شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۰

آیا ؟!

بگو ، تو بگو روه به که آرام ، کجابرم این دل ، به که بسپارم ؟ ،

امروز عکس قدیمی ترا درون یک قاب سیاه گذاشتم ، عکسی که

دردوران خوشی واوج شهرت ومحبوبیت بودی  درآن زمان که

عزیز دردانه همه زنان وتاج سر مردان دربالای قله ها میدرخشیدی

واین قاب سیاه چه برازنده عکس آن رزوگار خوش تو بود.

امورز درون قابهای طلایی ومنقش ومنور درکنار کسانی هستی

که من دیگر آنها را نمیشناسم ، از درون گلها بیرون شدی وبه

قعر گل ها فرورفتی .

چند روزی است که بدجوری هوای ترا دارم ، باآنکه چشمانم بسته

است از لابلای آنها قطرات اشکی را میبینم که به روی گونه هایم

میریزند.

آیا خیابان شاه آباد رابخاطر داری ، آیا سینما همارا بیاد داری >

آیا گافه نادری وطرفهای مملواز توت فرنگی قرمز با خامه سفید

را بیاد میاوری ؟ آیا اولین بوسه را بخاطر میاوری ؟ وآن دوقطره

اشک را ؟ اینها همه خوشیهای آن روز ما بودند وتو آن دوقطره

اشک را به یک آهنگ زیبا تبدیل ساختی و....نواختی

آیا فریادهایم را بیاد میاوری که انهارا طوفان نام گذاردی و

نواختی ،

اولین بوسه را از من گرفتی وآخرین بوسه را زمانی که یک مادر

بزرگ بودم ، آیا هنوز اثری از آن روزها دردلت بجای مانده ؟

امروز همه آن عشق را درچشمان دختری به ودیعه گذاشته ام که

نقاش روزگار نقش مرا بر آن چهره کشیده و...........نقشی

از تو که درچشمانش میدرخشد.

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 22 اکتبر . وپنجاهمین سال یک عشق!!!!!

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۹۰

فرهنگ شریف

فرهنگ شریف ،

با آنکه سخت دلگیرم  از تو  اما ترا میبخشم به

پاس آنکه دروطن ماندی وخودت ر ا به دلارهای

آمریکایی وفاشسبتهای مذهبی نفروختی .

یادت همیشه دردلم گرامی وپایدار است

وطن بتو افتخار میکند .منهم .......

ثریا / اسپانیا

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۰

چشمان من

اینک موج سنگین گذر زمان است که برمن میگذرد

اینک موج سنگین گذر زمان است که چون جویبار آهن درمن میگذرد

------------------- احمد شاملو

چشمانم خشک ماند وخاموش گشتند

تنگای سینه ام را پناه تو میکنم

وای برمن، اگر روز دیگری را نبینم

وای برمن ، اگر درتاریکی نشینم

وآنگاه چه کسی ندانسته

پای به حریم تنهاییم خواهد گذاشت

چگونه با تکان دادن دستهایم این شب تاریک را

این شب سنگین را از روی چشمانم بردارم

روشنایی کجاست ؟

تا دل صبح را روشن کند

من ترا بو میکشم ، با بوی تو راه میروم

از میان درختان سر سبز

از کنار جویبار ها وزمزمه آب

زیباییهای زندگیم گم شدند درتاریکی

من به د نبال بوی تو حرکت میکنم

در فضای خفه این اطاق

زیر نور زودگذری که از پنجره ها میتابد

همچنان تشنه ای در پی آبی گوارا

روی یک آتشدان خاموش نشسته ام

آهسته آهسته با انگشتان لرزنم

میروم تا ترا پیدا کنم

دوباره میخواهم چشمان خشکم را بازکنم

بر روی گلهای فرش کهنه نخ نما شده

وبه شمارش نخهایش مشغول باشم

سپس نفس ترا به درونم بفرستم

چشمانم همجو آتش میشمارند

نرده هارا ، پله هارا ، جاده هارا

میبرد گردونه زمان چشمان مرا

با خطوطی درهم شکسته بسوی تاریکی

ومن ، همچنان بانتظار بوی تو نشسته ام

با چشمانی بسته !

ثریا. اسپانیا. دوشنه 17/10/ 2011

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۰

مرغان درقفس

باز ، هر صبح که میگشایم چشم

منم وسایه دیوار بلندی که 

مرا ازتو وآنها جدا میسازد

منم ومرغان غنمزده که

نه میخوانند ونه پیامی دارند

ونه اندوه بزرگشان را

میگشایند به منقار شکایت ، باز

کاش میشد قفس هارا شکست

کاش میشد دیوارهارا ویران ساخت

کاش میشد مرغان را سحرگاه

پرواز میدادم

کاش میدیدم که:

نه دیواری بجا مانده ونه مرغی درقفس

تو در سر دیوار بلندت

که جدا ماندی ای از من

هرصبح مرا میازارد ومینشینم غمگین

چو مرغی ارام ، مانند آن زردی خورشید غروب

گه بردیوار بلند توست

من و تو ، بین دو دیوار بلند

مینگریم به خروش اشک مرغان درقفس

ثریا / اسپانیا / 16 / اکتبر

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۰

ماشین آقا محمود

دیروز ، بدارالملوک خانم اینجا بود ، با کلی سبزی خشک که سوغاتی آورده بود ولواشکهای مدرن باندازه یک آدامس ،

از قدیم وندیم ها باهم حرف زدیم ،  از آن روزهای خوب ! ) آخر ما آن روزها اصلا روز بد نداشتیم !! هر چه بود خوب بود ) زندگی را الک کردیم آشغالهایش را دورریخیتم وبا نرم شده هایش نشخوار میکنیم ،

بیاد ماشین محمود آقا افتادیم  ، آقا محمو تازه یک اتومبیل شیک مکش مرگ ما از فرنگ آورده بود ، چون آنرا از راه زمینی وبه رانندگی خودش وارد تهران میکرد ، کلی کاغذ دعا ، ونسخه دست بریده ابوالفضل در داشتبور وبر سقف اتومبیل آویزان بود چند تایی هم به چرخ اتومبیل چسپیده بودند از این قرار :

ماشاأ اله هزار ماشاأ له / چشم بد دور /نصرمن الله فتحا القریب / یدالله فوق ایدیهم / برو خدا به همراهت / برچشم بد لعنت / خدا کشتی آنجا که خواهد برد ، اگر ناخدا( منظور همان راننده ) جامه برتن درد

دست آخر انا فتحنا لک فتح المبینا واین آخری را آقا محمود با قاب طلایی بر بالای درخانه جدیدش آویزان کرده بود. وخیلی چیزهای دیگر که ما یادمان نبود.

جلوی درخانه یک گوسفند رنگ شده یعنی پشت وپیشانیش را به رنگ قرمر رنگ کرده بودند که آماده قربانی شدن بود، بیچاره گوسفند! ماشین آقا محمود از سر گوچه پیدا شد آقا فیروز ابادی که در شاه عبدالعظیم قصابی داشت با پیش بند وچاقوی تیز خود گوسفند بدبخت را کشا ن کشان جلو آورد ودرست مقابل ماشین آقا محمود سرش را برید وخون آنرا به چرخها وپشت وروی ماشین مالید وگفت :

مبارک بادشد انشاء اله  ،گوسفند بیچاره با دست وپای بسته کمی جنبید بعد جانش را فدای اتومبیل آقا محمود کرد.

همه اهالی کوچه وفامیل که به تماشای ماشین آقا محمود آمده بودند داخل خانه شدند ، آقا فیروز آبادی پوست گوسفند را غلفتی کند وگذاشت کنار با کله وپاچه هایش وگفت این مال ماست .

بقیه را تکه تکه کرده به هرکس تکه ای داد مانده بود دنبلان گوسفند که باآن چکار کنند ، چون حرام بود هم خوردن وهم پختنش /

آقا محمود گفت آنرا بدهید بمن تا ببرم برای موسیو عرق فروش سرکوچه.

وشب آقا محمود با یک نیم بطری عرق کشمش در دکان موسیو داشت دنبلانهای کباب شده را میخوردویک آروغ هم پشتش فرستاد .

دوهفته بعد ماشین آقا محمود ساعت سه بعد از ظهر دریک کوچه خاکی با یک فولکس واگن قدیمی تصادف کرد وله ولورده شد وخود آقا محمود نزدیک بود به آن دنیا برود با چند دنده شکسته وریه پاره شده واستخوان کتف  شکسته  راهی بیمارستانش کردند.بیچاره  چیزی نمانده  بود بمیرد خدا رحم کرد، ننه بی بی میگفت تاثیر همان دعا ها بود که آقارا زنده نگاه داشت .!؟ و اما ماشین رفت به کارخانه اوراقچی ها.

ثریا/ اسپانیا / شب جمعه !!!!!

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

دوازدهم اکتبر

هر سال ، دراین روز ، دوازدهم اکتبر روز ارتش اسپانیاست ، دراین روز چشمان من لحظه ای از اشک خالی نمیشوند ودل من درهوای خاکم پر میزند.

دیگر ارتشی نداریم ، دیگر پرچمی نداریم ، د یگر رژه ای برپا نمیشوددیگر هیچ چیز بجای خودش باقی نمانده است.

پرچم بالا میرود سرود خوانده میشود ، تاج گلی برای از دست رفتگان جنگها درسالهای پیش کنار برج گذاشته میشود وسرودی برای از دست رفتگان خوانده میشود سرودی که اشک به چشم همه میاورد.

آموختن عشق به خاک وطن وعشق ورزیدن به دیگران کمی مشگل است

امروز هرکدام از ما باید کفاره اش را بپردازیم  واین درست نیست

همه ما انسانیم وهمه ما رنج میبریم.

چطور میتوانم اینرا به دیگران بفهمانم که دلم میخواهد  درسر زمین خودم وزیر لوای پر چم خودم راه بروم ومنهم دست گلی را برای روح از دست رفتگان در پای پرچم بگذارم ، آنهاییکه درراه وطن جانشان را ازدست دادند ، نه درراه دین.

ذهنم تاریک میشود وکلمات وچهرهایی را بسرعت بیاد میاورم ، ای ریاکاران دوره گرد شما که نام خدارا برزبان میاورید وفرسنگها از او دورید قلبهایتان  سیاه است ؛ آیین ها وآموزنده های شما تنها برای هما ن چهار دیواری اطاق متروکتان خوب است ، نه برای یک سر زمین پهناور.چه روز میتوانم فریاد بردارم وبگویم : جاوید ایران ،

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه