جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۱

پای چوبی

آح ، این منم که این کاررا انجام دادم ؟ فرار بزرگ ، نه ، غرور خودرا سرزنش کرد وگفت
نه ، خدا بود که بمن یاری وقوت قلب داد به تنهایی نمیتوانستم این کاررا انجام دهم .

زیر باران ریزی که بی امان میبارید با چند چمدان وبچه ها ایستاده بود ، قبلا به خانه لطیف آقا تلفن زده وگفته بود که میاید ، لطیف آقا آن مهربانی ودوستی سابق را از دست داده باسردی  وآن لهجه ترکی جواب داد "

خانوم جان ، ما میهمان هستیم کلید خانه تان را میدهم به دست دخترم تا به شما بدهد ،

ساعت از هفت گذشته بود ، بچه ها همه گرسنه بودند وسوز سردی میوزید باآنکه هنوز آغاز پاییز بود اما این کشور گویی  زودتراز موعد بسوی سرما میرفت .

دردل خوشحال بود ، دیگر صدای پای آن زن چوبی را نمیشنید ، تق ، تق ، دیگر مجبور نبود به چشمان فرورفته همسرش که شعله نفرت از آنها زبانه میکشید بنگرد ،  خدارا سپاس میکرد که باو این قدرت را داده بود .

با آنکه نفسش سنگینی میکرد هیچ شکایتی بر زبان نمی آورد مگر درسالهای پیش درخوابهای سهمناک خود کمتر دچار نفس تنگی میشد ؟ نه ، همیشه درحال خفه شدن بود .

با خود گفت ، حال اگر آن زن منحوس پای چوبی بجای من میامد  لطیف آقا  با خانمش به پیشواز او میامدند وحتما میز شام را نیز آماده ساخته بودند ، آخ نمیدانم این پای چوبی چه جادویی کرده بود که همه را به زیر فرمان خود آورده واورا آواره ساخت ، حال لابد فردا بخانه من میرود وپیروزمندانه چشم به اثاثیه میدوزد وباز همسرم میگوید :

عزیزم هرچه را میل داری بردار ، بقیه را به دیگران میبخشم ویا میفروشم ، زن من دیوانه  بود !

پای چوبی میتوانست همه را  وهمه کس را با لبخندی دروغین تسلیم نماید بالبانی سرخ شده که گویی هنوز خون از آنها جاری بود ، او خونهای زیادی را خورده بود ، یک دراکولای واقعی بود ،  دیگر داشت کرخ میشد تاکسی ازراه رسید همگی را سوار کرد وبسوی خانه لطیف آقا برد .

جلوی درخانه دختر لطیف آقا ایستاده بود کلید را باو داد وگفت ، سوپر تا ساعت ده باز است ، میتوانید از آنجا خرید کنید ، درب رابست ورفت داخل خانه او با تاکسی به آپارتمان سرد وتاریکی که تازه اجاره کرده بود وارد شد بچه هارا خشک کرد بخاری برقی را روشن نمود آنهارا کنار بخاری نشاند وگفت :

الان برمیگردم ، دوباره به کوچه تاریک  برگشت وجلوی یک تاکسی را گرفت واز او خواهش کرد تا اورا به سوپر سر کوچه برساند ، هنوز جایی را بلد نبود همه کوچه ها وخیابانها برایش نا آشنا بودند ، درون سوپر روشن وگرم مقدار ی خوراکی خرید ، از آن سوی خیابان نیز چند ملافه خریداری کرد وبسرعت خودش را بخانه رساند ، بخاری بوی بدی میداد بوی گند لاش مرده ، آنرا خاموش کرد بچه هارا شام داد وآنهارا به درون تختخوابهایشان فرستاد وخود درتاریکی وسرما نشست .

دراین فکر بود که فردا چه کسی را ببینم ؟ واز چه کسی کمک بگیرم تا بخاری را تعمیر کند ولامپ های سوخته را عوض نماید دراین شهرغریب ، و...لطیف اقا .خانمش چرا ناگهان تغییر رویه وتغییر اخلاق دادند؟ چی شده بود ؟ بی آنکه چیزی بداند با مردمی که نمیشناخت هنوز احساس همدردی میکرد حال آنها با او بیگانه شده بودند واین درست درلحظه تنهایی وبیکسی زندگی او بود ، تازه میخواست زندگی نویی را آغاز کند بخیال خود آنها دوست بودند

آه ، حال دیگر روحی وآشنای ودوستی نبود تا درمیان آشوب طوفان بتواند دردامن آن بخزد دیگر هیچ پناهگاه نرم ومطمئنی  درانتظارش نبود.

ثریا/ " از دفتر یادداشتهای دیروز " / اسپانیا/

 

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۱

بجای دلار

مطابق معمول هرروزه تلفن را برداشتم وشماره اش را گرفتم تا حالش را بپرسم ، زمین خورده وکمر درد داشت .

گفت میدانی دلار شده چهار هزار تومان؟ وسکه یکصد وپنجاه هزار تو.مان ؟ گفتم خوشبختانه من هیچکدام را ندارم .

گفت خوب ، حقوق بازنشسته ات را بردار برو آنجا بفروش کلی پولدار  میشوی ؟؟؟؟؟؟ خوب ؟!!!! بعد ؟؟؟!! .

گفت امیدوارم پسرشاه بیاید همه را بکشد وملت را آزاد کند؟

گفتم به همین سادگی ها؟ بیظیر بوتو هم رفت برای کشورش ومردم سر زمینش دموکراسی ببرد  اورا تکه تکه کردند وتمام شد.

گفت ، عیبی ندارد اگر هم اورا کشتند مهم نیست ، عوضش ملت آزاد میشود.

چیزی نداشتم بگویم ، گوشی را گذاشتم وبا خودم گفتم  ، خر همیشه خراست اگر چه پالانش از طلا ونقره باشد .

تو نیز چو دیگران ، در سراشیب زوالی

با کوله بار اندیشه مور خورده خویش

تو  ، شب  سیه را با اشک وخون ندیدی

چو پیری که باری میکشی برگرده خویش

تو دراین غم میسوزی که افسوس  جوانی طی شد

من درآن میسوزم که آتش دیرین خاموش شد

بسا کسا که درآن خاکدان در گذ شته

چو صخره ای که سیلابش از سر گذشته

تو ای نگون بخت برجای مانده

گذر کن بر شب آن ملت از جان گذشته

---------------------------------- ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

 

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۱

روح پاییز

روزهای متمادی میرفتم ومیرفتم ، دراین شهر بی شگفت که همه خیابانهای آن درپیچا پیچ خود به بن بست میرسیدند.ما همه ره رویم ومیرویم دراین کوچه ها وخیابانهای دراز ، زمانی چراغی کور سو میزند وما میتوانیم جلوی پای خودرا ببینیم وزمانی ، تاریکی مطلق است

زیر سایه روشن برگهای روشن پاییزی ودرختان غول آسا وعظیم کاج که کم کم برگهایشانرا به دست باد میدهند ، منهم رویاهایم را به دست باد سپرده ام درپی آن نیستم که آنهارا یک جا جمع کنم باد آنهارا بهر سو میبرد وهربرگ آن پشت پنجره ای می نشیند خاموش .

روزهای متمادی درخاموشی وسکوت نشستم وپنچه هارا درهم فشردم تا دستی به درب دیگران نکوبم ، میدانستم که همه درها بسوی تاریکی باز خواهند شد وآن روشنایی که درسینه من است نیز خاموش میشود .

نمیدانم شاید سرشت هرکسی سرنوشت او باشد ومن سر نوشت ندارم چرا که سرنوشت سازم .

هیچگاه بخود فشار نیاوردم تا شعری بگویم یا چیزی بنویسم  همه چیز مانند سیل درمن جاری میشود ، گاهی غمگینم ، زمانی خوشحال .

نوشته های  من یک آیینه پاک وزلال  است ودربرابر هرکس که قرار بگیرد از من پر است تصویر وتصورها همه دراین آیینه روشنند نقش ظلمتهاوروشنی ها درمیان همین کلمات نطفه می بندند گاهی یک سایه ابهام برروی آنها پرده میکشد آنها پرده حجاب من است .

هر شعر وهر نوشنه باید از آیینه زمان خود یاری بگیرد ومن درزمان گم شدم از زبان شیرین مادر دور افتادم از قصه های شبانه مادر بزرگ محرومم ونمیتوانم به شاعران ونویسندگان قرون گذشته آویزان شوم آنها نیز درزمان خود زیستند ودرزمان خود مدفون شدند .

امروز همه درها به روی من بسته است درهای مهربانی ، درهای عشق ودرهای احساس باید از خودم مایه بگذارم با اینهمه خیال ندارم پشت در بسته بایستم وبیهوده بر آن مشت بکوبم هنوز با طبیعت مانوسم هنوز  غروب پاییز ودرختان بزرگ  با چتر رنگین خود ساعتها مرا مشغول میدارند وهرصبح زود میتوانم طلوع آفتاب را ببینم وسلامی دوباره به آفتاب بدهم .

هنوز زمزمه های عشق ولزرش آن زیر رگهایم تن خودرا بهم میامیزند ومن سر شار از شوق زندگیم .

دیگر به هیچ دری نخواهم کوبید تا مهربانی را گدایی کنم آنرا درخودم یافته ام.

ثریا/ ساکن اسپانیا/ چهارشنبه / 17 اکتبر 2012

 

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۱

لب بر لب سیگار

شاندرو پتوفی شاعر مجار شعر  زیبایی دارد بدین گونه :

تو دربهاری ومن درخزان ...... اگر تو یک گام به عقب برداری ومن یک گام به جلو درتابستانی گرم به یکدیگر خواهیم رسید.

اما فاصله من با تو از یک  ویا دوگام فراتر رفته وبه جهانی مبدل گشته است  من دیروز زشتی جهانرا به یکباره احسا س کردم چشمانم گشوده شد وزندگی نوین را دیدم وبرای اولین بار پس از سالها سیگاری روشن کردم وبوسه ای برلب سیگار زدم ودود آنرا به درون ریه های دردناکم فرستادم  اما خوشحال بودم که سیگار نمیتواند جای بوسه مرا با سر آستین خود پاک کند.

هیچ میل ندارم نقش آدم های بدبخت را بازی کنم این نقش هیچگاه کسی را بجایی نمیرساند با دوست داشتن ساده وبیغش بی آنکه درپی آن با شم تاکسی برایم دل بسوزاند  ، تنها با دوست داشتن ونیکی کردن درحق دیگران میتوان زخمها ودردهارا فرونشاند این عشق ذخیره شده درمن  است که بی عوض دراختیار همه میگذارم ، طبیعت خود  آنچه را که باید زنده باشد وآنچه را که باید بمیرد از یکدیگر جدا ساخته هریک را بسویی میراند واین قانون سهمناک طبیعت است . تو هنوز راز طبیعت را نمیدانی وبا آن آشنا نیستی .

امروز من درمیان شما ها زندگی میکنم  درمیان انبوهی مردم مات  که همه باهستی بیگانه اید ، حرمت ، عشقها  ودلداری ها جایشانرا به بی حسی وبی تفاوتی داده است باید درمیان مشت من چیز تازه ونوظهوری پنهان باشد تا ترا خوشحال کند  نه ساندویجهای خوشمزه ، نه کوکی ها ونه ظرف میوه هیچکدام نظر ترا جلب نمیکند شبیه آنها را روی میز خانه پدرت ویا سر گذر دیده ای دیگر کلوچه های ماد بزرگ درذهن تو چیزی بیادگار نمیگذارد حتی بوسه هایش ترا میازارد.

مبلمان خانه اش از تو قدیمتر وحتی از پدرت نیز قدیمترند چون درزوایای آنها خاطراتی نشسته که نقاش روزگار روی آنرا نقاشی کرده است ، خاطرات دور تلخ وشیرین ، بانگاه معنی داری به موهای سپید مادر بزرگ مینگری ودر ذهن کوچکت آنهارا با موهای بلوند مادرت مقایسه میکنی  ، کار وتفریح تو رفتن به استخرها وباشگاههای ورزشی است وبازی های نو وسی دی ها وفرا گرفتن زبانهای تازه است ومن همان زبان قدیم خودرا نگاه داشته با پدر تو گفتگو میکنم ، هیچ چیز درکنار من نیست که بیادگار دردلت بنشیند  تا درآتیه بتوانی آنهارا نشخوار کنی ودردها وکدورتهای آتی را که بر دل کوچکت می نشیند با کمک این خاطره ها از دلت بزدایی .

روزها به تندی میگذرند ، همین دیروز بود که تو دربغل من جای داشتی ویا من درکنار پرستار تو مینشستم تا چهره آشنارا ببینی امروز قدت بلند تراز من شده وهر روز خودرا با قد من اندازه میگری وخوشحالی که ازمن بلند تر شدی

دیروز سیگار بمن مزه دیگری داد ولذتی فراموش ناشدنی لب بر لب سیگار گذاشتم وبجای تو آنرا بوسیدم ودود آنرا به هوا فرستادم درمیان دود چهره ترا دیدم که با سر آستین پیراهنت جای بوسه مرا پاک میکنی .

بی آنکه گله ای از تو داشته باشم میدانم که در یک دنیای مادی وماتریالستی زندگی میکنی وبا گفته ها ی من بیگانه ای .

چه خوب است  درمیان یک کلمه دوستت دارم انسان روح خسته اش را که درمیان آشوبها وطوفها میغلطد  پنهان سازد وآنرا درآغوش بکشد. با اینهمه از دور میبوسمت ، اما دیگر هیچگاه آغوشم به روی شما ها باز نخواهد شد .

ثریا/ ساکن اسپانیا/ سه شنبه/ برای نوه ام که  بزرگترازمن است

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۱

زن بودن

امروز به درونم سفر کردم وبه گنجینه خاطراتم دست یافتم این زندگی که از بیرون ناچیز وبیروح جلوه میکند از درون روشن است وسر شار از خاطره ها وهمه نیز درمرکز واقعیت جای دارند.

زندگی های بی بند وباری که چهره جادویی به آنها میدادند ویا میدهند برایم معنایی ندارند من میتوانم سر رشته زندگی را تا زمان کودکیم به عقب بکشم از آن آرزو های کوچک وامیدهایی که برباد رفتند تازه هریک درخاموشی خود شکفته میشوند اولین عشق کودکانه ام به یک مطرب که میخواست جایگاه والایی درهنر پیدا کند کمی هم از گله ها کمک گرفت و بالا رفت اما درهمان میانه ماند. به دوستانم وآنها که مهربان بودند ودلدداگان حسودی که مرا تهدید به مرگ میکردند تا آن پسر ک خردسال  که من برایش عزیز بودم وتلاش کرد تا همسرم شود .وشد .

امروز که از پنجره خیال به آن خاطرات مینگرم گاهی از ترس میخواهم قالب تهی کنم وگاهی از شدت خنده به قهقه میافتم همه درپشت درهای بسته ودر پس دیوارهایشان حدس وگمانی درباره من داشتند.

امروز دوست ندارم چندان زیاد از خانه بیرون بروم دراین دنیای لبریز از  معما  تنها چیزی که برایمان مانده خرید است وترس که همه پیرامون مارا فرا گرفته وامنیتی نیست زندگی بیرون لبریز از معما ودرام هایی است که روی آنهارا با پرده ی پوشانده اند من درانزوای خود خوشحالم ومیتوانم با یک نگاه کسانیرا که ازکنارم میگذرند از رازهایشان باخبر شوم شاید خود آن از آنچه که بر آنها میگذرد بیخبر باشند.

دیگر نه رمان میخوانم ونه دست به خاطره نویسی میزنم باید نگذارم دراین پهنه بیکران ولبریز از لجن غرق شوم باید جای پاهایم را محکم کنم نیازی به دیدار دیگران ندارم زندگی بیرون خالی است ورنگ پریده که بارنگهای مصنوعی وتند آنرا آراسته اند دیگر کسی حتی با خودش رورواست نیست نمیخواهم اظهار خستگی کنم وکناری بنشینم وتماشاچی باشم هنوز روح طغیان درمن وجود دارد وهنوز میتوانم به اندیشه هایم سر وسامانی بدهم ودرآسمان گذشته آنهارا به جولان دربیاورم .

اگر روزی این دستنوشته ها به دست کسی افتاد وآنهارا چاپ کرد خوشا به حالش من درفکر شهرت نیستم میلی هم باین کار ندارم شهرتهای امروز همه کاذبند  وبی پایه امروز شهرت روی ستونهای فولاد شکل میگیرد نه دراندیشه

آنکه بخیال خود مرا ویران کرد ، خود ویران شد ودر نهایت بدبختی وسقوط شخصیت وفکری از دنیا رفت نوشتن درباره او یک کار بیهوده وبی اساس است ارزش آنرا ندارد که حتی به آن بیانیشم ، کسانی درزندگیم پیدا شدند که ارزش والایی داشتند ونشست وبرخاست با آنها برایم افتخار بود امروز آنها هم این دنیا ومرا تنها گذاشته اند خیلی زودتراز موعد آنها هم گویا خسته بودندهیچ انگیزه انتقامجویی درمن نیست برخی از آنها زیر پرده ای پنهانند وسعی میکنم که نگذارم مرا آزار بدهند.

من زن بودم وزنی تنها وهمه بخود اجازه میدادند که آن غرور وغریزه زنانگی مرا ورازهای قلبم را محکوم کنند وعده ای هم توهین هایی نهفته دردرونشانرا به شکل الفاظ رکیک به صورت من پرتاب میکردند ، هیچ احساس بدی بمن دست نمیداد  تنها با یک دستمال سفید وتمیز صورت ودستهایم را پاک میکردم سپس آنهارا می بخشیدم چون آنها با خود شان مشگل داشتند نه بامن.

ثریا/ از دفتر یادداشتهای روزانه / اسپانیا

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۱

نقش آدمی

از گفتن وشنیدن وبردباری خسته ام از همه حقایق بلند وکوتاه دچار شگفتی شده ام دیگر هیچ چیز مرا ودار نمیکند که به خیر وصلاح دیگران حرکت کنم بسیاری از حقایق را باید دردرونم نگاه دارم آنهارا مانند برفهای قطب شمال  که گاهی پرتو ملایمی از آفتاب بر آنها میتابد باید پشت ابرهای پنهان نگاه داشت .

بارها کوشش کردم تا باین روش ورفتار انفرادی خاتمه دهم امادرمیان کسانی که اطرافم را میگرفتند  همه بیدرنگ به صورت یک گروه ومحفل های پرچانگی ودسته بندی های مسخره وپز داد ن ها درمیامد بهترین آنها دیگری را نابود میکرد کمتر درمیان آنها آدم شایسته ای را میتوانستم پیداکنم .آنها یکدیگررا بشدت منکوب میکردند وزیر ضربات لگد های خود بر زمین میافتادند سر یکدیگر را کلاه میگذاشتند چیزهایی را میدیدم که تنها درخون آدمیان قرون وسطی ویا بربرها دیده میشد آه ، این هموطنان و میهن پر ستان  ما تنها برای کینه توزی به دنیاآ مده اند .حال بوی جنگ را شنیده اند بوی انقلابی دیگررا وپولهارا بار کرده باینسو آمده اند با ویزای شنگن تا سر فرصت چند پاسپورا خریداری کنند برای روزهای مبادا .

نمیشود با آنها گلاویز شد باید درهمان انزوای خود نشست مردم این سر زمین نیز زیر تیره روزی بزرگ شده اند ، جنگ را دیده اند گرسنگی ها کشیده اند برای همین امروز هرچه میتوانند درون شکمهایشان انباشته میکنند  ، همه ورم کرده اند .دولتهای بزرگ هم انبارهایشان را برای آنها خالی میکنند وپس مانده  ها را برایشان میفرستند در ازای بردن همه هستی آنها

من بیخود به درخت زهر آگین دنیا وبه میوه های به ظاهر شیرین آن اعتماد کردم  خیال می کردم از آب شیرین شعر وموسیقی میتوان تشنگی وگرسنگی را دفع نمود .

به هوش خود اعتماد واعتقاد کامل داشتم تنها دستهایم تهی بودند اگر مثلا با یک یهودی ازدواج کرده بودم امروز سرور وسالار بودم رفتم به دنبال عشق یک مرد گرسنه وتازه به دوران رسیده او که همه زندگیش درخیال میگذشت همان خیالات تریاکیان که مست میشوند وزندگی را ازیاد میبرند دچار هرج ومرج روحی میشوند وجز خیالبافی کاری ندارند.

امروز دیگر تن به قضا داده ام بیشترا زاینها مصیب کشیده ام ودیگر هیچ کاری که بتوان نان از آن خورد از دست من بر نمیاید من نمیتوانم به کشوری سفر کنم وچمدانی از مواد وقرص را با خود بیاورم وبه دست کسانی بدهم که وسایل آسایش مرا تامین میکنند ، نه این کار برای من شرافتمندانه نیست .نه برای من ونه برای فرزندانم ما باید از دسترنج خود نان بخوریم کمی مشگل است اما گرسنه نخواهیم ماند.

روزهای شادمانی کم کم تمام میشوند وحال باید درسکوت دردناکی نشست دریک میدان نزدیک خانه کولی ها با چرخ فلکشان وبرای نبردی تازه آماده شد. 

ثریا / ساکن اسپانیا 14 اکتبر 2012