اواخر سالهای بیست بود ، جنگ دوم جهانی تمام شده اما هنوز رد پای سربازان وافسران ( متفق!!) در کوچه ها وشهر ها دیده میشد آن روزها من نمیتوانستم فرقی بین سرباز وژاندارم وافسر وغیره بگذارم ( هنوز هم چندان دراین کار خبره نشده ام) ! هنگامیکه مادرجانم به همراه سایرین برای نماز به مسجد میرفت ، من با بچه های همسن وسالم در میان خاک وسنگ پیاده رو بازی میکردیم ، گاهی یکی از این لباس نظامی پوشان بما نزدیک میشد وشکلاتی از جیبش درمیاورد بما میداد ، آه ... چه بویی ، چه طعمی ، شکلاتهای خوشمزه درون کاغذ های رنگی آبی ، قرمز وزرد وسبز من آنهارا که میخوردم کاغذ های رنگی را جمع میکردم ودر لابلای صفحه قرانم میگذاشتم ، ما هرروز به مکتب میرفتیم ودرس قران میگرفتیم ! بعضی از ساعتها که حوصله ام سر میرفت قران را باز میکردم وکاغذرا بومیکشیدم ، وای چه بویی !
یک روز غروب که باز بازی ما تمام شده وداشتیم از دست یکی از همین نظامیان خوب ! ومهربان شکلات میگرفتیم ، احساس کردم مشت محکمی سوی سرم خورد وکسی مرا ازپشت کشید ، برگشتم دیدم بعله ، خاله جان عزیز ومهربانم مرا با این شدت کتک میزند وکشان کشان مرا بخانه برد ورو به مادرکرد وگفت :
تو این بچه را رها کردی که برود از دست سربازان شکلات بگیرد میدانی آنها با این شکلاتها بچه هارا مسموم میکنند بعد میدزدند ومیبرند آنهارا میکشند واز روغنشان صابون درست میکنند؟!!
ما آنروزها برای شستشوی خودمان از کتیرا وسدر وسفیداب استفاده میکردیم از آن روز من هر صابونی را که میدیدم خیال میکردم بچه ای را کشته اند والان خون وچربی او دروسط صابون است .
ثریا. از خاطره های پراکنده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر