جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

یاد او

باید میرفتم ، به هروسیله ای که شده باید میرفتم ، این بار نه برای دیدار او ، بلکه زیارت مزاراو .

از آ ن روزی که قصر را تر ک کردم واز کوه سرازیر شدم سالها میگذرد  ،

تابستان گرمی بود  از ششم ماه ژوئن تا اول ماه جولای ،

او درمرخصی سالیانه بود وحال میتوانست با لباسهای اسپرت زیبایش با آن اسب سیاه ودو سگ بزرگ درنده اش درانتظارم باشد  برایم پیغام فرستاد بودکه ؛ بیا ، بیا درانتظارت هستم وبتو احتیاج دارم  فراموش نکن تنها لباس سپید با خودت بیاور ، نه سیاه وفراموش نکن من زنهای توالت کرده را دوست ندارم همانگونه طبیعی که بودی بیا ، برگرد ، درانتظارت هستم ، راننده ترا تا فرودگاه میر ساند ودرآنجا جت مخصوص ترا تا بلندترین قله ها وبین دومرز میاورد درآنجا بانتظارت ایستاده ام ، میدانم خواهی آمد ،

آری عزیزم خواهم آمد ، با لباس سپید ، روز عروسی هم یک لباس سپید پوشیده بودم وتور گیپور مادرترا روی سر انداختم وجلوی محراب ایستادم ، تنها من بودم وتو وعالیجناب وپیشخدمت مخصوص تو ویک دسته گل سپید ، گل رز سپید ، تو رنگ سپیدرا خیلی دوست داشتی ، بلی عزیزم ، عشق من ، خواهم آمد با لباس سپید مانند یک فرشته ودرکنار تو خواهم ماند ، برای همیشه .

ومن رفتم ، با همان پیراهن بلند سپید ، راننده با اتومبیل سیاه وشیشه های کدر درانتظارم بود بی آنکه حرفی بزند درب را برایم گشود و مرا سوار کرد وبه سوی فرودگاه شهر  برد ، درآنجا جت شخصی او آماده ایستاده و درکنارش خلبان درانتظارم بود ، تعظیمی کرد وبا کمک او از پله های جت بالا رفتم ، هنگامیکه روی صندلی خود جای گرفتم ودخترک میماندار لیوانی از آب پرتغال به دستم داد از شیشه پنجره به زیر پا نگاه کردم مانند خدایان ودر دل گفتم آه... همشهریان من ! شما نمیدانید من به کجا میروم ؟ من بسوی کعبه عشق میروم بسوی مردی که درانتظارم هست ، تا باهم از قله های کوه بالا برویم ویا دررودخانه بر خلاف  آب شنا کنیم چرا که او ومن هردو شنا کردن برخلاف جریان رودخانه را دوست دار یم، من بسوی بالاترین قله های شهر میروم بسوی قله ای که نامش ( مادر ) است وهنوز تکه های برف روی آن دیده میشود.

آری عزیزم من با لباس سپید به رنگ همان برفهای قله ( مادر) بسوی تو شتابانم ومیدانم که آنجا درانتظارم ایستاده ای ، سعادتی از این بالاتر نیست که که من درکنارمردی باشم که اورا میپرستم .

درپوست خود نمیگنجیدم ، درطول سال ما کمتر یکدیگررا میدیدیم او مرتب یا در سمینارها بود ویا در سفر ویا درکنج معبد خود .....

بقیه دربرگ 2

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۱

برگشت .یاد او

میبایست بر میگشتم ، هوا سرد بود ومن دچار سینه پهلو میشدم به ناچار برگشتم ، با اندوهی بزرگ.

اولین نوری که از کمر کش کوه پایین لغزید بخود گفتم آفتاب سر میزند وپیکر سرد مرا گرم میسازد ، به دنبال فضای گذشته بودم ،

در فضای تازه هیچ میدانگاه دیدی نداشتم ، در باز شد وآن زن پیر با هیکل بزرگش جلو آمد وگفت "

برخیز باید به موقع برسیم دستهایش را ستون بدنم کردم واز جای برخاستم ، یک لحظه جلوی در ایستادم وبه همه جا چشم دوختم ، فضا تغییر کرده بود ، دیگر از درختان سرو وصنوبر خبری نبود بیشتر جاها ویران شده ونور زرد بدرنگی روی همه چیز پخش شده بود.

من ، تنها روی ایوان ایستادم با یک چوبدستی کلفت ، خم شدم تکه سنگی را برداشتم ومحکم بسوی درختان زرد شده پرتاب کردم .

آری در  نبود »او« همه چیز تغییر کرده بود ، عده ای دورتا دور من جمع شده بودند ، چشمانشان کدر وبی نور بود کمی مرا ورانداز کردند وسپس بسوی ایوان بلند راه افتادیم.

هنگامیکه از سینه کوه پایین میرفتیم درکنار جاده هنوز چند نفری بودند که گویی درانتظار او ایستا ده اند وچند چشم نگران بمن دوخته شده بود نه ! چیزیم نیست ، تنها تب دارم ، همین ، فردا بهتر خواهم شد.

بقیه دارد درصفحا ت یک تا شش /ثریا/

چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۱

تعطیلات

برای یکماه مرخصی !!!! وتعطیلات  وبامید دیدار آینده. با سپاس

ثریا / اسپانیا

---------------------------------------------------------

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۱

رویا

شب گذشته اورا درخواب دیدم ، هنوز زنده بود وهنوز من عاشق اوبودم ،

به درستی باور نداشتم که او مرده باهم درکوچه پس کوچه ها راه میرفتیم ومن میگریستم

از یک کوچه تنگ خاکی عبور کردیم چشم انداز کوچه با آن دیوارهای بلند کچی شبیه برج های یک قلعه به نظر میرسیدندکوچه ها همه ناشناس بودند

تنها او آشنا بود ، او هم داشت میرفت ، خیلی غریبانه بمن مینگریست چیزی در دستهایم گذاشت ، نمیدانم  چه چیزی بود آنهارا نمی دیدم ، تنها باین فکر بودم که او هم داشت میرفت .

پرسیدم خانه ات را چکار کردی ؟ آنرا فروختی؟ گفت ، نه ! میخواهم آنراتبدیل به یک مسجد کنم !

گفتم مسجد؟ توکه ایمانی نداشتی ، خندید وگفت درحال حاضر پول درآنجا پیدا میشود .

کله ام کجا داشت میرفت ، این را نمیدانم ، میدانستم درشبهای مهتابی ودر فصل های بخصوص گاهی سر آدم روی تنه اش سنگینی میکند 

شب گذشته نه مهتاب بود ونه فصل بخصوصی!!

گریه کنان از او دورشدم واو بخانه اش رفت نمیدانم چه چیزی دردستم بود ؟ با یک تاکسی بخانه برگشتم مادرم داشت تخم مرغ با گوجه نیمرو میکرد. برایم عجیب بود مادر از تخم مرغ نفرت داشت

من هنوز گریه میکردم اما او رفته بود تا خانه اش را تبدیل به مسجد کند،

هنوز ما درهمان سال وزمانه بودیم وهنوز هیچکدام از یکدیگر جدا نشده بودیم ، وآخرین بار که اورا دیدم به بدرقه ام در فرودگاه آمد بی آنکه دیده شود ، تنها من اورا میدیدم .

در آن زمان در  این گمان بودم که بازهم برخواهم گشت وباز اورا خواهم دید هنوز ما درشهربزرگ بودیم وسر وسامانی داشتیم ودر اطراف ما آدمها ی واقعی دیده میشدند بیا وبرویی داشتیم.

اوایل پاییز بود که من آن شهر بزرگ را ترک کردم ودر اسفند ماه بودکه شنیدم او درحالیکه گیلاس شرابی دردست داشت آسوده بخواب ابدی رفت .

صبح زود بود که بیدار شدم از خود پرسیدم چند سال است که رفته وچند ساله بود ؟ بیاد سفیدی برف روی دامنه های کوه البرز بودم وآن آفتاب زرد زمستانی که گاهی زیر ابر ها پنهان میشد.

بیاد آن دشت شقایق بودم که دیوانه وار روی آن گلهای سرخ میغلطیدم واو از این دیوانگی من خنده سر میداد .

مادر هنوز کنار اجاق داشت تخم مرغ با گوجه می پخت وبوی آن همه خانه را فرا گرفته بود ، گیج بودم ، خواب بودم ؟ بسرعت بلند شدم تاریکی همه جارا فرا گرفته بود ، هنوز نیمه شب بود .

روی بالکن خانه آمدم ، خبری از شهر  بزرگ نبود ، خبری از او نبود وهیچ خبری از مادر نبود ، خانه خالی ، اجاق خاموش ومن تنها روی بالکن  یک شهر  غریب ،  داشتم نفس تازه میکردم.

ثریا / اسپانیا/سه شنبه

 

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۱

لطیفه ای نهانی

شاهد آن نیست که مویی ومیانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد        "  محمدخواجه حافظ شیرازی"

آنهاییکه به حکم اجبار یا اختیار در غر بت بسر میبرند اگر سرمایه مالی نداشته باشند ، رو بسوی شعر وشاعری ونویسندگی میاورند !

عده ای ازآنها به خیال خود اشعار حماسه ی ویا اشعاری میسرایند که کمی بود میدهد واین بو تنها تا انتهای کوچه آنها میرود وبر میگردد.

عده ای کتب ودیوان های خودرا یا بخرج جیب خویش ویا بخرج دیگران  واز ما بهتران به چا پ رساندند که درکتابخانه ها آرمیدند گاهی که لازم میشود دستی از لابلای آنها بیرون میاید ودوباره آنها درهمان گوشه زیر قشری از خاک بخواب میروند.

شاعر ونویسنده ای که از سر زمین خود به سر زمین دیگری کوچ میکند چیزی برای بیان ندارد اشعار او همه دروصف ( خاطره ) ها و یا بارگاه ، یا خانقاه ، یا نیستی وفنا ونابودی یا حلوا حلوا کردن رفقای سابق حزبی ودر نهایت یک لطیفه نهانی بصورت طنز ارائه میشود.

شاعر ونویسنده غریب درغربت تنها میتواند آنچه را که دراطرافش میگذرد به زبان بیاورد چون بهار وتابستان وپاییز وزمستانش یکسان است .

شاعر ونویسنده غر بت نشین قالبی برای گفته های خود ندارد وآنهایی هم که درسر زمین خود نشسته اند ومیخواهند چیزی بنویسند یا بسرایند یا بیان کنند باید در قالبی پنهانی باشد چرا که دیوار موش دارد موش هم گوش وسپس چوب وچماق وسر  نیزه ودست آخر زندان وشلاق و.... اعدام

اشعار ونوشته هایی که درغربت سروده ونوشته وچاپ میشوند تنها میتوان به آنها لقب " ننه من غریبم " را داد .

تنها شعر خوبی را که درغربت خواندم وبجان وروحش آفرین گقتم شاعر بزرگ نادر نادر پور بود که خیلی زود از میان ما پر کشید وهوشنگ ابتهاج سایه که از آفتاب به سایه پناه بردودر خلوت خود تنها نشست .

امروز بیشتر شعر ا به دنبال اشعار انقلابی ، جنگی ، ویا مداحی میروند عده ای هم خاموش در گوشه ای بال خودرا روی سر کشیده وسر درگریبان دارند ، شاعری ونویسندگی نان وآبی ندارد چرا که نه ( بارگاه خراسانی) را دارند ونه ( جایگاه گوتیه ) درعوض " حکمت عرفانی  را همه جا میتوان یافت همه عرفان سرا شده اند ویا مورخ !!وتاریخ نگار ویا نویسنده گان سیاسی که گویی از نطفه سیاست باز بوده اند ولقب پر ابهت استاد را یدک میکشند !!!!

دیگر شعری که در میان ابیات خود ( آنی) داشته باشد وجود ندارد وبر دل نمی نشیند ، کتب امروز همه لبریز از خاطرات راست ودروغ  وهمه در  خانه های اعیانی وشوکت وبرکت بزرگ شده اند وامروز دست بی مروت روزگار آنهار ا به ورطه بیچارگی انداخته است که همان " ننه من غریبم " را باید به آنها اطلاق کرد .

ثریا/ اسپانیا /  .......که نه شاعر است ونی نویسنده بلکه مرثیه گوی دل دیوانه خود است .

دوشنبه 28

 

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۱

انزوا

تو ای بی بها شاخک شمعدانی / که برفرق ملتی جا گرفتی

عجب دارم از کوکب طالع تو / که بر فرق خورشید ماوا گرفتی

--------------------------/

پرسید ، چرا اینهمه انزوا وگوشه گیری؟ چرا درمیان جمع نیستی؟

گفتم " در این زمانه وهر زمانی که آشوبهای خودرا داشته است

من درانزوای خاص خود جای گرفتم ، حتی حوادث روزانه هم درمن

پرسشی ایجاد نمیکنند  .

من هوارا با سر انگشتان کوچکم احساس میکنم واز سکوت همیشگی

خود هیچگاه سیر نمیشوم وهراسی هم از تنهایی ندارم .

نه ، دیگر برایم ترانه سرایی مکنید ، بیهوده است من خودمطلقم

وبا او یکی شده ام ، حتی عشق هم یک حرف بیهوده است .

امروز با ایجاد این محراب مذاهب که همیشگی وجاودانی میباشند

وهریک عابد ومعبود دیگری است من درحاشیه راه میروم وسیرمیکنم

برای من جلوه های آنها یکسان است .

میلی ندارم که روی پرده های هزار رنگ نقش آفرین شده ویا نقاش

زندگیم باشم .

میلی ندارم درشهر  تماشا وهفتاد دوملت افسانه مرغان قصه گو شوم

میلی به تماشای این محافل ندارم به همین دلیل می گریزم واز پس

پرده های رنگین جادویی به تماشا می نشینم

درغوغای شما لب از سخت فرو می بندم با آنکه میدانم که قصه شب

شما میباشم

من افسانه ساز اندوه خویشم ، همان ناله وفریادی که درگلوی روزگار

مانده است ، من همان فریادم ، بگذار نقش ترا بکشم ، نقشی با هزار

رنگ وصدها نقاب .

                           ثریا. اسپانیا . یکشنبه 27