درآنسوی دنیا قار قارک ها به صدا درآمده ومعلوم نیست که سرانجام فیل / یا الاغ / بر تخت می نشیند ونقشه جدید ی را ارائه میدهد به نفع همان پشت سری ها .

یک نگاه اجمالی به یونان دیروز وامروز آن همه چیز را روشن میسازد ، ملیتارزیم وسپس اسقف وامروز ؟! مردمی خسته گرسنه تنها به نشخوار گذشته نشسته اند وهمه دچار " نوستالوژی " شده وافسوس میخورند.

امروز یک نیروی ناشناس درمردم نفوذ کرده همه میل شدیدی به مهاجرت دارند تا درغربت بنشینند وباز افسوس خانه بزرگ خودرا بخورند بی هیچ دلیل ثابتی .

شنبه سوم نوامبر2012

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۱

انهدام

طی چند روز همه ویرانی ها روی هم انباشته شده مرگ صد ها انسان وموجودات ، از دست رفتن همه دارایی خانواده های متوسط  رویهمرفته یک اندام کامل بود هیچ چیز از آنچه مایه زندگیشان بود بجای نمانده تنها جانشانرا نجات دادند .

چراغهای نئون هنوز روشن وخاموش میشوند وکالاهای فرسوده را تبلیغ مینمایند حال میتوان زشتی جهانرا دریافت ، جشن های هالوئین بکار خود ادامه دادند وکسی صدای مرگ را نشنید ، تنها " مردان واربابان پشت میکروفونها حرف زدند با پروژ های دردست وبا  روحیه سود پرستی ودستها وقلبهای چرکین ، خود را آماده به خدمت نشان دادند ، اما نمیدانند چکار باید بکنند >

باز هم سال نو فرا میرسد ودروغ بزرگ در میان رنگهای الوان به تماشا در آمده ومردم مرگ دیروز را فراموش میکنند بوسه ها رد وبدل میشود ودرمیان انبوه کاغذ های رنگی وبادکنک ها وجلینگ جلینگ زنگوله  آن مردک ساختگی بنام پاپا نوئل ، بطری ها شامپانی باز میشوند جشنها از نو غاز شده دوباره همه چیز بشکل طبیعی خود درمیا ید وکودکان فریب خورده با لباس خواب نیمه بیدار درانتظار سنت نوئل خود نشسته وخمیازه میکشند ، بچه هارا بهتر میتوان فریب داد .

امروز اول نوامبر است وطبق روایات قدیمی دوهزار سال پیش تولد عیسی مسیح بین اول تا چهارم نوامبر اتفاق افتاد با حمله رومیان همه چیز تغییر شکل داد در واقع امروز  روز اول سال نو میباشد ،  اما خوب این گفته من ارزشی ندارد وکسی هم امتیازی بمن نخواهد داد ، امتیاز را کمپانیهای بزرگ به آدمهای کوچک میدهند تا آنها لذت دارا بودن را بچشند وفکر کنند که تنها خودشان از همه نعمت ها و دانسته ها  برخور دارند ، آنها دیگر جرئت روبرو شدن با شخصیت واقعی خودرا ندارند ونمیتوانند پستی ودنائت خودرا ببینند.

دزدی ها علنی شده ، بانکها با وقاحت تمام پولها را میدزدند ومیبرند ، به کجا؟ به جاییکه " سونامیها" آنهارا درو میکنند.

خوب روح فدا کاری ها چه شد؟ آن اندیشه غمخواری سر زمین پروتسانهای که کارهای خودرا با مفهوم فداکاری آمیخته بودند ، کجا رفت ؟! دیگر امروز برای کسی غمخواری میکنند که برایشان پر فایده باشد.

باید بفکر گورستانهای جدیدی بود .

ثریا/ اسپانیا/ اول نوامبر دوهزارو دوازده

چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۱

هالوئین

امشب ، شب همه " سنت" ها وهمه ارواح مردگان  وشب هالوئین  است

من نسبت به آن باغ تازه ساز که دیوارهای بلندی دارد ودرهر دیواری یک سوراغ تعبیه شده با گلهای رنگا رنگ مصنوعی ودرختانی که در آفتاب داغ ویا زیر باران سر به هم میسایند ویک نمایش شومی را نشان میدهند ، آن هوای سنگین که بوی نم وبوی پوسیدگی وبوی نیستی را میدهد ، احساس نفرت ووحشت میکنم ، به همین دلیل هم کمتر به آنجا سر میزنم ، آنجاییکه " او"  آرمیده است .

آه پروردگارا ، تنها چیزی که از این اهل دنیا میخواهم این است که مرا آزاد بگذارند ، هرکسی د راعماق دل خود گورستان کوچکی دارد از آنهاییکه دوست میداشته آنها سالها درآنجا خوابیده اند بی آنکه هیچ چیز آنهارا بیدار کند اما روزی فرا خواهدرسید که این گورستان شکاف بر میدارد وشکافته میشود مردگان از گور خود بیرون می آیند وبا لبهای بی خون خود به عاشق یا معشوقی که یادشان را ، خاطره شان را مانند جنینی درشکم نگاه داشته لبخند میزنند.

من هر روز به آن گورستان سر میزنم بی آنگه گلی یا شمعی نثار روحشان کنم میدانم که آنها نیز مرا دوست میداشته اند .

بنا بر این لزومی نمیبینم برای حفظ ظاهر با دسته گلی بسوی گورستان بروم وبرای کسی دعابخوانم که نفرت از او سراسر وجودم را فرا گرفته است .

ثریا / اسپانیا/ 31 اکتبر 2012

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۱

طوفان

از ساعت 2/30 دقیقه بیدارم درفکر طوفانم ودرفکر مردیکه باید باین طوفان نزدیک شود ویا ازآن بگذرد . هیچ خبری از او ندارم .

--------------

این طوفانی که زوزه کشان از درون تاریکی ها

به رقص برخاسته

این طوفان سیاه در سحرگهان

یادگار خشم فرو خورده زمین است

وستمگری آسمان بر زمین

واین معنی غروب خورشید است

برجهای بلندی که سر بر اسمان داشتند

اکنون درانتظار طوفانند

آشیانه سنگی من ، اما درانتظار لحظه ایست

که او بمن برسد

سرچشمه اشکهای من هدیه عالم هستی است

وامروز ابری به پهنای زمین

با خشم روبسوی دنیای دیگری دارد

ودرمن آن لهیب سوزا ن شعله میکشد

آیا ناخدای خسته من ، باز خواهد آمد؟

در این نیمه شب ، تاریک ، اندوهگین

بفکر طوفانی هستم که از زمین میجوشد

دریاها طغیان کرده ، جنازه ها روی آبند

گامهای دزدان بی صدا

در سکوت شبانه ، درهراس

آه ...لحظه ایست که نظر میکنم بر آسمان

بر دوزخی درآن عرش کبریا

موجهای خروشان همه با آتش یکی

خانه ها درپس سیلاب برف وشرار آتش

من بفکر ناخدای کوچکی هستم

دراین سیاهی شب که بازورق چوبی خویش

در مسیر هزاران باد ووآتش وطوفان

برگردد بسوی لانه خویش

طوفان به دست ابلیس ، باغ عدن را

با همه گناهانش تسخیر کرد

درچنین شبی سیاه وتاریک

درانتظار ناخدای خویشم

---------------ثریا/ اسپانیا/ نیمهشب سه شنبه 30 اکتبر2012

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

موی سپیدم

پس از مدتها با دوستی قرار ناهار داشتیم ، به یک رستوران تازه وآلا مد رفتیم که دسررا برایمان درشیشه هایی آورد که درونش نخود ولوبیا  میریزند ، وچای را درون کوزه های گلی ،

قرار بود پسرم با نوه ها به دیدارم بیایند ، وآمدند ناگهان فریاد بچه کوچک که درکالسکه بود بلند شد ، د وپسرک دیگرهم از زیر دست من فرار کردند ! پسرم گفت او ترسیده ، از موهای سپیدت ترسیده ؟!!!

گفتم معذرت میخواهم  گمان میکردم که من نخبه روزگار هستم ، اما مروز میبینم  درنهایت هیچ هستم امروز فهمیدم درکنار مشتی آدمهای ناشناس  ویک عده بیگانه ،  وموجوداتی بیفایده  آرام راه میروم .

فردا موهایم را به رنگ قرمز درمیاورم ولباس یقه بازی میپوشم وسینه هایم را تاجایی که امکان دارد بیرون میدهم ، با یک شلوار چسپان سیاه ومقداری آلنگ دودولنگ ، میدانم که بچه ها بیشتر از دیدن این شبه دلقلک لذت میبرند.

سپس باو گفتم ، من هرزمانی که خواسته باشم  موهایمرا رنگ میکنم من به انیشه های پر بار خود متکی هستم نه به موهای هزار رنگ ، زنانی را بتو نشان میدهم که حتی لای یک کتاب ساده را باز نکرده اند وتو نه زنان خوب ومادران مهربان ومادربزرگهای فهمیده را دیده ای  نه دانشمندان مارا میشناسی .نه  به روح آن کوره سوزانی که درکنارت با خاموشی نشسته است آشنایی ، موهای طلای همسرت وپیکر سپید او برایت از هرچیزی دردنیا پر ارزش تراست اگر چه مانند یک سنگ باشد ، طبیعی است که بچه  ها هم همه را بامادرخویش مقایسه میکنند.

من از تبار دیگری هستم از تبار ملتی از جان گذشته وآهن آب دیده شما همه اینجا مانند هم هستید غیراز ماجرا جویان ودزدان وفواحش تلویزیونی وسیاست وباز وبسته شدن درب های آهنی بانکها وگروه معامله گران وروسپیان کلاس بالا چیز دیگری را  ندیده اید ، من از نسل دیگری هستم ، میدانم تو با زبان من سخن میگویی اما فردا من مجبورم با زبان این بچه های بیگانه حرف بزنم وچیزی ندارم به آنها بگویم ، آنها زیر انبوه آشغالهای گندیده این زمان که بر فکر وروح آنها هجوم آورده بزرگ میشوند بیگانگان خوش نشین .فردا میروم موهایم را به دست یک سلمانی میسپارم تا هررنگی که میل دارد آنها ومرا رنگ کند !

تمام شب دراندیشه این بودم که چه به چه رنگی میتوانم موهایمرا دربیاورم وسپس باخود گفتم : زن بینوا، این سرنوشت همه زنهای ماست وهمه ما بااین مبارزات بی ارزش آشناییم ، امروز پناهگاه من این موجودات کوچکند وباید به ساز آنها رقصید، راه فراری نیست .

ثریا/ ساکن اسپانیا/ یکشنبه 28 / هوا بهاری وآفتابی .

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱

جلاد

چشمانم که به جلاادان سیاه پوش وچهره پوشیده افتاد ، سراپا لرزیدم ، با چه شقاوت وقساوتی وبا چه لذتی طنابهای قرمز را بر سقف های ومیلهای آبی میاویختند .

آنها درانتظار لاشه ای بودند که در انفرادی قبلا خون اورا از بدنش کشیده دیگر رمقی نداشت تا به چهره جلاد خویش بنگرد. ، تنها ازتماشای آنها بجان لرزید .

امروز دیگر همه اول درقفس مانند حیوان جای گرفته یکی یکی به زیر زمینهای نامریی رفته خون خودرا دراه شهدای نامریی اهدا میکنند وسپس به دار آویخته میشوند.

امروز آنهاییکه بخت واقبال را درآغوض گرفته اند ومدهوش قدرت خویشند از فردای خود بیخبرند .

این تازه به دولت رسیده ها با نامهای عوضی بطور قطع ویقین از مردان برومند سر زمین من نیستند ، آنها غریبه هایی مزدور وجانیانی  ماهرند که بر بالای دار بستها طنابهارا برای قربانیان خویش آماده میسازند.

آخ که دردروان مغولان وعباسیان وزندیان وخواجه قاجار هم چنین قساوتی نبوده که امروز هست .( شاید هم بوده ما نمیدانیم ) ؟!

امروز کجا نشسته اید ؟ ای شاعران وترانه سرایان متعهد؟! تا نتیجه کار زیبای خودرا ببیند؟ لابد درپستو ها با حشیش و تریاک ودکای روسی درحال مبارزه هستید؟؟  یا درحال جدال با عزراییل ؟!.

بگذر از من تو ای کهن دوران

واگذارم بحال زار خویشتن

دیده از روی من بپوش وبرو

جامه پاک غفلتم را بسوز وبرو

من رفتم که دوری از ریا جویم

بی ریا وبی نیاز راه خدا پویم

شنبه 27/اکتبر