پنجشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۰

امروز نه ، فردا

کتاب کوچکی است ، باندازه یک کف دست ، اما درونش لبریز از

ستایش است ستایش ( مادر) که روزی دخترم آنر ا بمن داد.

کنار دستم روی میز است آرایش روی جلد آن بسیار زیباست ، اما

هیچکس آنرا نمیبیند ، مانند خود من ! مرا هم کسی نمبیند ، چون در

این زمان تنها نشسته ام ، شاید روزی مرا درلابلای ارواقی پوسیده

بیابند اما ، نه امروز ، بقول خوزه ماتو کمدین اسپانیایی ،

Hoy no .

-------------

میدانم ، میدانم که میتوانم روزی دوباره ترا ببینم اگر چه همه چیز

وهمه جا واژگون شده است ، گرمای ترا که دردوردستهاست ،در

میان جانم پنهان نگاه داشته ام .هنوز آن رخوت گرمای کویر ، آن

هوای داغ وشعله بوته های آتش در جانم نشسته است.

آن شبهای عمیق بی اندوه ، که نه خبری از پیری بود ، نه از بیماری

ونه ازمرگ .

زندگی دراینجا سریع میگذرد ، مانندد یک قطار سریع السیر ومن در

کنار تونلی با فانوس نیمه روشن از سوراخی که درکنار ریلها ست ،

بیرون میایم تا خط زندگی را عوض کنم ، قطار سریع میگذرد وبمن

فرصت نمیدهد من کمی دیر رسیدم چشمانمرا میمالم ودورشدن قطار

را در دوردستها میبینم فانوس نا امیدی را دردست گرفته آنرا تکان

میدهم تا نور کم سوی آن درسرگردانی روحم اثری بگذارد.

من درتقاطع خطوطی ایستاده ام که عمود برهم وپیچیده اند ،درتاریکی

بانتظار قطار بعدی مینشینم آن یکی هم بسرعت میگذرد بدون توقف

همه بهم فشار میاورند هجوم مردم بی هدف ومن درایستگاه خاطره ها

مینشینم بانتظار .

هنوز چشم انتظارم بانتظار آن ناجی که از راه برسد ومن عاشق خسته

وبی پناه را با سازشی به آغوش بکشد.

در آستانه در ایستاده ام وبه زمزمه ها گوش فرا میدهم ، آسمان آبی

آفتاب میدرخشد پرندگان آواز میخوانند وصدای آواز من در زیر

حرکت ریل قطارها گم میشود .گم میشود .

ثریا. اسپانیا/ چهارشنبه 25.1.012

 

چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۰

قد قامت الصلاه

هر موجودی در بیراهه زندگی خویش

بسته به زنجیر است

وپای بست ، همه آنها که عشق شان زندگی است

ومرگشان کدورت

و آنهایی که روح زندگی در آنها مرده

در آخرین راه سفر پر هراس خویش

ایستاده اند ، وآخرین آواز خودرا سر میدهند

قد قامت الصلوء

آنها صدایی برای آواز خواندن ندارند

قحبه های پیر دیروز ، که همه افقی قد میکشیدند

وبا پاهای خود زاوایه میساختند

امروز عمودیند وقد کشیده

تو ای کوچک اندام بی قامت

از اشاره ارباب آسمان غافلی

ای رهرو قصیده های دیروز

ای پای نهاده در ظهور رنگها

باید آفتاب را میدیدی تا سایه ات گم نشود

سایه تو از تو یک زاویه میساخت

تو عمود بر زمین ایستادی

حال باید افقی درظلمت انسانهای مومن ، دراز بکشی

ای دل شکسته از سنگهای فراسوی افق

تو عمود ایستادی ، عمود به ذات خویش

بی آنکه به زاویه ها بیاندیشی

خط رابطه هارا گم کردی

در گروه مومنان وعماره داران

در عصر تو هیچ معجزه ای نیامد

وهیچ پیامبری  قدم به جهان نگذاشت

تو در چاه بی وزنی راه رفتی

و......نگفتی قد قامت الصلاه

-------------

در آسمان ما رنگین کمانی  میگذرد

با دنباله وطنین آواز ، بر زمین سربی صبح

من اینجا مانده م تنها ، از خیل سواران به دور

بی آنکه بدانم آواز فردایم چگونه خواهد بود

بی هراس از راهی که درپیش دارم

ثریا.

 

سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۰

حلزون طلایی

روز گذشته زیر آفتاب گرم ودلپذیر روی بالکن ایستاده بودم چشمم به کارتون بزرگ حاوی کتابهایم افتاد که دردرون اطاقم جایی برای آنها نداشتم دیدم جعبه باد کرده ، فورا آنرا باز کردم خوشبختانه به کتابها آسیبی نرسیده بود . آنهارا حمل کردم وبه درون اطاق بردم ور وی تختخواب ومیز گذاشتم تا بعد ها !!! جایی برایشان پیدا کنم .

بیاد زمانی دور افتدادم ، زمانیکه درسازمان نقشه برداری واداره جغرافیایی کشور دوره میدیدم وکار هم میکردم ( رییس قسمتی ) داشتیم که گوشه چشمی بمن داشت ومن دل سپرده دیگری بودم .

شبی آنهارا دعوت کردم طبیعتا معشوق هم بود جناب سوپر وایزر نگاهی به انبوه کتابهایم انداخت که بطور مرتب روی بخاری چیده شده بودند ، پرسید این کتابها متعلق به چه کسی است ؟ گفتم  ، طبیعی است که متعلق به منند چون این اطاق من است ، پرسید همه را خوانده ای ؟ گفتم کم وبیش !

گفت اینهارا خوانده ای وهنوز ( اینهمه خری ) ! او میخواست مرا جلوی معشوق کنف کند . گفتم آری خری با بار کتاب وآنچه را که شما میخواهید من درمیان این اوراق پیدا نکردم !!!!.

امروز همین احساس را داشتم ، خری با بار کتاب ، با خودگفتم بیچاره بجای جمع کردن اینهمه کاغذ وحروف  میرفتی به دنبال جمع آوری مال به اطرافت نگاه کن هر بی سرو پایی صاحب کیا وبیا واتومبیل فلان شده وتوهنوز درصف اتوبوس بانتظار میایستی وهمه افتخارت این است که از بازوان ودستها وشعورت کار کشیدی . پس عقل معاش کجا رفت؟

چرا با فلان پدر خوانده روی هم نریختی وروابطی بر قرارنکردی وفرصتی به دست نیاوردی تا امروز همه نوشته های ترا مانند برگ زر ببرند وکلمات آنرا بر طاق مقرنس بنویسند بجای انتقاد مینشستی از آنها خوب میگفتی وسرشان را به آسمان میبردی .

حال اینهمه را انبار کرده ای ورویشان نشسته ای بامید چی ؟ .کی؟ مثلا اوقات بیکار یت  راپرکنی این اوقات میتوانست صرف جمع آوری سکه ها میشد سپس با خودم گفتم :

بدبختی ام این است که سودای مال اندوزی ندارم واز همه شهرتهای کاذب بیزارم از مطرح بودن متنفرم میخواهم ( خودم باشم ، خودم ) همان حلزون طلایی.

مهم نیست دیگران در کجا ایستاده اند من سر جای خود م هستم ، محکم

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه 24.1.2012

دوشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۰

وامانده تویی، نالنده منم

در این دنیا عده ای زندگی میکنند ،  به هرکجا که میروند،

مردگانشان  را به دوش میکشند

وکسانی هم هستند که دربارشان را باخود میبرند !

آه از این هیکل های باد کرده که میخواهند همه جا یک خانه بزرگ -

ویلایی ( قسطی) بگیرند وسپس آنرا تزیین کنند وخانواده شان را و

خودشان را بطور کامل درلجن اجتماع فرو کنند وسپس باد کرده

   روی سطح آب بالا بیایند.

---------

ندانستم که دانستن ساده است ، مانند خیال

ندانستم که خاک زیر پای ره گذری بی ریشه ام

جنون آزاد بودن ، از خیزش طوفان

مرا بسوی این جهان کشاند،

و هنوز جنون شگفتن درمن بود

در ذرات هوا به دنبال ذره ای رفتم

که نامش زندگی بود

ندانستم که جهان پیر میشود و....من هنوز جوان میمانم

ندانستم باید جوان بمانم تا امواج پیری را از سر بگذرانم

دراوج این همهمه ها درگودال زیبایی روزی دفن میشوم

شاید فریا بردارم که....فواره بلند سرنگون میشود

یک شاعر چینی میسراید:

این جهان زیباست چون باغ بهشت

حیف باشد کان شود ویران وزشت

گرتو مییجویی ره صلح وصفارا

( پنتاگون ) را منهم کن با سنگ خارا !

ثریا/ دوشنبه /اگوست 11 / لندن /یاداشتهای  روزانه

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۰

عرب زدگی

امروز نمیدانم چرا بیاد کانون نویسندگان وشبهای شعر آنها افتادم که در آنستیتو گوته بر پا میشد وهر کسی هر چرندی  یا شعر خوب سیاسی داشت برای حاضران میخواند وبه به وچه چه سپس پریدن به دکه موسیو عرق فروش وچتولی زدن وسیگاری روشن کردن واگر هم اهل دوخت ودوز وبخیه بود میرفت بخانه فلانی که هم بستی بزند وهم کوکی ووصله ای وهم صله ای ونشمه ای !!

شبی منهم خیال میکردم که از نوع روشنفکران زمانه هستم وکرم اینکار دردرونم وول میخورد به همراه دوستی روانه آن شب معروف شعر شدیم که بانوی نویسنده ومترجمی زبر دست ، شاعر وهمسر بزرگترین نویسنده آ نروز که کتابهای چند ورقیش غوغا میکرد

خانم سخن ران پشت تریبون قرار گرفتند وپس از مدتی دست زدن حضار وهلهله ایشان سخن خودرا بدین گونه آغاز فرموند:

رب اشرح لی صدری وفقیهوا قولی ) !!! من چیزی نفهمیدم چون در زبان عربی چندان شاگرد خوبی نبودم وهمیشه نمره هایم از دو بالاتر نمیرفت

از دوستم پرسیدم ایشان مگر عرب زبانند ؟ دوستم گفت هیس ، خفه! وخانم سخنران ترجمه فرموند که :
دعایم برای شما این است که سینه هایتان گشاد وگفته هایتان صحت باد !!!

تازه از ترجمه آنهم چیزی نفهمیدم ایشان همسر نویسنده غرب زدگی بودند ایکاش ایشان اول مینوشتند ( عرب زندگی ) چون دنیا داشت بسوی غرب میتاخت وعربها با پولهای نفتشان حرمسراهارا گسترش میدادند وپسران جوان را برای دوستی از نقاط دنیا میاوردند

آیا آن بانوی دانشور هنوز زنده است ؟ ودیدچگونه سینه ها جلوی گلوله ویران شدند وکلمات پر محتوی ایشان از درون  آن سینه های گشاد که میتوانست سرنوشت ساز باشد پر کشید وبه آسمان رفت؟! 

نصیب ماست بهشت ای خدا شناس برو/ که مستحق کرامت گناهکاراند.

ثریا/  شنبه /22/1/012.

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۹۰

دستهای آلوده بخون

همیشه در هر زمانی وهر دورانی هزاران قربانی بوده اند قربانیانی که میل نداشتند دستشان بخون  آلوده گردد اما جنایتکارانی بودند که با نوشیدن خون زنده میماندند آنها وبه همراه خانواده هایشان تا گلو درخون بیگناهان فرو رفتند امروز قربانی دیگری تنها نشسته ومیخواهد از آدمکشان وقاتلان بپرسد :

خوب ! شما خوب به چشمان من نگاه کنید به قربانی خود بنگرید شما مردان وزنان جنایتکار امروز به طعمه خود بنگیرید  وانگشت به دندانهای تیزتان بکشید تالابلای آنهارا پاک کنید دستهای شما با هیچ آبی شسته نخواهد شد هیچ رودخانه ودریا واقیانوسی قادر نخواهد بود آن دستهای آلوده بخون شمارا بشوید .

شما بر پیشانی خود مهر بیگناهی نهاده اید اگر هزار مهر بر پیشانی خود بگذارید واگر هزاران ( الله) به صورت خود بچسپانید خون از زیر آنهاتراوش میکند .

بلی ، امروز خوب به چشمان من نگاه کنید اگر جرئت دارید سرتانرا بلند کنید وبگوئید که بیگناهید.

میگویند شیر وشغال میتوانند باهم متحد شوند وباد این سازش شکاری به دست آورند اما تابحال کسی ندیده که بهترین تکه این شکار نصیب شغال شود.