پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۱

فرار

زهد وسجاده وسجده و ورد سحری

من وپیمانه ومیخانه وپیمانه گری

تازدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید

بی هنر شو که هنرهاست دراین بی هنری

سرو، آزاد از آن شد که ثمر هیچ نداشت

بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری

تازه از صبحانه خوردن برگشته بود ساعت میرفت تا به یازده ونیم نزدیک شود روی پاهایم دیگر بند نبودم کمر دردو پادرد و یک صف طولانی ، با یکدنیا منت پشت میله ها ایستاد عینکش را جابجا کرد  چند کاغذ بیهوده را زیر روومعلوم بود که به دنبال هیچ میگردد. سپس بی آنکه بمن نگاهی بکند پرسید چه میخواهی ؟

گفتم ! هیچ ، از ساعت هشت ونیم اینجا ایستاده ام تا بتو بگویم که کشورتان بدترازینها خواهد شد  کشورتان چند تکه خواهد شد، میدانی چرا ما بمب اتم داریم ؟ برای آنکه همه سر ساعت هشت باید پشت میز ها ویا سر کار خود باشیم  مردم سر زمین من همه سخت کوش  وزحمت کشند آنها هنر هارا از روی هوا میقابند زنان ما درگوشه خانه وکنج مطبح هم درحال شکل دادن به زند گی وخلق هنری میباشند  ، زنان شما درپشت میز ها ومیکروفونها صورتهایشان از فرط تزربق سیلیکون بشکل میمونهای باغ وحش درآمده بیسواد بی شعور بی آنکه به دنبال نو آوری ها بروند همان دانشگاه ومدرک برایشان کافی است ،هنوز نتوانسته اید یک زبان دیگری را فرا بگیرید .

با پیشرفت تکنولوژی  هنوز روی میز های شما کاغذ بازی است کاغذی را از آن میز به آن میز ببر سپس هفته ها بانتظار امضا بنشین دزدیهای شما علنی شده هر روز هزینه زندگی را بالاتر میبرید تا مثلا یک باغ وحش کنار باغچه  داشته باشید ،

ما صبحانه را درخانه هایمان میخوریم وبسرعت برق  سر کارمان حاضریم شما تنها دراین گوشه آفتاب میفروشید وویرجین ، یک هفته این شهر  تعطیل است ، هفته دیگر شهر دیگری ومحله دیگری وهرروز هم بهانه ی دارید برا ی حمل ویرجین روی شانه هایتان.

سپس قرضها وبدهکاریهای شمارا ما مردم بدبخت باید بپردازیم که نیمی از حقوقمان نیز سگ خور میشود ویا همه آن شما کشور های اطراف مدیترانه همه عمرتان با تن پروری وتنبلی ومفتخوری  ودزدی عادت کرده اید  قبلا دردریاها کشتی هارا میزدید حال درخشکی ،مینشینید تا دیگران دهان وشکم شمارا سیر کنند به راحتی آدم میکشید ، به راحتی کارهای خلاف را انجام میدهید هیچ خلاقیتی ولیاقتی درشماها دیده نمیشود شکمهایتان از فشار پرخوری نان والکل دارد میترکد ، تنها باد دردماغاتان میاندازید که هاها ما وارد کمون اروپا شدیم درحالیکه هزار سال از تمدن اروپا عقب ترید.

من ساعتها اینجا ایستاده ام تا حقوقم را بگیرم اما نمیخواهم تنها دلم را خالی میکنم ، وتفی روی زمین پاک وآب ژاول خورده زمین موزاییکی انداختم واز در بیرون رفتم. حقوق بی حقوق ، میخواهم بروم میخواهم بجایی بروم تا تلاش باشد ، زندگی باشد حرکت باشد اینهمه تن پروی وتن آسایی وبیکاری وبیهودگی حالم را بهم میزند ، اینهمه فر یادها وسر وصداها بمن حال تهوع میدهد این ملت هیچگاه نمیتواند سکوت کند همیشه باید فریاد بکشد ، آری میخواهم فرار کنم مهم نیست بکجا اما خواهم رفت .

سی سال تحمل آنهمه رنج کافی است ، اگر مرتکب گناه ویا عمل خلافی هم شده بودم باید دوران محکومیت من سر آمده باشد ، من فرار خواهم کرد ، بکجا نمیدانم ، اما خواهم رفت تا قبل از آنکه سروکارم به بیمارستاهای روانی بکشد.

ثریا/پنجشنبه

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۱

سام

روز گذشته توانستم عکس زیبای ترا ببینم واشعاری که پدر داغدارت دررثای تو سروده بشنوم .

سالهاست که از تو وخانواده ات بیخبرم به هنگام پریدن تو بسوی آسمان هفته ها گریستم بی آنکه کسی بداند ، هنوز بیاد آن دستهاتی کوچکت هستم که "

میگفتی ( خوب شیرینی  خوردم ) آن صورت شیرین وآن موهای طلایی که هرکدام مانند یک زنگی از طلا دور صورت زیبای ترا احاطه کرده بود.

دیروز دوباره گریستم ، تو پنجساله بودی که  ترا دیدم وآنروز که بال پرواز تو بسوی آسمانها گشوده شد شاید چهارده سال داشتی ؛

ای صبح نورسیده هنوز ندمیده غر وب کردی وگره بر زلف آفتاب زدی وشام سیه را برای همهگان آوردی .

روز گذشته ساعتها به چهره بیگناه ومعصوم تو که بیشتر معصومیت چهره مادر زیبایت درآن موج میزد نگریستم وبه آواز حزینی گوش دادم که از گلوی نوجوانی بلند میشد وفریاد پدرت را که میپر سید جان جانانم کو ؟ برگ تاکستانم کجاست؟

او دست به دامن " رحیم " وتقدیر میزد .

نمیخواهم وارد جزییات داستان شور انگیز عشق پدر ومادرت شوم که لیلی ومجنون زمانه بودند وتو وبرادرت سالار ثمره و میوه این عشق بودید من شاهد وگواه آن شیفتگیها وشوریدگیها بودم بنا براین پدرت حق دارد که فریاد بردارد وگل جانش را بخواهد.

شبی تاریک که میرفت نوید خورشید را بما بدهد نسیم ترا از چنگ همه ربودودرگوش دختران جوان گفت

آن تک ستاره مانده به پهنای آسمان وحال اشکی شده ازچشم همگان فرو میریزد .

سالها نگاهم فریب میاندوخت وسخن هارا درغلاف دل پنهان میکرد سالها از تو ودیگران خبری نبود ومن بر صلیب تنهایی خویش دلبسته وتماشاگر خیانتها بودم

سفر درازت درازتر باد  ، به که بر این پهنه پر فریب ننشتی واین جهان هرزه را بچشم ندیدی.

تو یادگار درخت کهن ویادگار خشم های فرو خورده ای ، هیچگاه  از یاد من بیرون نخواهی شد.

یادت همیشه گرامی وصبر زیادی برای خانواده ات بخصوص حسین وفیروزه دارم.

با دلی دردمند . ثریا/ ساکن اسپانیا / چهارشنبه سپتامبر 2012

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۱

مارمولک 2

تا آن روزها این مرد نامی چندان به زیور واتواع واقسام پیرایه ها  رغبتی نشان نمیداد ویا کیسه اش خالی بود؟ سپس خورشید اقبال به او روی آورد وطعمه هاررا سر راهش قرار داد وآن عزیز دوران که تا آن زمان میل داشت با حقیقت هنر آشنا شود ناگهان زیر رو شد ورموز معرفت را از یاد برد ودماغ جان به خلوت نشینان سپرد تا از بوی تریاق وریاحین آن بوستان روحش معطر شود دل وجان به کمر خدمت بست وتا آن سوی دریاها سفر همی کرد تا پیام مولای خودرا برساند وکیسه چرمین را انباشته کند.

لباسهایش را تغییر داد وپیراهن های یقه بسته با شولای سیاه پوشید با طلا های درخشانی که به سرو گردن ودست  خود داشت در مجالس ( تذکیر) حضور میافت .

آبگوشتی نوبتی  طباخ زمانه در کاسه او ریخت وپر ترید وچر بش کرد او دیگر به نان وپنیرو خربزه که همه آن آب بود قناعت نمیکرد سپس به خدمت حضرت خلوت نشین مولای بزرگ دست چوبین پای نهاد وکاسه را دردست گرفته زیر لوای معامله ایشان از سکه ها پر همی میکرد.

او به تمام اصول کافی واصول دین وفروع آن آشنا بود ودل بر دوست جدید بست  معبر ومنظر وپری رویان ومی ومیکده و  دوستان وهواخواهان دیرین را  ازیاد برد وبکلی پریشان حال بپای این بیگانه از ره رسیده نشست وکون ونشان وهرچه از علم وهنر آموخته بود همه را یکجا در قدم وحرم آن مولا ریخت.

----------------------------

عقل میگفت ، که دل منزل وماوای من است

عشق خندید که یا جای تو یا جای من است

ساغر از دست نهادن نه زترک طرب است

روزگاری است که دل خون شده صهبای من است

آنکه از باغ تمتع گل مقصود بچید وبرفت

کی خبر دارد از این خار که درپای من است

شکوه از کس وشکوه از درد ندارم طبیبان گفتند

رنج امروز ی نقش آسایش فردای من است

واین بود قصه مارمولک ما ، بالا رفتیم ماست بود قصه ما راست بود

پنجشنبه 25 آگوست لندن ( از دفتر یادداشتها)

 

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۱

مارمولک

داشتم به صدای غم انگیز ودلنواز محمودی خونساری گوش میدادم ناگهان بیاد مارمولک قدیمی افتادم .

روزی روزگاری مارمولکی درمیان مردم زندگی میکرد وچنین حکایت کنند که او آن مارمولک بزرگ دریکی از قراء نور وکجور دریک خانواده یهودی تبار پای به عالم هستی نهاد.

پس از اندک زمانی به سر زمین_ ری_ روی آورد ودرآنجا مقیم گردید

او از همان اوان تولد با آنکه قد وقواره وشکل وشمایلی نداشت ودست وپاهای او از سایر برادران وخواهران کوچکتر وکمی ناقص به نظر میرسید اما آثار نبوغ وذوق هنر در قریحه او مشاهده میشد بطوریکه نقل وحکایت میکنند از سن دوسالگی روی تارهای عنکوبی که بردرودیوار خانه آویران بود او چیزهایی مینواخت !

پدرش حکبم الحکمای دارو فروش که آنهمه ذوق را درقریحه این جانور کوچک مشاهده کرد اورا به نزد استادانی بزرگ که دلشاد وسر زنده بودند فرستاد واین موجود توانست بسرعت غیر قابل پیش بینی از همه همرزمان خود جلو بزند ودرکنار فرا گرفتن این علم یک عالم سیاسی بزرگی نیز شد که بعدها اورا برای گفتگو های درگوشی وخبر چینی به اقصا نقاط عالم میفرستادند.

در هنر بسرعت غیر قابل تصوری پیش میرفت او سالها به قیمه قیمه کردن دستگاههای موسیقی مشغول بود و یک موسیقی نرم ومتوسطی را پدید آورد وبا رج زدن ردیف ها از روی گام های ساخته شده به بیراهه ها میرفت وگاهی برای آنکه کار خوبی کرده باشد بر خلاف همه بیاد زندگی تهی از معنای خویش وعشقهای سرپایی وزودگذر نواهایی را به آسمان میفرستاد وخود به عالم هبروت پرواز میکرد او از استادان بزرگ نیز "کپی " کرده ودرمحضر آنان گاهی به خونمایی مشغول میشد.

او درسراسر دیار وبلاد وسر زمین بوستانی  مشهور ونام او بر زبانها افتاد اورا به هرمجلسی ومحفلی که تمام شیوخ شهر حاضر بودن فراخوانده وبسرعت مرید او میشدند.

دم او هررو درازتر میشد واین بکار او آمده میتوانست طعمه خودرا از دو طرف احاطه کند قربانیان زیادی داشت که همه روی زبان او میچرخیدند گویند درزمان محمد رضی الدین پهلوانی او تقریبا مانند یک خورشید میدرخشید وهمه جا راه داشت حتی درحرمسرای نیز مقام اورا گرامی میداشتند .

بهنگام شورش وجنگها او به دیار غرب سفر کرد ودر آنجا نیز  از پای ننشست وبا کمک عنکوبتهای پروار توانست نواختن در کافه ها وچلو کبابیها وقهوه خانه را نیز ادامه دهد که بعدها نام آنها مبدل به ( دانشگاه) شد ؟!

او هر چند گاهی برای آنکه از نظرها نر ود  خودی نشان میداد این نابغه نوظهور را متاسفانه آنطور که باید وشاید نتوانستند خوب بشناسند وقدر وقیمت اورا بدانند تنها عنکوبتهای پروار وموشها وسوسکها وعقرب های جرار همیشه بااو همراه وهمراز بودند.

آثار زیادی از او بجا مانده که بنام مجلسالالسما< المنقل ومنافع المحفل مشهور است.

سالها بود که به کنج عزلت خزیده بود وهمه گمان میبردند که این وجود ذیوجود وفروزان درحال افول است که ناگهان بیرون جهید وگفت " من به صحنه باز میگردم !

داستان مارمولک ادامه دارد بخاطر وقت کم وکمبود صفحه ! بقیه درصفحه فردا

نبرد تازه

روزی فرا خواهد رسید که برای یک نبرد تازه از نو زاده شوم.

بتهوون آهنگساز وموسیقدان نامی وبزرگ روزگار ، در آخرین سنفونی خود وسرود ستایش شعری را از "شیللر" شاعر آلمانی گرفت وروی آن آهنگ عظیم گذاشت

" همدیگررا درآ؛وش بگیرید ای میلیونها موجود بی پناه ، این بوسه نثار سراسر جهان باد"

آهنگ به گوشه کلیسا خزید بی آنکه کسی در فکر آن باشد تا دیگری را واقعا درآغوش بگیرد

حال امروز در قرن شیطان ودرزیر سایه حکومت میمونها که به راحتی تقلب میکنند وبه راحتی رای وشرف مردم را میدزدند  ؟ به راحتی دروغ میگویند وبه آسانی آدم میکشند باز باید سکوت کرد وخاموش نشست ؟

چگونه باید یکدیگررا درآغوش بگیریم با آینهمه نفرت ؟

ای دلهره های معصوم وبی گناه

که درهجوم تاریکی ها در نور شمع فروزان

گم میشوید

آی اوهام های بی سر وته که نام عشق برآن گذاشته اند

چگونه میتوان بوسه هارا نثار دیگری کرد

گاهی از میان تاریکی ها کورسویی  بیرون میزنند

آن سایه های ترسناک وبی پایان احساسات را

که در درونم شعله میکشد از من دور میسازد

چگونه میتوان این اشباح وحشتناک را که مانند بختک

روی پهنه زمین افتاده ، فراری داد

این نورهای کور کننده ، واین سایه های ترسناک

که تا اعماق وجودم رخنه کرده اند

چگونه میشود آنهارا دور ساخت ؟

نبرد من ادامه خواهد یافت با همه اشباح وتاریکی ها وخشونت ها

و.........جلوگیریها !!!!!

ثریا/ ساکن اسپانیا . دوشنبه 24

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

نوزاد 3

من جز ئت وشهامت آنر ا دارم که حقیقت را بیان کنم آنهاییکه درگوشه وکنارا مانند علف هرزه روییده اند جرئت وشهامت روبرو شدن با سر نوشت ومبارزه  کردن باآنرا ندارند خیلی لاغر ومردنی به نظر میاییند برای اینکار باید سالها با پاهای برهنه روی خار مغیلان وتخته سنگها راه رفت مانند ابراهیم از روی آتش گذشت وآن مرغ آتشزا شد که سوخته دوباره زنده شد آنها هیچکدام نه جرئت ونه شهامت ونه شخصیت کار مرا دارند بنا براین میروم تا اورا به دنیا بیاورم "خودم" را واز به دنیا آوردن خود هیچ شرمی ندارم از هیچکس وهیچ چیز نمی ترسم به غیر از مارمولکهای زشتی که از دیوارخانه ام بالا میروند با آنها نیز خو گرفته ام .

من یک زن ساده دل قرن نوزدهم میباشم که تا قرن بیست ویکم راه آمده ام کسانی را بزرگ دیدم که قلبشان بزرگ وروحشان بزرگتر بود من هر دو را دارم ودر  نگهداری آن دو سخت کوشش کرده ام ومیکنم .

امروز خوشحالم که به همه نان و آب رساندم بی آنکه کسی قطره ای آب خنک به کام تشنه ام بریزد در هرخانه ومحلی تکه ای ازمن جای دارد وسر  هر میزو سفره ای وروی هر صندلی وهر زمین وخانه ای تکه های من نشسته است .

من چشمان خودرا پر  دود کردم برای ساختن خودم قبل از هر  چیز لازم بود که زباله ها وخاکروبه های اضافی اطرافم را دور  بریزم چندان مشگل نبود حال تنها نشسته ام وبا وجدان بیدار میتوانم در باره خودم قضاوت کنم

ونقش خودم را روی یک بوم پاکیزه وسفید وتمیز نقاشی کرده وسپس آنرا درمعرض تماشای عموم بگذارم قضاوت کر دن دیدن تنها نقطه عزیمت است من درمورد خودم قاضی سختگیری میباشم چه بسا بعضی اوقات وبعضی از جاها خودم را محکوم میکنم آنهم محکوم با اعمال شاقه نبرد من به پیروزی رسید پیروز برتمام کثافتها وچر کها ودمل های بدخیمی که برروی پوست لطیف ونازکم قلمبه شده بودند تنها قلبم را داشتم وروحم را از هردو یاری گرفتم تا بتوانم این ر اه صعب ودشواررا بپیمایم بی هیچ ریا ومکر وفریبی آنچه بوجود میاید از درون خودم میترواد این نوزاد که هنوز پای به عر ضه وجود نگذاشته پاک وتمیزودست نخورده است هیچ دست آلوده ای باو نزدیک نشده وهیچ میکربی به  روح او رخنه نکرده است این نوزاد هنوز دربطن من جای دارد.

ادامه دارد .ثریا/ ساکن اسپانیا