شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱

صبح بخیر

" او" آخرین ترانه و آخرین بهانه ام بود

او شکست طلسم دردهارا....... و

برداشت  مهر سکوت غم را از لبان من

او مرا به میهمانی ستاره ها برد

با گام های او همراه بودم

آنگاه که  ،

عشق آمد ودلم را کاوید

در رگهایم خون سرخ جاری بود

من لرزیدم

آنروز که راهی شدم

حیرت زده ایستاد

میدانست روز دیگری برای دیدار نیست

او مرده ، او مرده است

اما از یاد نرفته

اینک دراین روزگار میانسالی خود

از مزار عهد دیرین دیدار میکنم

درخیال  معبدی ساخته ام

وآن آفریده  دل را درآن جای داده ام

هرپگاه به سوی معبد میروم

آفتابی درخشان میتابد

برق آن نگاه سوزان ، دربند بند جانم

مینشیند

هر سحر گاه که به آسمان مینگرم

چشمک زنان بمن میگوید :

صبح بخیر !

ومن از پشت بوته های گل سرخ وزرد

وشاخه های بید

باو جواب میدهم :

صبح بخیر.

ثریا. ساکن اسپانیا. شنبه

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

4 ابان

همه شب ، من هستم وتنهاییم ، من هستم یک دفتر سپید  ویک قلم سیاه ! من هستم وترانه های دیروزی وشکفتن درخویش بی هیچ هراسی از شبگردان ودزدان ناموس .

به دیوار روبرو خیره میشوم  به عکس " او" که روی میز درقابی ساده نشسته درمیان گلهای رنگا رنگ ویک شمعدان بزرگ ، میدانم که هیچگاه باز نخواهد گشت .

او امروز درمیان دشتی خرم  درمیان گلهای زیبای صحرایی وپونه های وحشی چشم بما دوخته است ، ماکه با چه حیلتی روی اورا با خاکستر بیخردی پوشاندیم .

او هیچگاه باز نخواهد گشت  مقصد او معلوم است ومقصد ما نامعلوم .

هر شب من هستم وتنهایی واو که درقاب نشسته ومرا مینگرد ، آن چهره جاودان درانجماد سنگی از مرمر سپید ، درغربتی طولانی ، دراز کشیده ومن عابد پر آرزو دردل شب با او به گفتگویم .

هیچگاه نتوانستم اینهمه با خود صاف باشم ، آن نگاه مهربان درچهره ی درخشان با چشمان براق که آفرینده من بود ، پدر من بود ، وپدر سر زمینم.

او که پدری مهربان بود وفرزندان ناخلفی را درکنارش داشت فرزنذانی که درویران کردن وخیر وشر دروسایل ارتباط جمعی که سرگرمی دوران ما بود به هرموضوعی  وهر پدیده  قابل ذکری ، شوریدند چه خوب وچه بد ونظریه پردان رسانه ها درغرب سر نخ را می کشیدند وآتش بیار معرکه بودند . حال امروز برای ما چه مانده است ؟

ای مرغ سحر چو این شب تار / بگذشت از سر سیاهکاری

وزنغمه روحبخش سحری / رفت از خفتگان خماری

یزدان به کمال شد پدیدار / اهریمن زشتخو پشت حصاری

یاد آر این شمع مرده را یاد آر......... " علی اکبر دهخدا "

هیجان وعلاقمندان او درپی جنازه اش دریک سکوت وهم انگیز ره میسپردند در پشت جنازه شخصیتی که کمتر ازنیم قرن شب وروز خودرا صرف بیدار کردن مردگان از خواب خرگوشی کرد . وسر انجام همه ناراضی بودند !!!

در باز نویسی این خاطرات ممکن است عیبهایی هم باشد که احتیاج به بازنگری دارد.

  ایکاش باو فرصتی میدادند. ساختار پر وسوسه ولبریز از دسیسه های قدرت سیاسی درجامعه ای مانند جامعه ما همیشه مقداری نا باوری هارا بوجود میاورد ، بیشتر آدمهای آن روزگار رفته اند وما هنوز نمیدانیم دنیا با ما چه کرده است ، بازماندگان مردان آن روز هم صلاح خودرا نمی بینند که دست درآتش کرده وشر بپا کنند .امروز کسی درباره او خاطره نویسی نکرده است  یا اغراق شده ویا خوبیها ومحاسن او در میان بغض وکینه ها از بین رفته است  او نمیدانست که پشت به باد داده وتکیه گاهش بسیار سست وناامن است  او دراین گمان بود که ملتش اورا دوست دارد وچه اشتباهی تا جاییکه امروز حتی ریزه خوارن دربارش  نیزاورا بباد ناسزا گرفته اند .او همیشه از جدا شدن وتکه تکه شدن سر زمینش میترسید وامروز چه بسا درآغوش خاک از اینهمه بعدالتی که درحق او شد وچشمان دزدان بین المللی به خاک کشور او دوخته شده است ، از درد بخود بلرزد .

اما او زنده است >

اگر باور ندارید از خورشید بپرسید ، از برفهای کوه سپید پای دربند سئوال کنید از خون دلیرانی که بخاک ریخته شد بپرسید .

باور نمیکنید ، شیر آرام درکنارخورشید نشسته ودرانتظار سوار است  او شمشیرش را به دورانداخت وکره زمین را درمیان پنجه هایش میفشارد.

باور نمیکنید به آسمان پرستاره بنگرید اورا خواهید دید ، نه ( درماه) !! بلکه بین ستارگان آنکه ازهمه درخشان تراست.

امروز چهارم آبان وزاد روزولادت اوست ، تولدش مبارک . ونامش همیشه جاودان باد .

ثریا / ساکن اسپانیا/ چهارم آبانماه 1391/ برا بر با 25 اکتبر 2012

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

شاعرانه!

آن آفتاب پاک ودرخشان ، درشهر ما غروب کرد

آن گفته های شیرین ، ازمعنی تهی اند

همه چیز مفهوم خودرا یکسره ازدست داده

واژه های امروزی ، تنها آلودگی هارا میاورند

جویبار صاف وپاک را آلوده میسازند

دیگر نگاهی دربین نیست ،

و... ما هیچگاه دیگر بهم نخواهیم رسید

این باد مسموم یخ بسته ، این نفرت وکین

شکوه شهامت را از ما گرفت

دیگر کسی به شکوفه سیب ، نمی نگرد

دیگر کسی از شاخسار شوق ، نمیگوید

واژ ها همه پولادیند

دیگر لبی به لبخندی باز نمیشود

زهر خندی آلوده به سم ، روی لبها می نشیند

قطرهای اشک بی امان ، فرو میریزند

عجب هنگامه ای است

هیزم کش جهنم میسراید ، ترانه

برای ضحاک ماردوش

آن وامانده به راه ، دردادگاه مرگ وزندگی

می نالد ومیخواند

ومی نشیند به شهادت تاریخ

خسته ، دربند وزنجیر رویاهای خویش

-------------------

شراب شیرین وگوارا که برآن ، رنگ شماتت وحرامی زده اند مرا به آهستگی به رویا میبرد ، اگر قطره ای هم بر زمین بریزد ، آنرا مینوشم ویا نثار خاک میکنم.

این تلخ وش که به ناگهان همه دیوارهارا یکجا میشکند ومرابسوی یک دشت بزرگ میبرد ، من به آرامی درمیان دشت میرقصم ، این شراب که به درد  نشسته است ، مرا به کوچه های روشن میبرد وآوازخوانان ، آن شهر خفته را بیدار میکنم ، میدانم که درکوچه های این شهر میتوان رقصید ،

همه دروغ ها راست جلوه میکنند وهمه شبهای تاریک روی به صبح روشن دارند ، امید درجانم مینشیند ، وزیر لب میخوانم :

گشتم من از تو مست ، یعنی غافل/شد از تو خراب خانه ام ، یعنی دل

افتاد دلم بر آب ، یعنی به سرشک/ دودی شد ورفت ، گشت همه زایل

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه  " رباعی از " نیما یوشیج "

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

آوازه

چه دنیای پر هیاهویی ، چه خونریزی های بی علتی ، چه بکش بکش هایی که برای سرگرمی ایجاد شده اند ، خبر ها خیلی آسان گفته میشوند :

ده نفر امروز اعدام شدند؟ به همین راحتی /

مردی با اسلحه به روی عده ای آتش گشود ،  ومرددیگری دختری را به همرا پدرش کشت ، به همین راحتی

و دوباره برمیگردیم به چیز های گوناگون ، به دخترکانی که دریک جاده همگی نابود شدند آنها راهی شهر" نور" بودند !؟ واز میان همه آن چیزهای گوناگون پستان بند چند میلیونی بر پیکر یک زن هر جایی مارا ازبهت بیرون میاورد وبه بهتی دیگر فرو میبرد.

چه دنیای پرهیاهویی وما درجنوب آرام نشسته ایم شهری که مادر بخشنده ای است  وهمه نعمات خودرا بی دریغ عرضه میکند آفتابش خست بخرج نمیدهد همچنان میدرخشد تازیبایی های سالن پسند وموجودات خوش ترکیبی را بیاراید و بسته بندی کرده برای فروش آماده سازد .

چه دنیای پرهیاهویی همه جا ترس رخنه کرده همان کمبود راستی ومردانگی همه جا همه چیز با شور وسپس با سردی روبرو میشود همه جا همان شکوه پر  جاذبه  به نمایش گذاشته میشود خواه دروطن پرستی خواه در کشت وکشتار ویا خیل سواران ویورش بسوی مذاهب ومیخوارگی .

آن ایمانی که میبایست برجان وروح بنشیند همچون محصول ساخته شده در بطری های کوکا کولا با مارکهای گوگوناگون گویی برای گله گوسفندان که بع بع کنان وله له زنان تشنگی خودرا ابراز میدارند ، سوغات برده میشود .

چه دنیای پر هیاهویی خشونت راست ومحکم ایستاده وقربانی طلب میکند وما.....؟  درانتظار سیاه یا سفیدیم ، کدام یک برنده خواهند شد؟؟؟

ثریا/ اول هفته ! دوشنبه با خبرهای خوب ؟!

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۱

خانه دل

هر کسی ، در پنهانی ترین زوایای قلبش ، اطاقی دارد ، کلید آن دردست خود اوست ، دراین اطاق " عشق " نشسته است باید روح امیدواری داشت وبه نگرانیها پایان داد  وکلید طلایی اطاق را دردست گرفته قفل آنرا باز کرد ، بوی عشق درهوا پراکنده خواهد شد .

این تو نیستی که فرمان میرانی واین تونیستی که میدانی آن زاویه کجاست تنها باید از دشمن فرار کنی  وبا او سر مخالفت برداری وهرچه که ترا آزار میدهد به گوشه ی پرتاب نمایی ، وبه گوشه همان اطاق پنهان پناه ببری.

منکر مردم دنیا شدن بسیار آسان وخوب است ومنکر وجود دیگران شدن نیز آسان ، لکن دنیا وعدالت طبیعت به همین آسانی نمیگذرد که تو با یک لاف وگزاف وجود همه را منکر شوی وهمیشه درپندار خود بمانی ، طبیعت عدالتگر خوبی است ومن درانتظار آنم.

امروز کلید را به درون قفل انداختم آنر ا باز کردم ، به پهنای همه دنیا رایحه عشق بیرون جست ، دیگر کمتر به آن دوران بدبختی وخمودگی میاندیشم.

روزی که آمدم شاهد درهم شکستن میهنم بودم که زیر لگدهای های گوناگون داشت جان میداد واز همه بدتر درهم شکسته شدن روح خودم ولطمه هایی که درآن دوران بر آن وارد شده بود.

سالها گذشت تا توانستم به آرامش امروزی برسم ، کینه های آن پیر پای چوبی فراموشم شد ودیگر هرگز به آنها نمی اندیشم درطول زندگی مهاجرت ناخواسته نیز به کینه جویانی برخوردم که مرا دچار اندوه وملال می ساختند آنهارا نیز رها کردم وسپس سفری تازه را آغاز کردم .

امروز درکنار کسانی هستم که دوستشان دارم  ومیل دارم که خوشبختتشان سازم  .

گاهی باید از خوبیها  وبدیهای وهرچه را که درباره شان میاندیشم حرف بزنم امروز دیگر در میهنم جایی ندارم ووابستگی به هیچکس وهیچ جا ( درواقع یک بیگانه ام ) از محیط آنها خارج شده ام وهرگز هم درهیچ دسته وگروهی شرکت نکردم احتیاجی ندارم که بادیگران هم آواز شوم چه فایده دارد که مرتب فریاد بکشم مبارزه یعنی نیکی کردن وبه دیگران خدمت نمودن نه مسلح کردن آنها این یک خود فریبی است امروز اربابان دنیا خبر ندارند که همه ما زیر سایه قانون بی قانونی آنها با چه وحشت وهراسی زندگی میکنیم ، حال با این هراس چگونه میتوان دیگرانرا نجات داد؟ .

باید بگویم که مردم همیشه از آنچه که دارای خصوصیات خوبی است سخت میترسند وبیهوده به دنبال مسایلی میروند که برایشان ناشناخته است وآنها را به بیراهه میبرد.

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه  / اکتبر 21

شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۱

باد سهمناک

نه ! دیگر کسی میل نداشت با او همرا ه باشد دنیا پر احمقانه است همه یکدیگرا میرنجانند وخودشان نیر رنج میبرند اگر کسی هم بخواهد به کمک او بیاید از دیگران حساب میبرد ، دستورات از بالا صادر میشد راستی نفرت آور است این گونه مردم گویی بوی از انسانیت نبرده اند.

لطیف آقا و.خانواده اش بکلی خودرا کنار کشیده بود ند معلوم بود برادر بزرگ او داشت دست وپا میکرد شاید با کمک سایر قاچاقچیان معروف بتواند به کمک رژیم جدید بشتابد .

با خود گفت " تقصیر من نیست  تقصیر هیچکس نیست من بد دنیارا آزمایش کردم وهمیشه هم سرخورده ام با اینهمه باز به دیگران اعتماد میکنم . از مردم نباید توقع داشت تنها آرزویم این است که مرا راحت بگذارند  رو به دیوار میکنم ومنتظر میمانم میخواهم تنها باشم میخواهم مانند یک بوم تک وتنها جان بکنم.

عادت کرده ام سالهای سال  درزیر یوغ مشتی آدمهای جاهل بسر برده ام هرگز هیچکس به کمک من نیامد حالا دیگر همه چیز برای من عادی شده است خدمتشان کمکهایشان همه ریاکارانه ورذیلانه است .

پای چوبی درحال حاضر از این موضوع کمک گرفته سوار همه شده با کیسه لبریزا زپشم میل بافتنی  وقوطیهای سیگارش که همه جا آنهارا باخود میبرد بگذار بماند بگذار سواره راه برود من هنوز دوپای قوی وقدرتمند دارم وسینه ای لبریز از عشق ومهربانی

این پرهیز کاری  دروغین وعصمت سر سخت این خنده های دروغین واین پچ پچ کردنها ودیگران را علیه او شوراندند نتیجه اش همین فرار بود .

آه که سر نوشت چه شوخی زشتی با اوکرده بود وچه سخت تنبیه شد .

نشست ونامه ای برای دوست ، نوشت برای کسی که دوستش داشت :

دوست مهربانم ، از من دلتنگ مباش که مانند یک دیوانه همه چیز را رها کردم ورفتم من دیوانه هستم خودت میدانی که نمیتوانستم زیر بوی شاش شب مانده وبوی عرق وبوی تریاک وبوهای شهوتناک زندگی کنم ، من همانی بودم که هستم  از تو سپاسگذارم باتو راحت بودم اما میبینی که من برای زندگی با دیگران آنهم زیر دستورات ساخته نشده ام من باید درگوشه ای بنشینم وتماشاچی باشم ومردم را هم از دور ستایش کنم این کار به احتیاط نزدیکتر است من میتوانستم راهنمای خوبی برای همه باشم اما پشتوانه نداشتم هرکسی باید خودش را نجات دهد ومن توانستم خود وچهار موجود بیگناه را اززندانی که نام آن ( خانواده ) است نجات بخشم ، من صاحب چیزی نبودم تنها درمیان دشمنیهای پنهانی وانتقام جویی ها داشتم خفه میشدم از هر سو تیری بسویم نشانه میرفت پاره ای ارتهمت هایی که خود از آنها بیخبر بودم توهین ها وتهمت ها درگوشت تنم زخم باقی گذاشت ونقش آن هرگز فراموش نخواهد شد برایت آرزوی خوشبختی دارم ومیبوسمت .

نامه را تا کرد ودرگوشه ای پنهان نگاه داشت تا سر فرصت آنرا پست کند ومیدانست که دراین نبرد آخر تنهای تنهاست خستگی شدید ویک درماندگی روحی که دلیل روشنی نداشت اما اورا فلج میساخت طی سالهای دراز درنگرانی وکارهای سخت که جسم وجانشرا فرسوده ساخته بود وضع روحی اورا نیز عوض کرده وحال باید خودرا هر طور شده نجات دهد  ، نیمی از راه را آمده بود وبه سر زمین آزادی رسید حال باید از نو خشتی را آماده ساخت برای دیوار خانه جدید تا پرندگان کوچکش ر ا درآنجا جای د هد تنها آرزویش این بود که دیگر هیچگاه چشمش به آن پای نکبت چوبی وآن زن منحوس نیفتتد اما این آرزو هم برآورده نشد واو سواره آمد.

ثریا / " از دفتر روزانه دیروز / اسپانیا