کتاب کوچکی است ، باندازه یک کف دست ، اما درونش لبریز از
ستایش است ستایش ( مادر) که روزی دخترم آنر ا بمن داد.
کنار دستم روی میز است آرایش روی جلد آن بسیار زیباست ، اما
هیچکس آنرا نمیبیند ، مانند خود من ! مرا هم کسی نمبیند ، چون در
این زمان تنها نشسته ام ، شاید روزی مرا درلابلای ارواقی پوسیده
بیابند اما ، نه امروز ، بقول خوزه ماتو کمدین اسپانیایی ،
Hoy no .
-------------
میدانم ، میدانم که میتوانم روزی دوباره ترا ببینم اگر چه همه چیز
وهمه جا واژگون شده است ، گرمای ترا که دردوردستهاست ،در
میان جانم پنهان نگاه داشته ام .هنوز آن رخوت گرمای کویر ، آن
هوای داغ وشعله بوته های آتش در جانم نشسته است.
آن شبهای عمیق بی اندوه ، که نه خبری از پیری بود ، نه از بیماری
ونه ازمرگ .
زندگی دراینجا سریع میگذرد ، مانندد یک قطار سریع السیر ومن در
کنار تونلی با فانوس نیمه روشن از سوراخی که درکنار ریلها ست ،
بیرون میایم تا خط زندگی را عوض کنم ، قطار سریع میگذرد وبمن
فرصت نمیدهد من کمی دیر رسیدم چشمانمرا میمالم ودورشدن قطار
را در دوردستها میبینم فانوس نا امیدی را دردست گرفته آنرا تکان
میدهم تا نور کم سوی آن درسرگردانی روحم اثری بگذارد.
من درتقاطع خطوطی ایستاده ام که عمود برهم وپیچیده اند ،درتاریکی
بانتظار قطار بعدی مینشینم آن یکی هم بسرعت میگذرد بدون توقف
همه بهم فشار میاورند هجوم مردم بی هدف ومن درایستگاه خاطره ها
مینشینم بانتظار .
هنوز چشم انتظارم بانتظار آن ناجی که از راه برسد ومن عاشق خسته
وبی پناه را با سازشی به آغوش بکشد.
در آستانه در ایستاده ام وبه زمزمه ها گوش فرا میدهم ، آسمان آبی
آفتاب میدرخشد پرندگان آواز میخوانند وصدای آواز من در زیر
حرکت ریل قطارها گم میشود .گم میشود .
ثریا. اسپانیا/ چهارشنبه 25.1.012