پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

تاجر بی تجربه

پدرم توانست مادررا راضی کند تا سرمایه ای باو بده برای باز کردن یک دکان کلاه فروشی .

در انتهای یک کوچه باریک در  خیابان اصلی یک زیر زمین وبا یک دکان بزرگ خریداری شد وعده ای کارگر درزیر زمین با آوردن مواد ( نمد وپارچه ساتن وغیره ) مشغول کلاه مالی شدند ! وپشت شیشه مغازه چند کلاه زنانه ارتیستی با پر طاووس ومونجوق نوارو چند کلاه ( شاپو) چیده شده بود ، واین تجارت تنها یکسال طول کشید حتی یک کلاه بفروش نرفت.

زنان همچنان درچادر خود وحجاب پوشیده بودند ومردان هم با دستار یا کلاه معمولی راه میرفتند کسی به کلاه فرنگی عالیجناب علی خان توجهی نکرد.

تجارت دوم وتجارت سوم همه باشکست روبروشدند چون پدر اهل تجارت نبود ، فیلم سینمایی میخرید و برای بچه ها درتالار شهرداری مجانی نمایش میداد ، وبیشتر اوقاتش را بادوستان صرف می زدن ودود کردن پولهای بی زبان مادر بود .

ناگهان پدر تصمیم گرفت به جرگه دراویش دربیاید !!! بنا براین راهی شهر  ماهان شد وپس از چندی با پیراهنی سفید ویک شب کلاه وتسبیح وکشکول وتبرزین برگشت .

تبر زین هارا به بالای بخاری جاییکه آیینه نوربلین مادر جای داشت کوبید ودر دوطرفش هم دوعدد تبر زین را بصورت ضریدرگذاشت .

هر روز از لوازم خانه چیزی کم میشد آفتابه لگن نقره به سرای دراویش هدیه شد چند قالی وقالیچه نیز به دنبالش رفت صندوق یا  » مجری « مادر خالی شده بود دیگر اثری آز آنهمه پارچه های رنگا رنگ نبود روسری ها دستمالها همه به زنان دیگر که معشوقه پدر بودند هدیه میشد وپارچه های مردانه پوشش لباس خود ورفقا میشد ، گردنبند مروارید مادر بفروش رفت دست بندهای طلا وگوشوارهای قدیمی اش همه به یغما رفتند و... وپدرنیز پشت همه اینها درماهان معتکف شد . دیگر هیچگاه پدررا ندیدم.

مادر هنوز بفکر بازگشت او بود اما دیگر دیر شده بود پدر برای همیشه از ما جدا شد .

و در این زمان بود که تازه مادر متوجه شد که هرچه را داشته از دست داده وتنها چند دانگ آب ویک خانه ویک درشکه وچند تکه زمین برایش باقی مانده واز همه مهمتر خانواده وفامیل او برای همیشه اورا ازخود رانده بودند تاجاییکه دایی بزرگم حتی نام فامیلش را نیز تغییر داد.

از اینجا دیگر برای دردها وبدبختیهایم چیزی ندارم بنویسم دیگران بهترا زمن میدانند.  مینویسند !!!یا قصه میگویند وافسانه میسازند

ومن خود بی سرنوشتم اما سرنوشت ساز .

هیچ نظری موجود نیست: