جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۱

رد پای خاطره ها؟؟؟

آیا ما میدانیم که چه کلاه بزرگی سرمان رفته وهنوز درخواب خوش خود به عصر طلایی می اندیشیم ؟

مردان بزرگ واستخواران داران ووطن پر ستان واقعی بنوعی سر به نیست شدند وبچه های آنان ونوه هایشان نیز بکلی فارع البال در کشورهای اروپایی دوران میانسالی را می گذرانند و.....نوچه ها وبچه های کوچه وبازاز نیز با رد پای خاطره ها سرشان گرم است وکشور بزرگ وپهناور ایران  مانند همان روزهای قدیم دردست دوابر قدرت دارد تکه تکه میشود ، یکسو بریتانیای کبیر وپیر ودیگری روسیه قدرتمند ودراین وسط نوزادی هم بنام امریکا دست از قنداق درآورده وسهمی میخواهد اگر انقلاب نمیشد ، امروز چگونه آقایان میتوانستند در سراسر دنیا در کنار دریاچه های زیبا ومیان جنگلهای سر سبز و خوش آب وهوا سفره خودرا پهن کنند وگاهی هم از سر زیادی روی یک باد هم از خودشان خارج کنند؟

اگر انقلاب نمیشد چگونه اینهمه مردم بیسواد وگرسنه وپابرهنه امروز در  ویلاهای بزرگ با فرشها ی قیمی چپاوول شده خودرا ( بزرگ) جلوه میدادند؟ آنچه که فراموش شده حاکمیت ارضی کشور ایران است که دردست مشتی غریبه دارد ویران میشود .

کجاشد آنهمه سوز وساز وآواز ودلسوزی برای ملت ر نج کشیده فلسطین؟؟؟ امروز چه کسی برای ما درد میکشد ودل میسوزاند روزیکه محمد رضا شاه پهلوی برای ادای سوگند به مجلس رفت تنها جای دو سفیر خالی بود سفیر بریتانیا وسفیر روسیه ؟؟ در سالهای بعد حکومت اورا به رسمیت شناختند وسپس نقشه های خودر ا باز کر دند .

چندین سال پیش حدا اقل دستمزد یک کار گر ساده معادل دوهرار ریال بود ( یعنی دویست تومان ) ودر سالهای بعد به هزار تومان رسید امروز تنها این یک شوخی است ارقام بالاترند وآقازاده های دیروز که پا برهنه توی کوچه ها میدویدند وگردو باز ی میکردند امروز سوار اتومبیل » لمبرگینی « چند میلیونی میشوند وخیابانها را اشغال کرده اند نیمی عراقی ، نیمی افغانی نیمی پاکستانی نیمی ترکستانی نیمی کردستانی وووووو...... امروز دیگر آن آقایان به کالاهای ارزان قیمت فروشگاههای کارگری با قیمت ارزان احتیاج ندارند آنها درسر زمین غر ب در کنار امپریالیزم ادمخوار مشغول چریدن وجویدن گوشت یکدیگر میباشند.

گاهی هم قصه ای مانند قصه » دوماهی « برای ایران میخوانند اما محال است بتوانند شکوه وجلال زندگی امروزی را رها کرده بسوی فلات ودشتهای بی آب وعلف وکویر خشک ایران برگردند ، محال است محال . آنکه دزد بودبرد وآنکه توانست خورد وآنکه دانست ....مرد !و در کنار مان » گوگوش « را کم داشتیم که خوشبختانه او هم رسید دیگر غمی درعالم نداریم !؟ دوره ها برجاست قمارهای کلان جای خودرا درکازینوها دارند کاباره چلوکبابی ورقص عربی کله پاچه وسیراب شیردون دیگرچه خواهی صدها رادیو وتلویزوین خیلی باحال تراز سابق هم مانند قارچ رشده کرده اند وهمه هم شمشیررا از رو بسته اند .

قصه ما به سر رسید وقصه غصه های ایرانمان نیز تمام شد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

تاجر بی تجربه

پدرم توانست مادررا راضی کند تا سرمایه ای باو بده برای باز کردن یک دکان کلاه فروشی .

در انتهای یک کوچه باریک در  خیابان اصلی یک زیر زمین وبا یک دکان بزرگ خریداری شد وعده ای کارگر درزیر زمین با آوردن مواد ( نمد وپارچه ساتن وغیره ) مشغول کلاه مالی شدند ! وپشت شیشه مغازه چند کلاه زنانه ارتیستی با پر طاووس ومونجوق نوارو چند کلاه ( شاپو) چیده شده بود ، واین تجارت تنها یکسال طول کشید حتی یک کلاه بفروش نرفت.

زنان همچنان درچادر خود وحجاب پوشیده بودند ومردان هم با دستار یا کلاه معمولی راه میرفتند کسی به کلاه فرنگی عالیجناب علی خان توجهی نکرد.

تجارت دوم وتجارت سوم همه باشکست روبروشدند چون پدر اهل تجارت نبود ، فیلم سینمایی میخرید و برای بچه ها درتالار شهرداری مجانی نمایش میداد ، وبیشتر اوقاتش را بادوستان صرف می زدن ودود کردن پولهای بی زبان مادر بود .

ناگهان پدر تصمیم گرفت به جرگه دراویش دربیاید !!! بنا براین راهی شهر  ماهان شد وپس از چندی با پیراهنی سفید ویک شب کلاه وتسبیح وکشکول وتبرزین برگشت .

تبر زین هارا به بالای بخاری جاییکه آیینه نوربلین مادر جای داشت کوبید ودر دوطرفش هم دوعدد تبر زین را بصورت ضریدرگذاشت .

هر روز از لوازم خانه چیزی کم میشد آفتابه لگن نقره به سرای دراویش هدیه شد چند قالی وقالیچه نیز به دنبالش رفت صندوق یا  » مجری « مادر خالی شده بود دیگر اثری آز آنهمه پارچه های رنگا رنگ نبود روسری ها دستمالها همه به زنان دیگر که معشوقه پدر بودند هدیه میشد وپارچه های مردانه پوشش لباس خود ورفقا میشد ، گردنبند مروارید مادر بفروش رفت دست بندهای طلا وگوشوارهای قدیمی اش همه به یغما رفتند و... وپدرنیز پشت همه اینها درماهان معتکف شد . دیگر هیچگاه پدررا ندیدم.

مادر هنوز بفکر بازگشت او بود اما دیگر دیر شده بود پدر برای همیشه از ما جدا شد .

و در این زمان بود که تازه مادر متوجه شد که هرچه را داشته از دست داده وتنها چند دانگ آب ویک خانه ویک درشکه وچند تکه زمین برایش باقی مانده واز همه مهمتر خانواده وفامیل او برای همیشه اورا ازخود رانده بودند تاجاییکه دایی بزرگم حتی نام فامیلش را نیز تغییر داد.

از اینجا دیگر برای دردها وبدبختیهایم چیزی ندارم بنویسم دیگران بهترا زمن میدانند.  مینویسند !!!یا قصه میگویند وافسانه میسازند

ومن خود بی سرنوشتم اما سرنوشت ساز .

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۱

لیر عثمانی

بوی خوش وطعم شکلاتهای فرنگی تمام شد واز آن روز در بهشت هم به روی من بسته شد ، درعوض هندی ها از راه زاهدان همه گونه لوازمی را قاچاقی به شهر ما میاوردند ، از پارچه های فاستونی انگلیسی ، تا دستمالهای تور دوزی شده که درگوشه آن یک گل سرخ  با نخ ابریشم دوخته شده بود وروسری های ابریشمی نازک ، مادر که علاقه زیادی به پارچه های نبریده داشت مرتب آنهارا میخرید ودرون ( مجری ) یا صندوق آهنی خود میچید همه چیز درآن صندوق پیدا میشد ، از زیر پیراهنی ابریشمی مردانه وزنانه تا لیره عثمانی !

یک روز دیدم که مادرجانم کنار صندوق به حال غش افتاده ومشتی کاغذ سبز هم درمیان دستهایش مچاله شده ،  فریادی کشیدم وهمه اهل خانه را را خبر کردم ، آمدند ، سرکه وقند وگلاب را آوردند واورا بهوش آورده روی تشک نشاندند ، چه خبر شده ؟ چی شده ؟ هیچ ، مادر بخیال خودش میخواسته کمی تجارت کند نیمی از پولهای خودرا به یکی از همین هندیهای عمامه بسر داده واو هم برایش لیره عثمانی آورده که دیگر به درد سوختن زیر دیگ میخورد

حجاب زنها کم کم جای خودرا به کت ودامن وروسری داده بود آنهاییکه مومن تر بودند از خانه کمتر بیرون میامدند ویا با چادر درون درشکه های بسته اینسو وآن سو میرفتند  بعضی ها یک کلاه به اندازه یک لگن بزرگ روی روسری خود میگذاشتند تا مثلا صورتشان پیدا نشود با مانتوی بلند وگفش های پوتین مانند بندی گاهی هم پاسبانهای گشت اگر زن چادر به سری را درخیابان میدیدند چادر اورا ازسرش برداشته وپاره میکردند که این اتفاق برای مادر خودم هم افتاداورا از درشکه بیرون کشیدند وچادر اورا ازهم دریدند بیچاره دست گذاشته بود روی موهایش وفورا کف درشکه خوابید.

روزی پدرم آمد وگفت : بی بی ، میدونی چیه ، من فکر کردم که یک دکان کلاه فروشی باز کنیم ، الان دیگه حجاب از میون رفته من چند مجله فرنگی پیدا کرده ام ومیتونم از روی آنها طرح کلاههارا بریزم مردان هم دیگر کمتر کلاه پهلوی سرشان میگذارند اکثرا یا کلاه بزرگ لگنی دارند یا سر برهنه میباشند.  دنباله دارد

ثریا . از خاطره های پراکنده

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۱

صابون

اواخر سالهای بیست بود ، جنگ دوم جهانی تمام شده اما هنوز رد پای سربازان وافسران ( متفق!!) در کوچه ها وشهر ها دیده میشد آن روزها من نمیتوانستم فرقی بین سرباز وژاندارم وافسر وغیره بگذارم ( هنوز هم چندان دراین کار خبره نشده ام) ! هنگامیکه مادرجانم به همراه سایرین برای نماز به مسجد میرفت ، من با بچه های همسن وسالم در میان خاک وسنگ پیاده رو بازی میکردیم ، گاهی یکی از این لباس نظامی پوشان بما نزدیک میشد وشکلاتی از جیبش درمیاورد بما میداد ، آه ... چه بویی ، چه طعمی ، شکلاتهای خوشمزه درون کاغذ های رنگی آبی ، قرمز وزرد وسبز  من آنهارا که میخوردم کاغذ های رنگی را جمع میکردم ودر لابلای صفحه قرانم میگذاشتم ، ما هرروز به مکتب میرفتیم ودرس قران میگرفتیم ! بعضی از ساعتها که حوصله ام سر میرفت قران را باز میکردم وکاغذرا بومیکشیدم ، وای چه بویی !

یک روز غروب که باز بازی ما تمام شده وداشتیم از دست یکی از همین نظامیان خوب ! ومهربان شکلات میگرفتیم ، احساس کردم مشت محکمی سوی سرم خورد وکسی مرا ازپشت کشید ، برگشتم دیدم بعله ، خاله جان عزیز ومهربانم مرا با این شدت کتک میزند وکشان کشان مرا بخانه برد ورو به مادرکرد وگفت :

تو این بچه را رها کردی که برود از دست سربازان شکلات بگیرد میدانی آنها با این شکلاتها بچه هارا مسموم میکنند بعد میدزدند ومیبرند آنهارا میکشند واز روغنشان صابون درست میکنند؟!!

ما آنروزها برای شستشوی خودمان از کتیرا وسدر وسفیداب استفاده میکردیم از آن روز من هر صابونی را که میدیدم خیال میکردم بچه  ای را کشته اند والان خون وچربی او دروسط صابون است .

ثریا. از خاطره های پراکنده

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۱

آلبانو

دلم میخواست میتوانستم برای دیدن او وشنیدن صدای جادویش به سالن کنسرت میرفتم ، اما برایم امکان ندارد او در شهر سیویل آنهم تنها یک شب برنامه دارد ، او حالا دیگر پیر شده با هیکل صد کیلویی خود با شلوار جین سیاه فرسوده کت سیاه وپیراهن سیاه ویک کلاه حصیری که همیشه روی سر ش قراردارد تا طاسی سر اورا بپوشاند ،

روی یک چهار پایه آهنی که مانند میخ به ماتحت او فرو میرفت به سختی خودرا نگاه داشته بود وبین بچه های چهار وپنج ساله تا هفت ساله داشت نقشی را بازی میکرد که مجبور بود ، او برای تبلیغ و فروش سی/دی تازه اش باید خود راه میافتاد ، گمان نکنم کسی دیگر اورا بیاد بیاورد آن مرد باریک اندام  با آن صدای جاوییش که دیو صحنه را به زیر پاهای خود میکشید ، حال پس از گم شدن مرموز دخترش باید جوابگو باشد آنهم جوابگوی کسانی که کمتر از زندگی پر ماجرای او باخبرند/وهمه میدانیم که بیشتر هنرمندان اسیر دست چه کسانی میباشند وچه بهای گزافی بابت شهرت خود میپردازند .

او دربین دختربچه ها وپسر بچه ها نشسته بود وداشت با سئوالات  از پیش تعیین شده آنها جواب میداد.

آلبانو ، تو در شهرتان کلیسا داری ؟

آه بلی سه کلیسای بزرگ قدیمی

آلبانو ، تو میتوانی آواز > آوا ماریا ء را بخوانی

کدام یک ؟ شوبرت یا واگنر ؟ دخترک ساکت میماند ، او نه شوبرت را میشناسد ونه واگنر را او تنها آب نبات چوبی وسیبهای شکری  وپیراهن های پرچین رقص فلامنکوی جشنهای سالیانه شهر سیویل را میشناسد.

واو صدای خسته اما هنوز زیبای خودرا درفضا رها کرد وآوا ماریای واگنر را به زبان لاتین خواند.

دخترکی باو گفت : آلبانو مادر بزرگم میگوید چشمان تو خیلی زیباییند میتوانی عینک خودرا برداری تا من چشمان ترا ببینم ؟

او جواب داد اگر عینکم را بردارم دیگر نمیتوانم هیچ یک از شمارا ببینم با اینهمه عینک را برداشت ، دوچشم زیبای دوست داشتنی درمیان مشتی چربی فرو رفته بودند.

دیگر کمتر کسی اورا بیاد میاورد ، دوران او وامثال او بسر رسیده دنیای زباله هاست ، دنیای لیدی گاگا هاست ولیدی مادونا ؟!

دنیای سیاستمداران بو گرفته که همه صحنه زندگی را پرکرده اند وهنر وزیبایی را به زیر خاک برده اند ، دنیای ردا پوشان وعبا پوشان است  با چرندیاتی که خود نیز باور ندارند دنیا ومردم را سر گرم  نگاه داشته اند.

چه کسانی در کنسرت او شرکت خواهند کرد ؟ پیرزنان وپیرمردان قدیم اگر آلزایمر نگرفته باشند مادر بزرگان وپدر بزرگان اگر فلج نشده باشند گمان نکنم نسل جدید میل داشته باشند آهنگ معروف وزیبای » بازگشت « را بشنود.

قرن ماهم تمام میشود از قرن نوزدهم تا بحال دنیا هیچ هنری بخرج نداده تنها بازی با بمب ها وبرداشت سود سرشار از تولید اسلحه وتبدیل زباله ها به خوراک وپوشاک وسرگرم کردن مردم با  مسائل احمقانه  جنگهای داخلی وشورش های بی دلیل وساختن مسجد وکلیسا و....؟ رونق فاحشه خانه ها ....تولید ناخالص مواد مخدر!

ثریا. اسپانیا. دوشنبه

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۱

جربزه !

در  پس پرده فریاد، و فریاد ها ،

زیستن ، ممکن نیست ، فریاد عصیان

ترا ازخاک خلاص نمیکند

ورهایی بخش نیست

تو برده وار ، درشکوه مردان مرده خوار

با فریادی شبیه یک فواره کوتاه

که نتوان به اوج رسید ، گام بردار

آهسته

دنیا برده میخواهد ، نه فریاد

تا به باروری خویش ادامه دهد

دستمایه آنها ، ( راه شهید ) است وشهید پرور

وعاصیان زنده بگور

کسی که باید بماند که بار آورد ، به بار!

نه مرهمی ، نه شعله ای که بنشیند برسرمای

درونت

فریاد ،  در سکوت ، مبادا خواب مرغان را

بهم زنی

در غبار تیره نشستن وبر حضور ذهن خویش

افسار زدن

گوشه دنجی ، بر سیم ساز دل خویش

کوبیدن ، و......خاموش

دنیا برده میخواهد ، آنکه میداند کشته میشود

وآنکه نمیداند ، میداند چگونه برده وار بزید

دیگر نه شب زیباست ، نه پرتو روشن خور شید

در دمیدن صبح ، هرچه هست سیاه است ، سیاه

همه چیز رنگ سیاه دارد

دستمال سیاه را بردار واشکهای سیاه را بزدای

قبل از آنکه جرثقیلها ترا از زمین بردارند

در غوغای سنگین شهرهای آلوده به سفلیس

بی فریاد ، بی کلام وناشنیده درسکوت

بنشین ، جایزه است آماده است ؟؟!!

                                 ثریا. یکشنبه .27 اپریل