سایه اش ، آهسته از کنارم گذشت ، هاله ای سپید دور او بود ، او همیشه درزندگیم همه جا ساکن بود ، بی حرکت وبی حرف با چشمان بسته ، گویی مانند امروز من ، از دنیا ی دیروز بیزار شده است .
هر روز صبح زود از پله ها سرازیر میشد ، آهسته ، تا خواب مارا بهم نریزد .
درها آهسته باز وبسته میشدند واو با پشت خمیده اش به درون اطاق میخزید
تنگ بلور آب همیشه درکنارش بود وسجاده اش که همیشه رو به قبله باز بود.
شب گذشته سایه او روی صورتم افتاد ، باهما ن چادر وال نازک سپیدش که هنوز روی موهای حنایی او لیز میخورد وموهای انبوه اورا نمایش میداد.
دخترم ، این اشک ها برای چیست ؟ من که همیشه باخدا راز ونیاز داشتم وروزها برایت اشعار محلی میخواندم ، قصه ها میگفتم ،شکوه زندگی را درتو می دیدم.
دخترم ، این اشک ریختن ها یعنی چه ؟
آه ...پس او نمرده ، او زنده است هنوز درغم وخیال خودمیتواند کانون مهربانی خانه ام باشد ، با قصه های دیروز وغم های امروزش میتواند نقشی بر آینده بزند
برخاستم ، دستهایم درهوا پی او میگشت بوی او توی اطاق پیچیده بودهمان بوی خوش ( مادر) .
آه ، مادر کمکم کن ، دیگر میلی به هیچ چیز ندارم ، نه توشه میخواهم نه همراه ، نه همزاد ، از بن ابرهای خاموش مرا بسوی خویش بخوان دیگر میلی به کوک سازها وشنیدن آوازها ندارم همه چیز درمن مرده ، کمکم کن.
ماه بر آن اندام باریک افتاد همه جا روشن شد بانگ سحرگاهی با صدای ناقوسها برخاست ، همه جا سپید بود ، نه ! هیچکس نبود ، این صدای تنهایی وبفض فرو خورده ام بود که درمیان سپیدی دیوارهای کچی میپیچید
و... او نبود ، تنها سایه اش بود که با نگرانی اشکهای مرا با گوشه چادر نماز سپیدش پاک میکرد .
یکشنبه / ششم ماه می / روز مادر ثربا/ اسپانیا