شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۱

فردای ما

هر کجا باشم ، ایران همانجاست

من بعنوان یک انسان وطن پرستی وانسان دوستی را یکی میدانم ، از آن جهت عشق به وطن دارم که یک انسانم وبه اصل انسانیت پای بند ، وطن دوستی مخصوص من نیست  میلی هم ندارم برا ی بقای وطنم به دیگران آسیب برسانم  دراین طرح بزرگی که دولتهای زور گو چیده اند جایی برای صلح وآرامش نیست وصحبتی هم از وطن پرستی بمیان نمی آید یک طرح بزرگ خاورمیانه برای راحتی وآسایش خودشان

زندگی  یک انسان واقعی اگر حقیقی نباشد به همان اندازه وطن پرستی اش بیهوده وریا کاری هایش است بیشترا ست  ، به انسانهای واقعی صدمه میرسانند ووریاکاران را یادداه اند که از یکدیگر جدا بمانند حس همکاری وهمدلی را از بین مردم برداشته وبا یک تمدن مادی وحرص بی امان وبهره کشی از ضعفا که لازمه این تمدن است .

من فریب اشک تسماح فلان گوینده تلویزیونی را نمیخوردم که درقلب آسایش نشسته وحال برای ملت ایران اشک میر یزد. ویا دیگری مشت به هوا میفرستد وهوارا با فریادهایش آلوده میکند . آقایان حتی میلی ندارند که بچشم دیگر بنگرند مبا دا ریا کار یشان از درون آیینه دل بیرون بجهد.

اروپا دارد خودکشی میکند وجوانان الکوی خودرا از کشور بزرگ امریکا برمیدارند.

فلان شاعر ویا نویسنده بنا برغریزه خود بخاطر یک فردای رویایی زندگی میکند ومیخواهد همه به همانگونه بیاندیشند او یک آینده زیبایی را درذهن خود پرورش داده وآواز پرندگان را دریک صبح زود نشان میدهد اما نمیگوید آن پرنده زیبا قوت وغذای خودرا چگونه به دست بیاورد.

آن شبهای شعری که امروز برایشان یک آرزوی گم شده بود به هیچ یک نگفتند که برای فردای خود چه نقشه ای دارید ؟ تنها مشتهارا گره کردند وفریاد کشیدن که آهای سبزه همسایه از چمن ما سبز تر است .

امروز آن رنجی را که گرسنگان و کارتن خوابهای ومعتادان درون ایران میکشند ایا در  دل آقایان ذره ای اثر میگذارد؟ همه دراطاقهای شیک خود نشسته اند وسیگار برگ دود میکنند وگاهی میکروفونی به دست گرفته وغی میزنند ودوباره بخواب خوش خود فرو میروند  وبرای مردم گرسنه ، بیکار  فقط خداوند میتواند به صورت یک ماموری که وعده آب ونان را همراه دارد جلوه گر شود .

نه آقایان ، من فریب اشک تمساح شمارا نخورده ونخواهم خورد آن اشکها برای سیر کردن شکم وبستن تکه ای " بست " روی وافور شماست که هرکجا میروید آنرا باخود حمل مینمایید.

ثریا/ ساکن اسپانیا . شنبه

جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۱

بیرنگی

نه ! ما هیچگاه عرب نخواهیم شد ، اگر چه به قیمت خون همه ملت باشد ، هرکجا من باشم ایران همانجاست .

با من سخنی دارد آن دیوار سفید ، درخلوت تنهاییم خبری نیست

در خلوت تنهایی اتاقم ، تصویر من تنها بردیوار است

ودیوارهای موش دار با گوشهای پهن درپیچ وخم کتابخانه کوچکم

مرا می پایند

صدها پنجره بسته وپرده ها مات همه آویخته اند

در پیچ وخم یک خیابان گمنام

بیهوده به دیوار چشم میدوزم

جویای یک خانه آشنا هستم

تا درب باز آن بشکند این خواب هرسناک را

در ها همه بسته وهمه زمزمه پرداز هوایند

زان سوی شهر ، زنی بیمار ، بیمارترازمن

با دلی همچو یک فرش چرک وکهنه

در خلوت خود خوش نشسته

دیوار سفید  اطاق من چه معصومانه

مرا مینگرد

ومن غرقه در گرداب با لبان یخ بسته

وفریادی که درگلو شکسته

ما را سوزاندند آن دیو سیرتان

ما آدمیان عاصی از خود وپیمان شکن

در دور ترین نقطه جهان

با پوچی وپوچ ترا ز پشیزی

نفس نفس میزنیم

مارا فروختند به هیچ ، به هیچ

رنگ سرخ رنگ دلیران ما بود

ورنگ سبز سبزینه را بیاد میاورد

اما فریادی  از فراز پشت بامها

رسید بگوش ، که هیچ رنگی نبود

رنگی بالاتراز سیاهی ، رنگی به رنگ فریب بود

مارا فروختند به پشیزی

وما همچنان درانتظار رنگ سپیدیم ؟!

ثریا/ ساکن اسپانیا. جمعه

پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۱

راز حلقه ها

هرکجا من باشم ، ایران همان جاست .

امروز دو روز است که تو پای باین دنیای خر توخر گذاشته ای صبح که چشمانم را باز کردم اولین چیزی که خواستم یک سیگار بود پس از نه ماه حال این سیگار بمن مزه خواهد داد پرستار باچهره ای درهم نگاهم کرد وگفتم ، تنها یکی ، دکتر بمن لقب مادر قهرمان داده ، چون در چند ماه اخیر درآن زایشگاه تنها من توانستم یک بره به وزن چهار کیلو هفتصد گرم به دنیا بیاورم

دکتر زیر لب خنده ای کرد وگفت ، خوب بعداز صبحانه تنها یک سیگار میتوانی بکشی  وسپس پرسید میتواتنی بمن بگویی این بره زیبارا درکجا پنهان کرده بودی با این هیکل ظریف وجثه  کوچکت ؟.

امروز هم یک سیگار کشیدم ، پس از سالها نمیدانی چه لذتی بمن داد !

وامروز تو درآن جزیره وبهشت رویایی  که روزی جزیره شیطان نام د اشت تنها زندگی میکنی ، آن بهشتی که امروز تبدیل شده به یک بازار بزرگ جهانی وهمه نوع حیوانی درآن دیده میشود ،

آن سکوت ، آن آرامش وآن خانه های اعیانی ولوکس آن ادب جهانی وآن آداب ورسوم دیرین زیر خروارها دلار ودرهم فرورفته  ودرهمان حال سه میلیون بچه گرسنه ، بدون غذا وبدون وسیله بهداشتی در پنهانی ترین زوایای شهر نفس میکشند .

آن گلهای زیبا ودلنشین آن قصرها وباغهای قدیمی به دست کسانی اداره میشود که بیشتر بفکر درآمد هستند.

امروز این سر زمین مانند یک قحبه پیر شده که خودرا بزک کرده برای مشتریان نوپا ونوکیسه جزیره نشین صحراها .

دیگر از زمزمه جویبارها خبری نیست ودیگر درختان سر درگوش یکدیگر نمیگذدارند ، امروز دیگر از آن فروشندگان مودب اونیوفورم پوشیده خبری نیست درعوض درهر صد قدم یک مغازه کبابی ، یک دکه پیتزا فروشی ویک هامبرگر فروشی باز شده است دیگر کسی لباس نمیپوشد همه توریست وار بسبک توریستهای جهانی دیگر در خیابانها حرکت میکنند ویا اتومبیل میرانند تا جاییکه حتی میتوانند بوقهارا نیز به صدا دربیاورند درمرکز شهر اتوموبیلهای لوکس درکنار موتورسیکلت ها ودوچرخه سواران میرانند همه چیز درهم وبرهم شده تنها یک چیز بجای مانده :

یک قانون محکم  که باید دهانت را بدوزی  دهانت را بو میکشند نباید لب به سخن باز کنی جرمش زندان است دوربین ها همه جا ترا زیر نظر دارندسکوت بر لبها نشسته  از هیچ آرمانی نباید گفتگو کنی جرم بزرگی محسوب میشود نفرت  را باید دردرونت خفه سازی وشادی را نیز قورت بدهی سطح معلومات وفرهنگ بسیار  پایین آمده درعوض " سیتی" هرروز بزرگتر  میشود ومنار آن به آسمان میرسد.

رودخانه تبدیل به یک مرداب سیاه وبو گرفته شده که هرروز قایقهای رنگی لاشه هارا باین سو آن سو میکشند وساختمانها بشکل آلت مردانه دروسط شهر قد کشیده اند ومرد سالاری را بیاد میاورند.

کتابها مجانی ، روزنامه ها مجانی پستخانه بسته شده وبیشتر جاها زندگی با همان کارتهای الکترونیکی ادامه دارد همه با یک تکه گوشی مشغولند ،

همه جا یک شکل شده واین وحشتناک است

عشق دردلها مرده و من دراین فکرم دیگر به کجا میشود فرار کرد تا چشم برادر بزرگ ترا راحت بگذارد

آن حلقه های چند رنگ که بما گفته بودند نشان همبستگی ملتهاست معلوم شد نشان همبستگی دولتهای وسرمایه دارانی که پنهانی پشت پرده سر نخ ها وسیم هادردستشان میباشد ،  ، وبقیه عروسکهایی هستند که مارا سرگرم میکنند.

عزیزم بطری " کوکا کولا ومگ دونالد " خودرا دریخچال بگذار برای روز مبادا.

ثریا/ ساکن اسپانیای ویران/ پنجشنبه آز " یادداشتهای لندن"

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۱

نقش ناپیدا

هر جا که من باشم ، ایران همان جاست .

دنیا آنقدر دچار تحولات وزیر روشدن است که کمتر کسی حوصله میکند چیزی را  "بخواند"  همه نوع کتاب دردسترس عموم  میباشد باید خیلی خطر کرد وفکر نویی راببار آورد ووارد بازار کرد ، تا ناگهان مانند نویسنده : هاری پاتر » دنیا گیر شود  آنهم با خوابهای طلایی یکزن که قصه ها وافسانه هایش را ازکتب قدیمی شرق به گرو گرفته وهمه را بهم بافته چیزی ساخته که عالمی را سردرگم وبچه هارا سرگرم میکند.

من ادعایی ندارم تکه تکه خرد شده ام وحال میل دارم خرده هارا بهم بچسپانم وبه هیچ وجه مدعی نیستم که راهنمای درونی  من یا الهامات مرا دربر گرفته است .

دچار اشتباهات زیادی شدم اما تجرهایم پیش رفته اند خطا پذیری از هرسو مرا نشانه گرفت الهام تنها ممکن است برای کسالنی پیش بیاید که از تضادهای روحی آزاد باشند واین موضوع خیلی کم اتفاق میافتد که یک انسان بتواند حتی یک لحظه هم دستخوش تضاد نباشد.

ممکن ااست امرو به نظر همه گان حقیر وناچیز جلوه کنم اما هنگامیکه با روح حقیقت جفت میشوم شکست ناپذیرم .

اعتقاد من براین است که همه ما انسانها میتوانیم پیام آور خدایان باشیم بشرط آنکه ترس را ازخود دورسازیم وتنها درجستجوی حقیقت به کاووش بپردازیم .

من ادعای هیچ کشف وشهودی ندارم اما اعتقادم براین است که خداوند هرروز بر همه مردم ظاهر میشود اما ما انساانها آنچنان درگیر مسائل احمقانه خود هستیم که گوش وچشمان خودرا به روی آن صدایی که آرام والهام بخش است بسته وچشمان خودرا به روی آتش وفریادهای دروغین گشوده ایم .

ثریا/ ساکن اسپانیا/ چهارشنبه

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۱

زاد روز

امروز روزبزرگی برای من است ، شب پیش ساعت 12 چشم به دنیا گشودی .

در آن زمان دنیا در چشم ما خیلی بزرگ بود وآرزوهایمان بزرگتر ،

تو در سر زمینی به دنیا آمدی که دختران همچون یک کالا با بهای

سر سام آور اما خیالی خرید وفرو میشوند ورقم های نپرداخته یا

پرداخته پشتوانه های زندگی خانواده ها بشمار میرود ،

امروز این رقم ها نجومی است . من ابدا درهراس این نبودم که

تو صاحب یک کالای لوکس شوی درهراس آن بودم که از دیوار

سخت و صعب العبور زندگی چگونه بالای خواهی رفت بی هیچ

کمکی ، درآنساعت چشمانمرا بستم وترابعنوان یک هدیه خوشبختی

درمیان بازوانم گرفتم وگفتم " فردا روز دیگری است وفردا درباره

آن خواهم اندیشید.

امروز دیگر آن سر زمین وجود ندارد ماهم دیگر آنجا نیستیم وتو

درشهری فروخفته درسکوت خسته وبی رمق به اطاق کوچک خود

بر میگردی بی هیچ دغدغه ای .

ومن بی تو دراین شهر پر تشویش وپر صدا هم اوای سکوت شب

و روزم .

من مانند یک پرنده قفس را شکستم وبا توشه ای از رنج گران بسوی

شهرهایی روانه شدم که مرا بعنوان یک کالای لوکس نمیخواستند

اموز پنجاه ویکسال از آن شب رویایی میگذرد وما هرچند خسته اما

خوشبختیم چون یکدیگررا داریم .

بگذار فروغ چشمان بیگناه  وپاک تو مدد کارمن باشد.

تولدت مبارک پسرم

از بکار بردن کلمات تکراری روی کارتهای کاغذی یا الکترونیکی

بیزارم آنچه دردلم هست حکایتی وروایتی است برای این روز فرخنده

ترا درآغوش میفشارم وامید آنرا دارم که به نیمی از آرزوهایت هم

شده برسی ، هیچکس درهیچ کجا نتوانسته به همه آمال خود برسد.

دوستت دارم  .

مادرت / ثریا . دهم مهرماه 1391

دوم اکتبر 2012

 

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۱

مرضیه

تمام دیروز به آهنگهای قدیمی او گوش میدادم ، چه شاعرانی را پرتوان ساخت وچه نوازندگانی را باخود کشید وگلهای جاویدان را منحصر بخود ساخت وشد گلدان گلها . نمیدانم اورا سر زنش کنم ویا اورا ببخشم بپاس زحمات چندین ساله اش برای آواز وآن صدای لوندی که گویی از گلوی یک دختر بیست ساله بلند میشود ، آن تبسم شیرینی را بروی کسانی که دوست داشت پرتاپ میکرد ، خنده های او از آن نوع تبسم های نادری بود که کیفت اطمینان ابدی داشت وانسان ممکن است درزندگیش فقط چند بار نظیر آنرا ببیند ویا به آن بر بخورد بهر روی هر کسی  به سهم خود درزندگی صاحب یکی از صفات خوب است واو این صفت را داشت .

او میتوانست در کشورش بماند وبه مردم خود خدمت کند ، همه نوع کاری از دست او ساخته بود ، چه کسی اورا صدا کرد؟ جاه طلبیها ، شهرت ابدی ؟ ویافرار از خود .

در دل شبهای تابستان درآن هوای خنک دهکده " زاگون" همه مانند پروانه دوران شمع جمع بودند ، اکثر دوستان ومیهمانان او مرد بودند زن کمتر دیده میشد ، او خصلتی مردانه داشت .

او در کشورش نماند وبه حکم غریزه ای که شکوه وجلال آینده اش را در بر میگرفت خودرا به بیرون انداخت ، او دیگر بر پاروهایش تکیه کرده ومطمئن بود که جایش امن وامان است .

او اول شهرت خودرا دوست میداشت وسپس رل مادری را بازی میکرد .

الان ساعت دو ونیم پس از نیمه شب است وهنوز صدای او درگوشم زنگ میزند ، امشب شب مهتابه ، حبیبم رو میخوام .

وهنوز نمیدانم  درباره اش چپگونه قضاوات کنم بعنوان یک هنرمند که مردمی نبود ، بعنوان یک زن خواننده که درمیان مردمی که اورا بشهرت رساندند نماند بعنوان مادری فداکار که برای زندگی واستقلال فرزندانش جان فداکرد ، هم نبود ،

او مرضیه بود ومرضیه را دردنیا ازهمه کس بیشتر دوست میداشت.

ثریا/ ساکن اسپانیا/ دوشنبه اول اکتبر 2012