سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۱

لب بر لب سیگار

شاندرو پتوفی شاعر مجار شعر  زیبایی دارد بدین گونه :

تو دربهاری ومن درخزان ...... اگر تو یک گام به عقب برداری ومن یک گام به جلو درتابستانی گرم به یکدیگر خواهیم رسید.

اما فاصله من با تو از یک  ویا دوگام فراتر رفته وبه جهانی مبدل گشته است  من دیروز زشتی جهانرا به یکباره احسا س کردم چشمانم گشوده شد وزندگی نوین را دیدم وبرای اولین بار پس از سالها سیگاری روشن کردم وبوسه ای برلب سیگار زدم ودود آنرا به درون ریه های دردناکم فرستادم  اما خوشحال بودم که سیگار نمیتواند جای بوسه مرا با سر آستین خود پاک کند.

هیچ میل ندارم نقش آدم های بدبخت را بازی کنم این نقش هیچگاه کسی را بجایی نمیرساند با دوست داشتن ساده وبیغش بی آنکه درپی آن با شم تاکسی برایم دل بسوزاند  ، تنها با دوست داشتن ونیکی کردن درحق دیگران میتوان زخمها ودردهارا فرونشاند این عشق ذخیره شده درمن  است که بی عوض دراختیار همه میگذارم ، طبیعت خود  آنچه را که باید زنده باشد وآنچه را که باید بمیرد از یکدیگر جدا ساخته هریک را بسویی میراند واین قانون سهمناک طبیعت است . تو هنوز راز طبیعت را نمیدانی وبا آن آشنا نیستی .

امروز من درمیان شما ها زندگی میکنم  درمیان انبوهی مردم مات  که همه باهستی بیگانه اید ، حرمت ، عشقها  ودلداری ها جایشانرا به بی حسی وبی تفاوتی داده است باید درمیان مشت من چیز تازه ونوظهوری پنهان باشد تا ترا خوشحال کند  نه ساندویجهای خوشمزه ، نه کوکی ها ونه ظرف میوه هیچکدام نظر ترا جلب نمیکند شبیه آنها را روی میز خانه پدرت ویا سر گذر دیده ای دیگر کلوچه های ماد بزرگ درذهن تو چیزی بیادگار نمیگذارد حتی بوسه هایش ترا میازارد.

مبلمان خانه اش از تو قدیمتر وحتی از پدرت نیز قدیمترند چون درزوایای آنها خاطراتی نشسته که نقاش روزگار روی آنرا نقاشی کرده است ، خاطرات دور تلخ وشیرین ، بانگاه معنی داری به موهای سپید مادر بزرگ مینگری ودر ذهن کوچکت آنهارا با موهای بلوند مادرت مقایسه میکنی  ، کار وتفریح تو رفتن به استخرها وباشگاههای ورزشی است وبازی های نو وسی دی ها وفرا گرفتن زبانهای تازه است ومن همان زبان قدیم خودرا نگاه داشته با پدر تو گفتگو میکنم ، هیچ چیز درکنار من نیست که بیادگار دردلت بنشیند  تا درآتیه بتوانی آنهارا نشخوار کنی ودردها وکدورتهای آتی را که بر دل کوچکت می نشیند با کمک این خاطره ها از دلت بزدایی .

روزها به تندی میگذرند ، همین دیروز بود که تو دربغل من جای داشتی ویا من درکنار پرستار تو مینشستم تا چهره آشنارا ببینی امروز قدت بلند تراز من شده وهر روز خودرا با قد من اندازه میگری وخوشحالی که ازمن بلند تر شدی

دیروز سیگار بمن مزه دیگری داد ولذتی فراموش ناشدنی لب بر لب سیگار گذاشتم وبجای تو آنرا بوسیدم ودود آنرا به هوا فرستادم درمیان دود چهره ترا دیدم که با سر آستین پیراهنت جای بوسه مرا پاک میکنی .

بی آنکه گله ای از تو داشته باشم میدانم که در یک دنیای مادی وماتریالستی زندگی میکنی وبا گفته ها ی من بیگانه ای .

چه خوب است  درمیان یک کلمه دوستت دارم انسان روح خسته اش را که درمیان آشوبها وطوفها میغلطد  پنهان سازد وآنرا درآغوش بکشد. با اینهمه از دور میبوسمت ، اما دیگر هیچگاه آغوشم به روی شما ها باز نخواهد شد .

ثریا/ ساکن اسپانیا/ سه شنبه/ برای نوه ام که  بزرگترازمن است

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۱

زن بودن

امروز به درونم سفر کردم وبه گنجینه خاطراتم دست یافتم این زندگی که از بیرون ناچیز وبیروح جلوه میکند از درون روشن است وسر شار از خاطره ها وهمه نیز درمرکز واقعیت جای دارند.

زندگی های بی بند وباری که چهره جادویی به آنها میدادند ویا میدهند برایم معنایی ندارند من میتوانم سر رشته زندگی را تا زمان کودکیم به عقب بکشم از آن آرزو های کوچک وامیدهایی که برباد رفتند تازه هریک درخاموشی خود شکفته میشوند اولین عشق کودکانه ام به یک مطرب که میخواست جایگاه والایی درهنر پیدا کند کمی هم از گله ها کمک گرفت و بالا رفت اما درهمان میانه ماند. به دوستانم وآنها که مهربان بودند ودلدداگان حسودی که مرا تهدید به مرگ میکردند تا آن پسر ک خردسال  که من برایش عزیز بودم وتلاش کرد تا همسرم شود .وشد .

امروز که از پنجره خیال به آن خاطرات مینگرم گاهی از ترس میخواهم قالب تهی کنم وگاهی از شدت خنده به قهقه میافتم همه درپشت درهای بسته ودر پس دیوارهایشان حدس وگمانی درباره من داشتند.

امروز دوست ندارم چندان زیاد از خانه بیرون بروم دراین دنیای لبریز از  معما  تنها چیزی که برایمان مانده خرید است وترس که همه پیرامون مارا فرا گرفته وامنیتی نیست زندگی بیرون لبریز از معما ودرام هایی است که روی آنهارا با پرده ی پوشانده اند من درانزوای خود خوشحالم ومیتوانم با یک نگاه کسانیرا که ازکنارم میگذرند از رازهایشان باخبر شوم شاید خود آن از آنچه که بر آنها میگذرد بیخبر باشند.

دیگر نه رمان میخوانم ونه دست به خاطره نویسی میزنم باید نگذارم دراین پهنه بیکران ولبریز از لجن غرق شوم باید جای پاهایم را محکم کنم نیازی به دیدار دیگران ندارم زندگی بیرون خالی است ورنگ پریده که بارنگهای مصنوعی وتند آنرا آراسته اند دیگر کسی حتی با خودش رورواست نیست نمیخواهم اظهار خستگی کنم وکناری بنشینم وتماشاچی باشم هنوز روح طغیان درمن وجود دارد وهنوز میتوانم به اندیشه هایم سر وسامانی بدهم ودرآسمان گذشته آنهارا به جولان دربیاورم .

اگر روزی این دستنوشته ها به دست کسی افتاد وآنهارا چاپ کرد خوشا به حالش من درفکر شهرت نیستم میلی هم باین کار ندارم شهرتهای امروز همه کاذبند  وبی پایه امروز شهرت روی ستونهای فولاد شکل میگیرد نه دراندیشه

آنکه بخیال خود مرا ویران کرد ، خود ویران شد ودر نهایت بدبختی وسقوط شخصیت وفکری از دنیا رفت نوشتن درباره او یک کار بیهوده وبی اساس است ارزش آنرا ندارد که حتی به آن بیانیشم ، کسانی درزندگیم پیدا شدند که ارزش والایی داشتند ونشست وبرخاست با آنها برایم افتخار بود امروز آنها هم این دنیا ومرا تنها گذاشته اند خیلی زودتراز موعد آنها هم گویا خسته بودندهیچ انگیزه انتقامجویی درمن نیست برخی از آنها زیر پرده ای پنهانند وسعی میکنم که نگذارم مرا آزار بدهند.

من زن بودم وزنی تنها وهمه بخود اجازه میدادند که آن غرور وغریزه زنانگی مرا ورازهای قلبم را محکوم کنند وعده ای هم توهین هایی نهفته دردرونشانرا به شکل الفاظ رکیک به صورت من پرتاب میکردند ، هیچ احساس بدی بمن دست نمیداد  تنها با یک دستمال سفید وتمیز صورت ودستهایم را پاک میکردم سپس آنهارا می بخشیدم چون آنها با خود شان مشگل داشتند نه بامن.

ثریا/ از دفتر یادداشتهای روزانه / اسپانیا

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۱

نقش آدمی

از گفتن وشنیدن وبردباری خسته ام از همه حقایق بلند وکوتاه دچار شگفتی شده ام دیگر هیچ چیز مرا ودار نمیکند که به خیر وصلاح دیگران حرکت کنم بسیاری از حقایق را باید دردرونم نگاه دارم آنهارا مانند برفهای قطب شمال  که گاهی پرتو ملایمی از آفتاب بر آنها میتابد باید پشت ابرهای پنهان نگاه داشت .

بارها کوشش کردم تا باین روش ورفتار انفرادی خاتمه دهم امادرمیان کسانی که اطرافم را میگرفتند  همه بیدرنگ به صورت یک گروه ومحفل های پرچانگی ودسته بندی های مسخره وپز داد ن ها درمیامد بهترین آنها دیگری را نابود میکرد کمتر درمیان آنها آدم شایسته ای را میتوانستم پیداکنم .آنها یکدیگررا بشدت منکوب میکردند وزیر ضربات لگد های خود بر زمین میافتادند سر یکدیگر را کلاه میگذاشتند چیزهایی را میدیدم که تنها درخون آدمیان قرون وسطی ویا بربرها دیده میشد آه ، این هموطنان و میهن پر ستان  ما تنها برای کینه توزی به دنیاآ مده اند .حال بوی جنگ را شنیده اند بوی انقلابی دیگررا وپولهارا بار کرده باینسو آمده اند با ویزای شنگن تا سر فرصت چند پاسپورا خریداری کنند برای روزهای مبادا .

نمیشود با آنها گلاویز شد باید درهمان انزوای خود نشست مردم این سر زمین نیز زیر تیره روزی بزرگ شده اند ، جنگ را دیده اند گرسنگی ها کشیده اند برای همین امروز هرچه میتوانند درون شکمهایشان انباشته میکنند  ، همه ورم کرده اند .دولتهای بزرگ هم انبارهایشان را برای آنها خالی میکنند وپس مانده  ها را برایشان میفرستند در ازای بردن همه هستی آنها

من بیخود به درخت زهر آگین دنیا وبه میوه های به ظاهر شیرین آن اعتماد کردم  خیال می کردم از آب شیرین شعر وموسیقی میتوان تشنگی وگرسنگی را دفع نمود .

به هوش خود اعتماد واعتقاد کامل داشتم تنها دستهایم تهی بودند اگر مثلا با یک یهودی ازدواج کرده بودم امروز سرور وسالار بودم رفتم به دنبال عشق یک مرد گرسنه وتازه به دوران رسیده او که همه زندگیش درخیال میگذشت همان خیالات تریاکیان که مست میشوند وزندگی را ازیاد میبرند دچار هرج ومرج روحی میشوند وجز خیالبافی کاری ندارند.

امروز دیگر تن به قضا داده ام بیشترا زاینها مصیب کشیده ام ودیگر هیچ کاری که بتوان نان از آن خورد از دست من بر نمیاید من نمیتوانم به کشوری سفر کنم وچمدانی از مواد وقرص را با خود بیاورم وبه دست کسانی بدهم که وسایل آسایش مرا تامین میکنند ، نه این کار برای من شرافتمندانه نیست .نه برای من ونه برای فرزندانم ما باید از دسترنج خود نان بخوریم کمی مشگل است اما گرسنه نخواهیم ماند.

روزهای شادمانی کم کم تمام میشوند وحال باید درسکوت دردناکی نشست دریک میدان نزدیک خانه کولی ها با چرخ فلکشان وبرای نبردی تازه آماده شد. 

ثریا / ساکن اسپانیا 14 اکتبر 2012

ایران کاست

دیروز دخترکم اینجا بود ، خسته ، بیمار وپژمرده ، میگفت دیگر نمیکشم از ساعت هشت صبح تا شش بعداز ظهر درآفیس وسپس باید برگردم بچه هارا ازمدرسه بگیرم به آ نها شام بدهم آنهارا حمام کنم و......تمام شب خسته نمیتوانم بخوابم .

سپس گفت اینجا عده زیادی ایرانی آمده انده با خانه هایی گرانقیمت که میخرند یکی از آنها تنها پنجاه هزا یورو خرج آشپزخانه اش کرده ، خیلی مایلم ببینم چه نوع آشپزخانه ی است ؟ مادرجان این پولها از کجا میایند؟

گفتم نمیدانم عزیزم اگر منبع ومنشا ء رودخانه را پیدا میکردم شاید منهم شمارا به آنجا میفرستادم رودخانه ای که درآن آهن ، مس ؛ نفت ، گاز وسایر مواد مخدروسیا ستهای آبکی وسکت های مذهبی  پیدا میشود کم کم باید اینجارا نیز ایران کاست نامید تهرانجلس دیگر تمام شد .

سی سال پیش تنها چند ارمنی فلک زده که بکار بافندگی ویا فال گیری مشغول بودند باینجا آمدند  وامروز صاحب خانه های بزرگ ویلایی واتومبیلهای شخصی با مدل بالا میباشند ، طفلکی ها سخت کوشش کردند ونخ هارا خوب بهم تابیدند؟!

و....ما حتی نتوانستیم خانه کوچک خودرا هم نگاه داریم بانک آنرا از ما گرفت ،

عیزیزم چیزهایی هست وکارهایی هست که از عهده ماساخته نیست ما همه عمر کار کرده ایم وبا پول زحمتکشی نتوانستیم حتی یک قابلمه بخریم.

من سوختم ، وشمارا نیز به آتش خود کشیدم ،

نمیتوانستم باو بیشتر چیزی بگویم تنها سکوت کردم ، گاهی سکوت بهتراز کلمات خودرا نشان میدهد.

بلی کم کم باید خودرا درگوشه ای پنهان کنیم تا ازچشم اعیان زاده های امروزی دور بمانیم ، به پسرم گفتم بچه هایت را بردار وبرو بجایی که کسی نباشد به دخترم گفتم تو هم برو اینجا دیگر جای زندگی نیست یک تماشا خانه یک تاترکثیف ومتعفن شده وجایی برای انسانها نمانده حیوانات گرسنه ای باینجا حمله آورده  ودرکمین نشسته اند تا به یکدیگر حمله کرده وآنهارا پاره پاره کنند ، پادوهای کوره پز خانه وحلیم  وکله پاچه خور امروز صاحب کیا وبیا شده وخودرا از اعقاب مالک اشتر میخوانند و........ سکوت

اینجا جای نفس کشیدن نیست واربابان وصاحبان اصلی خانه اگر روزی وروزگاری به یک گردن بند بدلی یا یک بسته پسته راضی میشدند امروز با یکصدهرار یوروهم راضی نیستند تا کارهای مالیاتی ، اقامت وغیره را انجام دهندآنها هم مانند روباهان گرسنه بو کشیده ومیدانند صید کجاست ، بهتر است شما ها هرچه زودتر خودرا بجایی دیگری برسانید ، هرچند همه جا روباهان دزد لانه کرده ودرانتظار طعمه اند.

نه در این دنیا نمیتوان انسان ماند وبا روح انسانی زیست ، نمیتوان با کلمات وواژه ها خودرا سرگرم کرد دنیای بخور بخور وببر ببر وبکش وبکش است با ید زرنگ بود ومانند گرگ درکمین طعمه نشست . وما سیر تراز آنیم که به این لاشه ها احتیاج داشته باشیم.

ساعت سه وپنجاه ونه دقیقه صبح روز 14 اکتبر / ثریا/ ساکن شهرک نشین اسپانیا

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

گناه من

دوباره شب گذشته دچار کابوس شدم  پوری - ایرانا- پریدخت وفرشته وژنرال پنبه با همراه پسرش تهمتن که بشکل مردان سیفلیسی بود _ با حال تهوع بیدار شدم چه موقع این کابوسها مرا رها خواهند کرد واین آدمها  نقششان درویرانی سرنوشت من چه بود ؟

بیاد معشوق خیانتکار افتادم بطور قطع امروز زمینهای مرا با قیمت بالایی فروخته یا میفروشد وبساز وبفروشی راه انداخته برای ابد خود وخانواده اش را بیمه کرده به همانگونه که خانه بزرگ وتنها دارایی مرا فروخت وپولش را بالا کشید

امروز محکمتر به سیمهای سازش میکوبد بی نکه به پشت سر نگاهی بیافکند

بیاد خانقاه افتادم درآنجا به کار گل مشغول بودم ونوشتم که :

مصلحت نیست کز پرده برون افتاد راز / ورنه درمحفل رندان خبری نیست که نیست .

خرقه پوشان همگی مست گذشتند وگذشت / قصه ماست که بر سر هر بازار بماند

میبایست تحفه های بزرگی هدیه میدادم تا بکار گل مشغول نشوم ؟؟؟؟؟؟

بیاد دوستان مذهبی خود دراین شهر افتادم ..... بهتر است چیزی ننویسم .

بیاد وجیهه افتادم حال روحش درجهنم با فرشتگان جهنم محشور است . کتابهای  محمد مسعودر ا که میخوانم مبینم همیشه همان بوده  وهمان است و همان خواهد بود.

بیاد همسر مرحومم میافتم  وای چگونه میتوانست مردم را شتشوی مغزی بدهد وچگونه میتوانست مرا تا مرز مرگ ودیوانگی بکشاند ؟

بیاد تولد اولین نوه ام افتادم .....آه چه روز بزرگی بود

حال تنهای تنها هرشب دچار کابوس میشوم ونمیدانم به کدام یک از روزهای زندگیم بیاندیشم که درآن خوشی بود تا ازیاد آوری آن روزدر دلم شوری پدید آید.

سرنوشت بدجوری مرا ببازی گرفت امروز صبح زود بیدار شدم وگفتم

سر انجام تو پیروز شدی ومن تسلیم دیگر مرا رها کن خسته ام خسته .

شب همه شب دچار کابوسم وترس وخوف وصبح با سینه ای دردناک به آیینه نگاه میکنم .

آینه در انتظار بزم سحری

دم به دم از چهره ام می زود سیاهی را

تا که شود جلوه گاه صورت دلخواه

طرح صلیبی درون آیینه رقصید

داغ سه گل میخ بر صلیب هویدا

گاه از محراب مردی قصه ساز

گاه در پیکار گرم رنگها

گاه نقش چهره ای در گرد راه

تک سواری در کف تیخ آخته

زنی تنها درپیچ وخم زندگی

دور تر دردیده ی پندار من

در نبرد ناکسان جان باخته ......... ؟

هنوز باید صلیب را بردوش بکشم تا بتوانم از پل بگذرم ایکاش این کابوسها مرا رها میساختند ، رها میکردند ومیگذاشتند دمی بیاسایم .

گناه من چه بود؟ گناهم زن بودن - زنی تنها در صحرای جنون .

ثریا/ قصه روز شنبه / ساعت هشت صبح

 

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱

12 اکتبر

هر سال در روز دوازدهم اکتبر جلوی تلویزیون می نشینم به تماشای رژه ارتش وسان دیدن شاه  اسپانیا به همراه خانواده اش وبالا رفتن پرچم اسپانیا و نهادن تاج گلی بپای برج سرباز گمنام بیاد کشته شدگان درجنگهای اجباری یا اختیاری  وبی اختیار اشکهایم جاری میشوند

روزی ما هم ارتشی داشتیم ، روز مقدسی بنام روز ارتش داشتیم وسر زمینی وپرچمی که همیشه دراهتزاز بود.

با دیدن رژه سربازان وگارد شاهی وسواره نظام آرزو مییکنم سردرگوش یکا یک سواران  بگذارم وبه آنها بگویم هیچگاه

 پشت به ملت خود  نکنید ، هیچگاه رهبر خودرا تنها مگذارید شاه بیمار وخسته دوساعت تمام با لبخندی بر لب ایستاد ، آیا او نیز از ملت خود راضی است ؟ البته که راضی است او برای ملت زنده است وهمه چیز خودرا از ملتش دارد ، دین از سیاست جدا شده آنها کار خودشان را میکنند واینها سر گرم کار خویشند .

امروز روز بانو پیلار نیز هست که برایش در ساراگوسا جش گرفته  درضمن ارتش را نیز حمایت میکند؟

حال امروز  تماشاچی مردمی هستم که با عشق به سر زمین خود آنرا ازهجوم همه اقوام حفظ کرده اند اگر چه از حکومت ناراضی باشند اما عاشق وطن خود بوده وهرکجا بروند آنرا با خود میبرند