یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۰

مرغان درقفس

باز ، هر صبح که میگشایم چشم

منم وسایه دیوار بلندی که 

مرا ازتو وآنها جدا میسازد

منم ومرغان غنمزده که

نه میخوانند ونه پیامی دارند

ونه اندوه بزرگشان را

میگشایند به منقار شکایت ، باز

کاش میشد قفس هارا شکست

کاش میشد دیوارهارا ویران ساخت

کاش میشد مرغان را سحرگاه

پرواز میدادم

کاش میدیدم که:

نه دیواری بجا مانده ونه مرغی درقفس

تو در سر دیوار بلندت

که جدا ماندی ای از من

هرصبح مرا میازارد ومینشینم غمگین

چو مرغی ارام ، مانند آن زردی خورشید غروب

گه بردیوار بلند توست

من و تو ، بین دو دیوار بلند

مینگریم به خروش اشک مرغان درقفس

ثریا / اسپانیا / 16 / اکتبر

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۰

ماشین آقا محمود

دیروز ، بدارالملوک خانم اینجا بود ، با کلی سبزی خشک که سوغاتی آورده بود ولواشکهای مدرن باندازه یک آدامس ،

از قدیم وندیم ها باهم حرف زدیم ،  از آن روزهای خوب ! ) آخر ما آن روزها اصلا روز بد نداشتیم !! هر چه بود خوب بود ) زندگی را الک کردیم آشغالهایش را دورریخیتم وبا نرم شده هایش نشخوار میکنیم ،

بیاد ماشین محمود آقا افتادیم  ، آقا محمو تازه یک اتومبیل شیک مکش مرگ ما از فرنگ آورده بود ، چون آنرا از راه زمینی وبه رانندگی خودش وارد تهران میکرد ، کلی کاغذ دعا ، ونسخه دست بریده ابوالفضل در داشتبور وبر سقف اتومبیل آویزان بود چند تایی هم به چرخ اتومبیل چسپیده بودند از این قرار :

ماشاأ اله هزار ماشاأ له / چشم بد دور /نصرمن الله فتحا القریب / یدالله فوق ایدیهم / برو خدا به همراهت / برچشم بد لعنت / خدا کشتی آنجا که خواهد برد ، اگر ناخدا( منظور همان راننده ) جامه برتن درد

دست آخر انا فتحنا لک فتح المبینا واین آخری را آقا محمود با قاب طلایی بر بالای درخانه جدیدش آویزان کرده بود. وخیلی چیزهای دیگر که ما یادمان نبود.

جلوی درخانه یک گوسفند رنگ شده یعنی پشت وپیشانیش را به رنگ قرمر رنگ کرده بودند که آماده قربانی شدن بود، بیچاره گوسفند! ماشین آقا محمود از سر گوچه پیدا شد آقا فیروز ابادی که در شاه عبدالعظیم قصابی داشت با پیش بند وچاقوی تیز خود گوسفند بدبخت را کشا ن کشان جلو آورد ودرست مقابل ماشین آقا محمود سرش را برید وخون آنرا به چرخها وپشت وروی ماشین مالید وگفت :

مبارک بادشد انشاء اله  ،گوسفند بیچاره با دست وپای بسته کمی جنبید بعد جانش را فدای اتومبیل آقا محمود کرد.

همه اهالی کوچه وفامیل که به تماشای ماشین آقا محمود آمده بودند داخل خانه شدند ، آقا فیروز آبادی پوست گوسفند را غلفتی کند وگذاشت کنار با کله وپاچه هایش وگفت این مال ماست .

بقیه را تکه تکه کرده به هرکس تکه ای داد مانده بود دنبلان گوسفند که باآن چکار کنند ، چون حرام بود هم خوردن وهم پختنش /

آقا محمود گفت آنرا بدهید بمن تا ببرم برای موسیو عرق فروش سرکوچه.

وشب آقا محمود با یک نیم بطری عرق کشمش در دکان موسیو داشت دنبلانهای کباب شده را میخوردویک آروغ هم پشتش فرستاد .

دوهفته بعد ماشین آقا محمود ساعت سه بعد از ظهر دریک کوچه خاکی با یک فولکس واگن قدیمی تصادف کرد وله ولورده شد وخود آقا محمود نزدیک بود به آن دنیا برود با چند دنده شکسته وریه پاره شده واستخوان کتف  شکسته  راهی بیمارستانش کردند.بیچاره  چیزی نمانده  بود بمیرد خدا رحم کرد، ننه بی بی میگفت تاثیر همان دعا ها بود که آقارا زنده نگاه داشت .!؟ و اما ماشین رفت به کارخانه اوراقچی ها.

ثریا/ اسپانیا / شب جمعه !!!!!

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

دوازدهم اکتبر

هر سال ، دراین روز ، دوازدهم اکتبر روز ارتش اسپانیاست ، دراین روز چشمان من لحظه ای از اشک خالی نمیشوند ودل من درهوای خاکم پر میزند.

دیگر ارتشی نداریم ، دیگر پرچمی نداریم ، د یگر رژه ای برپا نمیشوددیگر هیچ چیز بجای خودش باقی نمانده است.

پرچم بالا میرود سرود خوانده میشود ، تاج گلی برای از دست رفتگان جنگها درسالهای پیش کنار برج گذاشته میشود وسرودی برای از دست رفتگان خوانده میشود سرودی که اشک به چشم همه میاورد.

آموختن عشق به خاک وطن وعشق ورزیدن به دیگران کمی مشگل است

امروز هرکدام از ما باید کفاره اش را بپردازیم  واین درست نیست

همه ما انسانیم وهمه ما رنج میبریم.

چطور میتوانم اینرا به دیگران بفهمانم که دلم میخواهد  درسر زمین خودم وزیر لوای پر چم خودم راه بروم ومنهم دست گلی را برای روح از دست رفتگان در پای پرچم بگذارم ، آنهاییکه درراه وطن جانشان را ازدست دادند ، نه درراه دین.

ذهنم تاریک میشود وکلمات وچهرهایی را بسرعت بیاد میاورم ، ای ریاکاران دوره گرد شما که نام خدارا برزبان میاورید وفرسنگها از او دورید قلبهایتان  سیاه است ؛ آیین ها وآموزنده های شما تنها برای هما ن چهار دیواری اطاق متروکتان خوب است ، نه برای یک سر زمین پهناور.چه روز میتوانم فریاد بردارم وبگویم : جاوید ایران ،

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه

 

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

خانواده های پولدار

امروز صبح زود ، جلوی مغازه ( کاف ) چندین کیسه زباله آبی مملو از جنس ولباس چیده شده بود ، گمان کردم که مردم خیری اینهارا آورده اند ، چه اشتباهی ، یک کامیون کوچک سفید آمد وهمه را بار زد وبرد ،در مغازه نیمه باز بود وسپس فورا بسته شد .

از من میپرسید صبح به آن زودی آنجا چکار میکردم، میرفتم پشت درآزمایشگاه بایستم تا باز شود ومن اولین نفر باشم.

ای داد وبیداد ما اینهمه سال لباسهایی را که نسبتا خوب بودند با هرچه اثاثیه بدرد نخور داشتیم جمع میکردیم وبه این مغازه که مثلا برای بیماران سرطانی خدمت میکند میدادیم ، خانه بخانه کوچه به کوچه هرچه راکه هرکس نمیخواست ما فورا میگرفتیم دودستی تقدیم آنها میکردیم برای ثواب ! حال آنها که خوب وقابل استفاده اند جدا میشوند وبقیه که خیلی آشغال باشند به کارخانه هایی که برای همین کار باز شده و آنهارا میفروشند  آن کارخانه هم همه را پودر میکند وبجایش چیزهایی دیگری بیرون میفرستد بقیه هم  دربازار دست دوم فروشی در شهرکهای دیگری بفروش میرسند وباز عده ای بدبخت بینوا که دستشان به لباس نو نمیرسد آنهارا میخرند..... ودوباره به همین موسسه خیره میدهند یک دایره تسلسل ناپذیر .

من بیاد شوهر عمه ام افتادم که به برادرش میگفت :

بیا این آت آشغالهارا کیلوی پنج ریال بخر بعد برو هر قیمتی که میخواهی بفروش او هم میامد آنهارا میبرد وپولش را به شوهر عمه ام میدلد وبعد میرفت آنها را به جرج فیلیو یهودی مقیم انگلیس میفروخت از قرار کیلوی بیست ریال او هم این آشغالهارا بار میزد تا درجاهای دیگری  بفروشد ، بلی کارشوهر عمه ام دران زمان امور صادراتی بود .

حال امروز بحمداله میبینم امور صادراتی این بنگاه خیریه درگردش است.

خاک بر سرما کنند ، ما ازاولش هم بلد نبودبم کار خرید وفروش انجام دهیم ویا بقول فرنگیها شم بیزنس درما نبود ، درعوض دست پر برکت و پربخششی داشتیم هرچه را که زیادی بود می بخشیدیم که از سر راهمان برداریم  همینطور می بخشیدیم لباس ، کفش ، ظروف زیادی ، پالتو پوست به همین بنگاه خیره ،ویا به دیگران

بعد هم زمین ، خانه ، مغازه خلاصه هرچه را داشتیم بخشیدم به کسانی که به امور واردات وصادرات وارد بودند.

حال آنها پولدار شده اند وبه ریش ما بی پولها میخندند.

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۰

تونل

وقتیکه مجبوری یک را ه طولانی را طی کنی ، بهترین کار این است که با همراه ویا همسفر خود سر صحبت را باز کنی تا راه بنظرت کوتاه بیاید.من وقتیکه وارد قطار شدم از آنجایی که همیشه از تونل میرسم میروم کنار کسی مینشینم تا موقعیکه قطار وارد تونل میشود من سر  صحبت را با کناریم باز کنم تا حواسم پرت شود.

روی یک صندلی کنار یک خانم چاق وچله نشستم یک آدم چاق که همیشه میخندید وشکم بزرگی داشت بطور کلی آدمهای چاق خنده رو تراز لاغر ها هستند خنده به آنها میایدآنها وقتی باصدای بلند قهقهه میزنند شکمشان خیلی با مزه بالا وپایین میرود.

من با او سلام علیکی کردم زیر لب نامفهموم جوابم را دارد داشت یک روزنامه مجانی را تماشا میکرد آنقدر دماغش را توی روزنامه فرو کرده بود که خیال میکردی دارد آنرا بو میکشد .

چه میدانم ، انتخابات نزدیک است شاید خانم داشنمندی هست یا از استادان دانشگاه مالاگاست شاید هم اهل سیاست باشد که اینطوری دماغش را کرده توی روزنامه تا اوضاع سیاسی را بو بکشد.

هرچه نشستم ونگاه کردم تا او بامن حرف بزند ، فایده نداشت حوصله ام سر رفته بود داشتم میترکیدم قطار هم به راه خود ادامه میداد چه بسا الان به یک تونل نزدیک میشد از طرفی هم نمیتوانستم ان بیچاره را مقصر بدانم شاید از وراجی کردن خوشش نمیاید .گفتم بهتر است چشمانمرا ببندم وبه یک چیزی که دوست دارم فکر کنم تکان ویکنواختی ترن داشت مرا بخواب میبرد،

چشمانم را بستم وخوابیدم ناگهان دیدم چند نفری بالای سرم ایستده اند ودارند تکانم میدهند .

من خوابم برده بود ودهانم باز مانده ، انها خیال کردندبرایم اتفاقی افتاده خانمی گفت  ترن ایستاد ما به مقصد رسیدیم چشمانم را باز کردم درست وسط تونل بودم ومیابیست پیاده میشدیم از ترس داشتم قالب تهی میکردم دستمرا به پشت یکی از انها گرفتم وگفتم :

ببخشید ، من چشمانم درست راهرا تشخیص نیمدهد میشود باشما همراه باشم؟

دنباله دامن خانمی را گرفتم ، یکی از آنها گفت :

نکنه دزد باشه ؟ تند تر بریم ، نفسم داشت بند میامد آره تند تر بریم تا ازتونل خارج بشیم.

چه تونل طول درازی وقتیکه چشمم به روشنایی وخیابا ن افتاد از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم .

آخر چرا به مالاگا میرفتم ؟ من قرار بود وسط راه پیاده شوم .

آخ لعنت براین خواب بی موقع درست وقتیکه باید چشمانت باز باشند تو خواب میروی وقتیکه باید بخوابی ، انگار مار توی چشمانت رفته مانند الان من.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه دهم اکتبرساعت پنج صبح !!!!!

 

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۰

عالیجناب جنزو

تلفن زنگ زد ، عالیجناب کاردینال چنزو دورینه بود ، بدون هیچ سلام واحوالپرسی گفت :

این پسرک کجاست ؟

گفتم نمیدانم ، عالیجناب ، روزشمابه خیر  ، او شبها میاید وصبح زود مانند دزدان خانه را ترک میکند ، تنها یکبار برای صبحانه ماند آنهم صبح روز عروسیمان.

گفت : او پاک دیوانه شده ، تمام تکالیف شرعی و...غیره را از یاد برده ودرست انجام نمیدهد ( عالیجناب به هنگام خشم لکنت زبان میگرفت) گفتم عالیجناب ، باید خودتانرا برای یک غسل تعمید دیگر آماده کنید ،

گفت ، چی ؟ غ...س...ل تع    می...د ، کی ؟

گفتم غسل تعمید من و بچه بنجامین ، من از اوباردارم ، چهارماهه!!!!

گفت : غیر مم    ککککن است  درسن ، نه ، نه ، نه هرچه زودتر باید این  موجودحرامزاده را ازبین ببرید !

گفتم قربان ، اول حرام زاده نیست خود شما ماراعقد کردید ، دوم اینکه پس قانون منع کورتاژ چه میشود ؟ مرگ خوب است اما برای همسایه؟

گفت : من این چیزها را نمی فهمم اگر به جان خودتان علاقه دارید باید این بچه را هرچه زودتر سر به نیست کنید والا.......

گفتم عالیجناب من میخواستم نام شمارا باو بدهم ، بعد من چگونه میتوانم موجود زنده ای را که الان درمن وزیر سینه من حرکت میکند به دست مرگ بسپارم ؟

گفت : من این حرفها سرم نمیشود ودیگر اجازه هم نمیدهم این پسرک.....دوباره شمارا ببیند:

گفتم عالیجناب او همسر ، شوهر وارباب خانه من اسنت هروقت میل داشته باشم ویا او بخواهد یکدیگررا خواهیم دید.

با عصبانمیت گوشی را قطع کرد.

حال میدانم نه بچه زنده میماند نه من ونه او طبق قانون نانوشته یا نوشته شده اربابان کلیسا هرسه باید ازبین برویم .

او شب امد ، سرش را روی شکم من گذاشت وبشدت گریست

-------------

از : کتاب ( رزهای زرد) ، نوشته استریا فرزو

ثریا/ اسپانیا