تا آن روزها این مرد نامی چندان به زیور واتواع واقسام پیرایه ها رغبتی نشان نمیداد ویا کیسه اش خالی بود؟ سپس خورشید اقبال به او روی آورد وطعمه هاررا سر راهش قرار داد وآن عزیز دوران که تا آن زمان میل داشت با حقیقت هنر آشنا شود ناگهان زیر رو شد ورموز معرفت را از یاد برد ودماغ جان به خلوت نشینان سپرد تا از بوی تریاق وریاحین آن بوستان روحش معطر شود دل وجان به کمر خدمت بست وتا آن سوی دریاها سفر همی کرد تا پیام مولای خودرا برساند وکیسه چرمین را انباشته کند.
لباسهایش را تغییر داد وپیراهن های یقه بسته با شولای سیاه پوشید با طلا های درخشانی که به سرو گردن ودست خود داشت در مجالس ( تذکیر) حضور میافت .
آبگوشتی نوبتی طباخ زمانه در کاسه او ریخت وپر ترید وچر بش کرد او دیگر به نان وپنیرو خربزه که همه آن آب بود قناعت نمیکرد سپس به خدمت حضرت خلوت نشین مولای بزرگ دست چوبین پای نهاد وکاسه را دردست گرفته زیر لوای معامله ایشان از سکه ها پر همی میکرد.
او به تمام اصول کافی واصول دین وفروع آن آشنا بود ودل بر دوست جدید بست معبر ومنظر وپری رویان ومی ومیکده و دوستان وهواخواهان دیرین را ازیاد برد وبکلی پریشان حال بپای این بیگانه از ره رسیده نشست وکون ونشان وهرچه از علم وهنر آموخته بود همه را یکجا در قدم وحرم آن مولا ریخت.
----------------------------
عقل میگفت ، که دل منزل وماوای من است
عشق خندید که یا جای تو یا جای من است
ساغر از دست نهادن نه زترک طرب است
روزگاری است که دل خون شده صهبای من است
آنکه از باغ تمتع گل مقصود بچید وبرفت
کی خبر دارد از این خار که درپای من است
شکوه از کس وشکوه از درد ندارم طبیبان گفتند
رنج امروز ی نقش آسایش فردای من است
واین بود قصه مارمولک ما ، بالا رفتیم ماست بود قصه ما راست بود
پنجشنبه 25 آگوست لندن ( از دفتر یادداشتها)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر