یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۱

روز مادر

سایه اش ، آهسته از کنارم گذشت ، هاله ای سپید دور او بود ، او همیشه درزندگیم همه جا ساکن بود ، بی حرکت وبی حرف با چشمان بسته ، گویی مانند امروز من ، از دنیا ی دیروز بیزار شده است .

هر روز صبح زود از پله ها سرازیر میشد ، آهسته ، تا خواب مارا بهم نریزد .

درها آهسته باز وبسته میشدند واو با پشت خمیده اش به درون اطاق میخزید

تنگ بلور آب همیشه درکنارش بود وسجاده اش که همیشه رو به قبله باز بود.

شب گذشته سایه او روی صورتم افتاد ، باهما ن چادر وال نازک سپیدش که هنوز روی موهای حنایی او لیز میخورد وموهای انبوه اورا نمایش میداد.

دخترم ، این اشک ها برای چیست ؟ من که همیشه باخدا راز ونیاز داشتم وروزها برایت اشعار محلی میخواندم ، قصه ها میگفتم ،شکوه زندگی را درتو می دیدم.

دخترم ، این اشک ریختن ها یعنی چه ؟

آه ...پس او نمرده  ، او زنده است هنوز درغم وخیال خودمیتواند کانون مهربانی خانه ام باشد ، با قصه های دیروز وغم های امروزش میتواند نقشی بر آینده بزند

برخاستم ، دستهایم درهوا پی او میگشت بوی او توی اطاق پیچیده بودهمان بوی خوش ( مادر) .

آه ، مادر کمکم کن ، دیگر میلی به هیچ چیز ندارم  ، نه توشه میخواهم نه همراه ، نه همزاد ، از بن ابرهای خاموش مرا بسوی خویش بخوان دیگر میلی به کوک سازها وشنیدن آوازها ندارم همه چیز درمن مرده ، کمکم کن.

ماه  بر آن اندام باریک افتاد همه جا روشن شد  بانگ سحرگاهی با صدای ناقوسها برخاست ، همه جا سپید بود ، نه ! هیچکس نبود ، این صدای تنهایی وبفض فرو خورده ام بود که درمیان سپیدی دیوارهای کچی میپیچید

و... او نبود ، تنها سایه اش بود که با نگرانی اشکهای مرا با گوشه چادر نماز سپیدش پاک میکرد .

یکشنبه / ششم ماه می / روز مادر                        ثربا/ اسپانیا

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۱

روی صحنه

در گذشته همه فیلم ها در دست چند آرتیست بودند و یادو هنرپیشه اول یکی مرد ودیگری  ، زن ، داستان هرچه بود تراژدی یا کمدی یا درام به هرروی هردونقش داشتند وعده ای سیاهی لشکر.

در این زمان سیا ستمداران  زمانه نیز نقشی هم به یک زن میدهند تا درصحنه تنها نباشند وهردو نقش خودرا بخوبی بازی میکنند ، مردم هم سرگرم تماشای هنرپیشه های اول هستند تا ببیند چگونه میپوشند وچگونه سخن میرانند،

تنها بی هیچ همدمی باید به تماشای بازی سیاستمداران بنشینی تا هرکدام به نوبت روی صحنه نمایش آمده ( جیبهارا ) پر کنند وجای خودرا به دیگری  بدهند .

مردم؟ ملتها؟ آنها گوسفندانی هستند که به چرا مشغولند وهرگاه لازم باشد آنهارا برای نمایش به میدان شهر میبرند  ، سیاهی لشکرانی هستند که برای پرکردن صحنه سیرک ونمایش به پای صندوقهای بسته ( انتخابات ) میروند تا به آنها یاد آوری کنند ، سبزه زار وعلف دست ماست .

باید خاموش بود ونشست به تماشای فیلم ونمایش که بیشتر به یک صحنه سیرک میماند ، زبان را باید بست ، دهانرا باید دوخت ، ونباید گفت :  بین تاحدم کنند تحمیق !

اکنون سئوال این است که مقضیات زمان کدامنند وضرورتهای تاریخ کدام ؟ هر انسانی دونوع زندگی دارد یکی جسمی ودیگری  روحی امروز جسم وروح انسانها هر دو درحال متلاشی شدن هستند وآنچه که مربوط به دولتهاست مقررات سفت وسخت واقتضای  دولت هاست وآن نظامی که کشوری را هدایت میکند امروز جسم وروح انسانها درقلمرو این سیاستمداران » ناشناس« یکسان ازهم متلاشی  شده است ، هنرپیشگی وسیاستمداری ( خانوادگی) وفامیلی میباشد ! امروز کمتر میتوان به مجموعه معنوی وحیات یک ساستمدار خوب پی برد آنها خودرا از مردم جدا کرده اند  امروز دیگر نمیتوان درتاریخ حیات بشری نوشت » تاریخ متمایز وپایدار « امروز باید نوشت : دوران کهولت ونابودی بشر.

شاه ترکان ، سخن مدعیان می شنود

شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد     حافظ شیرازی

ثریا/ اسپانیا/ شنبه

 

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۱

رد پای خاطره ها؟؟؟

آیا ما میدانیم که چه کلاه بزرگی سرمان رفته وهنوز درخواب خوش خود به عصر طلایی می اندیشیم ؟

مردان بزرگ واستخواران داران ووطن پر ستان واقعی بنوعی سر به نیست شدند وبچه های آنان ونوه هایشان نیز بکلی فارع البال در کشورهای اروپایی دوران میانسالی را می گذرانند و.....نوچه ها وبچه های کوچه وبازاز نیز با رد پای خاطره ها سرشان گرم است وکشور بزرگ وپهناور ایران  مانند همان روزهای قدیم دردست دوابر قدرت دارد تکه تکه میشود ، یکسو بریتانیای کبیر وپیر ودیگری روسیه قدرتمند ودراین وسط نوزادی هم بنام امریکا دست از قنداق درآورده وسهمی میخواهد اگر انقلاب نمیشد ، امروز چگونه آقایان میتوانستند در سراسر دنیا در کنار دریاچه های زیبا ومیان جنگلهای سر سبز و خوش آب وهوا سفره خودرا پهن کنند وگاهی هم از سر زیادی روی یک باد هم از خودشان خارج کنند؟

اگر انقلاب نمیشد چگونه اینهمه مردم بیسواد وگرسنه وپابرهنه امروز در  ویلاهای بزرگ با فرشها ی قیمی چپاوول شده خودرا ( بزرگ) جلوه میدادند؟ آنچه که فراموش شده حاکمیت ارضی کشور ایران است که دردست مشتی غریبه دارد ویران میشود .

کجاشد آنهمه سوز وساز وآواز ودلسوزی برای ملت ر نج کشیده فلسطین؟؟؟ امروز چه کسی برای ما درد میکشد ودل میسوزاند روزیکه محمد رضا شاه پهلوی برای ادای سوگند به مجلس رفت تنها جای دو سفیر خالی بود سفیر بریتانیا وسفیر روسیه ؟؟ در سالهای بعد حکومت اورا به رسمیت شناختند وسپس نقشه های خودر ا باز کر دند .

چندین سال پیش حدا اقل دستمزد یک کار گر ساده معادل دوهرار ریال بود ( یعنی دویست تومان ) ودر سالهای بعد به هزار تومان رسید امروز تنها این یک شوخی است ارقام بالاترند وآقازاده های دیروز که پا برهنه توی کوچه ها میدویدند وگردو باز ی میکردند امروز سوار اتومبیل » لمبرگینی « چند میلیونی میشوند وخیابانها را اشغال کرده اند نیمی عراقی ، نیمی افغانی نیمی پاکستانی نیمی ترکستانی نیمی کردستانی وووووو...... امروز دیگر آن آقایان به کالاهای ارزان قیمت فروشگاههای کارگری با قیمت ارزان احتیاج ندارند آنها درسر زمین غر ب در کنار امپریالیزم ادمخوار مشغول چریدن وجویدن گوشت یکدیگر میباشند.

گاهی هم قصه ای مانند قصه » دوماهی « برای ایران میخوانند اما محال است بتوانند شکوه وجلال زندگی امروزی را رها کرده بسوی فلات ودشتهای بی آب وعلف وکویر خشک ایران برگردند ، محال است محال . آنکه دزد بودبرد وآنکه توانست خورد وآنکه دانست ....مرد !و در کنار مان » گوگوش « را کم داشتیم که خوشبختانه او هم رسید دیگر غمی درعالم نداریم !؟ دوره ها برجاست قمارهای کلان جای خودرا درکازینوها دارند کاباره چلوکبابی ورقص عربی کله پاچه وسیراب شیردون دیگرچه خواهی صدها رادیو وتلویزوین خیلی باحال تراز سابق هم مانند قارچ رشده کرده اند وهمه هم شمشیررا از رو بسته اند .

قصه ما به سر رسید وقصه غصه های ایرانمان نیز تمام شد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

تاجر بی تجربه

پدرم توانست مادررا راضی کند تا سرمایه ای باو بده برای باز کردن یک دکان کلاه فروشی .

در انتهای یک کوچه باریک در  خیابان اصلی یک زیر زمین وبا یک دکان بزرگ خریداری شد وعده ای کارگر درزیر زمین با آوردن مواد ( نمد وپارچه ساتن وغیره ) مشغول کلاه مالی شدند ! وپشت شیشه مغازه چند کلاه زنانه ارتیستی با پر طاووس ومونجوق نوارو چند کلاه ( شاپو) چیده شده بود ، واین تجارت تنها یکسال طول کشید حتی یک کلاه بفروش نرفت.

زنان همچنان درچادر خود وحجاب پوشیده بودند ومردان هم با دستار یا کلاه معمولی راه میرفتند کسی به کلاه فرنگی عالیجناب علی خان توجهی نکرد.

تجارت دوم وتجارت سوم همه باشکست روبروشدند چون پدر اهل تجارت نبود ، فیلم سینمایی میخرید و برای بچه ها درتالار شهرداری مجانی نمایش میداد ، وبیشتر اوقاتش را بادوستان صرف می زدن ودود کردن پولهای بی زبان مادر بود .

ناگهان پدر تصمیم گرفت به جرگه دراویش دربیاید !!! بنا براین راهی شهر  ماهان شد وپس از چندی با پیراهنی سفید ویک شب کلاه وتسبیح وکشکول وتبرزین برگشت .

تبر زین هارا به بالای بخاری جاییکه آیینه نوربلین مادر جای داشت کوبید ودر دوطرفش هم دوعدد تبر زین را بصورت ضریدرگذاشت .

هر روز از لوازم خانه چیزی کم میشد آفتابه لگن نقره به سرای دراویش هدیه شد چند قالی وقالیچه نیز به دنبالش رفت صندوق یا  » مجری « مادر خالی شده بود دیگر اثری آز آنهمه پارچه های رنگا رنگ نبود روسری ها دستمالها همه به زنان دیگر که معشوقه پدر بودند هدیه میشد وپارچه های مردانه پوشش لباس خود ورفقا میشد ، گردنبند مروارید مادر بفروش رفت دست بندهای طلا وگوشوارهای قدیمی اش همه به یغما رفتند و... وپدرنیز پشت همه اینها درماهان معتکف شد . دیگر هیچگاه پدررا ندیدم.

مادر هنوز بفکر بازگشت او بود اما دیگر دیر شده بود پدر برای همیشه از ما جدا شد .

و در این زمان بود که تازه مادر متوجه شد که هرچه را داشته از دست داده وتنها چند دانگ آب ویک خانه ویک درشکه وچند تکه زمین برایش باقی مانده واز همه مهمتر خانواده وفامیل او برای همیشه اورا ازخود رانده بودند تاجاییکه دایی بزرگم حتی نام فامیلش را نیز تغییر داد.

از اینجا دیگر برای دردها وبدبختیهایم چیزی ندارم بنویسم دیگران بهترا زمن میدانند.  مینویسند !!!یا قصه میگویند وافسانه میسازند

ومن خود بی سرنوشتم اما سرنوشت ساز .

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۱

لیر عثمانی

بوی خوش وطعم شکلاتهای فرنگی تمام شد واز آن روز در بهشت هم به روی من بسته شد ، درعوض هندی ها از راه زاهدان همه گونه لوازمی را قاچاقی به شهر ما میاوردند ، از پارچه های فاستونی انگلیسی ، تا دستمالهای تور دوزی شده که درگوشه آن یک گل سرخ  با نخ ابریشم دوخته شده بود وروسری های ابریشمی نازک ، مادر که علاقه زیادی به پارچه های نبریده داشت مرتب آنهارا میخرید ودرون ( مجری ) یا صندوق آهنی خود میچید همه چیز درآن صندوق پیدا میشد ، از زیر پیراهنی ابریشمی مردانه وزنانه تا لیره عثمانی !

یک روز دیدم که مادرجانم کنار صندوق به حال غش افتاده ومشتی کاغذ سبز هم درمیان دستهایش مچاله شده ،  فریادی کشیدم وهمه اهل خانه را را خبر کردم ، آمدند ، سرکه وقند وگلاب را آوردند واورا بهوش آورده روی تشک نشاندند ، چه خبر شده ؟ چی شده ؟ هیچ ، مادر بخیال خودش میخواسته کمی تجارت کند نیمی از پولهای خودرا به یکی از همین هندیهای عمامه بسر داده واو هم برایش لیره عثمانی آورده که دیگر به درد سوختن زیر دیگ میخورد

حجاب زنها کم کم جای خودرا به کت ودامن وروسری داده بود آنهاییکه مومن تر بودند از خانه کمتر بیرون میامدند ویا با چادر درون درشکه های بسته اینسو وآن سو میرفتند  بعضی ها یک کلاه به اندازه یک لگن بزرگ روی روسری خود میگذاشتند تا مثلا صورتشان پیدا نشود با مانتوی بلند وگفش های پوتین مانند بندی گاهی هم پاسبانهای گشت اگر زن چادر به سری را درخیابان میدیدند چادر اورا ازسرش برداشته وپاره میکردند که این اتفاق برای مادر خودم هم افتاداورا از درشکه بیرون کشیدند وچادر اورا ازهم دریدند بیچاره دست گذاشته بود روی موهایش وفورا کف درشکه خوابید.

روزی پدرم آمد وگفت : بی بی ، میدونی چیه ، من فکر کردم که یک دکان کلاه فروشی باز کنیم ، الان دیگه حجاب از میون رفته من چند مجله فرنگی پیدا کرده ام ومیتونم از روی آنها طرح کلاههارا بریزم مردان هم دیگر کمتر کلاه پهلوی سرشان میگذارند اکثرا یا کلاه بزرگ لگنی دارند یا سر برهنه میباشند.  دنباله دارد

ثریا . از خاطره های پراکنده

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۱

صابون

اواخر سالهای بیست بود ، جنگ دوم جهانی تمام شده اما هنوز رد پای سربازان وافسران ( متفق!!) در کوچه ها وشهر ها دیده میشد آن روزها من نمیتوانستم فرقی بین سرباز وژاندارم وافسر وغیره بگذارم ( هنوز هم چندان دراین کار خبره نشده ام) ! هنگامیکه مادرجانم به همراه سایرین برای نماز به مسجد میرفت ، من با بچه های همسن وسالم در میان خاک وسنگ پیاده رو بازی میکردیم ، گاهی یکی از این لباس نظامی پوشان بما نزدیک میشد وشکلاتی از جیبش درمیاورد بما میداد ، آه ... چه بویی ، چه طعمی ، شکلاتهای خوشمزه درون کاغذ های رنگی آبی ، قرمز وزرد وسبز  من آنهارا که میخوردم کاغذ های رنگی را جمع میکردم ودر لابلای صفحه قرانم میگذاشتم ، ما هرروز به مکتب میرفتیم ودرس قران میگرفتیم ! بعضی از ساعتها که حوصله ام سر میرفت قران را باز میکردم وکاغذرا بومیکشیدم ، وای چه بویی !

یک روز غروب که باز بازی ما تمام شده وداشتیم از دست یکی از همین نظامیان خوب ! ومهربان شکلات میگرفتیم ، احساس کردم مشت محکمی سوی سرم خورد وکسی مرا ازپشت کشید ، برگشتم دیدم بعله ، خاله جان عزیز ومهربانم مرا با این شدت کتک میزند وکشان کشان مرا بخانه برد ورو به مادرکرد وگفت :

تو این بچه را رها کردی که برود از دست سربازان شکلات بگیرد میدانی آنها با این شکلاتها بچه هارا مسموم میکنند بعد میدزدند ومیبرند آنهارا میکشند واز روغنشان صابون درست میکنند؟!!

ما آنروزها برای شستشوی خودمان از کتیرا وسدر وسفیداب استفاده میکردیم از آن روز من هر صابونی را که میدیدم خیال میکردم بچه  ای را کشته اند والان خون وچربی او دروسط صابون است .

ثریا. از خاطره های پراکنده