پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

تیک تاک ساعت

در دشت فراخ زندگیم

امروز هم همچو روزهای دیگر

به تیک تاک ساعت گوش میدهم

که سکوت پهن شده را میشکند

به گرد خود دیواری  ساخته ام ، محکم وپابرجا

خشت آنرا از راههای دوری آورده ام

از کویروکوهستانهای بند وقله های پربرف

امروز در سر زمین پا برهنه ها

روحم خسته است

خسته ام از دیوارهای شیشه ای بلند

خسته ام از راه بندان غولان آهنی

خسته ام از فریب وریا ورنگ هستی

خسته ام از دیار لاشه های بو گرفته با کفن سیاه

پندارم پشت همان دیوار است

که نقش روشنی درمن ، بر می انگیزد

روشنایی مرا نوازش میدهد

ا ز دیوار زمان میگذرم ، ازچهره ام پیداست

که  ....میخواهم از نردبانی بالا بروم

ودستم را به آسمان برسانم

ونور خورشیدرا به دست بگیرم

هیچ صدایی نیست ، هیچ صدایی نیست

نور راه خودرا در پس پرده توری جای داده است

امتداد آن تا انتهای اطاق میرود

خطوط بهم ریخته مرا بیاد چه کسی میاندازد ؟

آیا هنوز کسی درکرانه دریا بانتظارم هست

میل پرواز دارم

میخواهم همه جارا چراغانی کنم

میخواهم روشن شوم تا همه مرا ببینند

آنها که درپیشرفتگی حجم زندگی ننگینشان

روح مرا دزدیدند

من در جنگل ، میان بعد های گوناگون

در انتظار مخاطبی هستم تا بگویم

این مسافر تنها

از سیاست های شما بیزار است 

ثریا/ اسپانیا/

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

باید رفت

سفر مرا به درباغ چند سالگیم برد ، وایستادم تا دلم آرام بگیرد.......سپهری

-----------------------

جلوی یک مغازه کلاه فروشی کوچک ایستادم وبه پسرم گفتم عکسی بیادگار از من بگیر،

بیاد مغازه کوچک کلاه فروشی پدرم که پس از کشف حجاب بخیال خود میخواست درآن شهر  پرکرشمه برای زنان کلاههای مدرن وبرای مردان کلاهای شاپوی پانامایی درست کندوبفروشد ، ومن از هجوم حقیقت بخاک افتادم.

---------

در پی روزهای کوتاه ، سایه ای در کنارم افتاد

ودست مهربانی برشانه ام نشست

وبمن گفت باید رفت

در این روزهای گرم وآفتابی مر داب زندگیم درخشید

ودستهایی بسویم آمدند تا زخم روحم را بشویند

همه چیز مانند یکلحظه گذشت

وکسی بمن گفت  : باید رفت

میان دلم و عشق دره ای افتاد

کم کم عشق گمشد  ، هرانچه بود

یادگاری بود که باخط خوش

بر دیوار سیاه زندگیم نوشتم

باران آنرا شست

عشق از من زاده شد ودر من مرد

نپرسیدم چرا؟

روزها وروزها بانتظار پیامی وجانم بسته آن پیام بود 

ومن خام ونارسیده

بانتظار چیزی بودم که هیچگاه نمیرسید

بلی ، باید رفت ، انتظار  بیهوده است

---------

لندن .هفتم سپتامبر / ثریا/

 

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۰

سهراب گفت

سهراب گفت :

جای من اینجا نبود ، روی علفها چکیده ام

من شبنم خواب آلوده یک ستاره ام

--------------------سین .سپهری

آهای مسافران خسته دیروز ، نجواهای شمارا میشنوم

جای منهم اینجا نبود

به هنگام زاده شدنم فانوس شب خاموش بود

گهواره ام با دونخ دستباف میان اطاق

تکان میخورد ، دایه ام چرت میزد

در یک اطاق تهی از مهربانی

درمیان انسانهای قلابی

نگاهم به حلقه ای بود که گهواره ام را نگاه داشته بود

با دونخ کلفت

درها همه بسته ، لبها همه خاموش ، چشمها همه پرکینه

به پیکر کودکی دوخته شده بود که چشمانش را

به د نبال روشنایی میچرخاند

گویی جای من آنجا  نبود

قطره اشکی بودم که از چشم نابینایی  ریخته

روی گلهای رنگین قالی

همه تنهایی همه جا تنهایی تاریکی ، قصه ، قصه ی تنهایی

عکس مادررا درپشت شیشه باران خورده دیدم

زیر یک آسمان غبار آلود

ناگهان شیشه شکست ، مشتی برسرش فرود آمد

و...این مشت روزگار بود

جای او هم آنجا نبود

----------ثریا /اسپانیا/ سه شنبه

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

انقلابات

بقول معروف هیچ بدی نرفته که جایش را بهتری بگیرد ، ثمره همه انقلابات وحشتناک بوده با یک نگاه کوتاه به انقلاب فرانسه ، جناب ناپلئون امپراطور میشود اواز جهنم بدبختی نجات پیدا میکند اما مردم همچنان بینوا ودرمانده اند با جنگهایی که به راه میاندازد تا برای سر زمینش برکت بیاورد  وداستان همچنان ادامه دارد تا به رییس جمهوری کنونی

انقلاب بلشویکی روسیه ظاهرا برای نجات مردمان زحمت کش ودرمانده به راه افتاد وبا آن طرز فجیح آنهمه انسان بیگناه کشته شدوامروز جایش را دیکتاتورهای دیگری گرفته اند.

وانقلاب آخرین واقعا یک انقلاب راستین بود یک لحاف کهنه پر وصله که با روکش ساتین آنرا پوشانده بودند حال روکش از بین رفته وچهره کریه لحاف ووصله های چندش آور آن آن نمایان شده است  عوض شدن وماهیت مردان وزنان که درعرض یک ساعت از زیر شال کشمیر شاهنشاهی بیرون آمده وبه زیر عبای نخ نما شده شتری خزیدند  از هنرمند تا شاعر  از تاجر تا ژنرال چهره ها عوض شد  ریش گذاشتند نامشان را عوض کردند اشعار حماسی ورزمی سرودند  البته صله خودرا نیز دریافت داشتند عده ای خودرا به دامن گروههای جداشده ویا مقاومت انداختند تا هم ا زتوبره بخورند هم از آخور در هر حالی باید منافع حفظ میشدعده ای تفنگ بر  شانه انداخته در رژه سپاه وبسیج قدم برداشتند ومرا بیاد برادر ناتنی یوری ژیواگو میانداختند که از ولگردی به سرهنگی واربابی رسید ژنرال پنبه ها با ریش وسبیل مصنوعی ونامهای دروغین خودرا درپستوی خانه پنهان کردند وسپس مانند یک موش کور  بیرون آمدند  وگفتنند که ما: درآن رژیم کاره ای نبودیم تنها کارمان دزدی بود همین

زمانی که تمدنی فرو میپاشد آنکه زرنگتراست میبرد وآنکه  احمق تر است نابود میشود  »از فرمایشان جناب ناپلئون بوناپارته

ثریا/ اسپانیا

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۰

طوفان وطغیان

پاییز درپشت پنجره اطاق ، آواز میخواند

روح آفتاب پاییزی بر فرش کهنه ، حجم آنرا نشان میدهد

نخ های کهنه آن از خواب بیدار میشوند

دل من باندازه آفتاب روشن است

پشت پنجر روشنایی ایستاده ام

زن همسایه گلهایش را آب میدهد

وآواز میخواند

اینجا ، درگوشه خلوت این اطاق

لحظه هایم پر است

اندیشه هایم اوج میگیرد

در این هوای چند گانه

به چهره خسته ( او) منیگرم

به چشمان درشت او

که به درخشش ستاره های شب بود

حال خمیده ، خسته فروتنی خودرا

نثار من میکند وبیاری من برخاسته

در سایه روشن آفتاب

کنار پنجره مهربانی

خم میشوم تا شاخه گلی را از خانه همسایه بچینم

تا باو هدیه کنم .دستهایم کوتاهند

وسوسه چیدن گل همیشه درمن زنده است

برای تولد پنجاه سالگی پسرم/ ثریا / اسپانیا

-------------

در هیچ شهری ساکن نیستم

وهیچ دیاری

شهر من شهر تنهایی است

که باخشت پخته زندگیم آنرا ساخته ام

وبا گل عشق آنرا سر سبز میکنم

من درسایه راه میروم

در آسمان آبی ما که به تیرگی فرورفت

رنگین کمان هم گم شد

وگل سرخ نشکفته پژمرد

بانتظار پرنده نشسته ام

پرنده ای خاموش ، زخمی

که با دستهای جوانش

زندگی را پیچاند

او زیر باران ، زیر آسمان تاریک

در ازدحام گنگ خیابانها

همان تک درختی است که قامت کشیده

او که با چشم بسته روزهارا میشمرد

شبها را میشمرد....و

قلبش سرشار از درداست .

-------------------------ثریا

یکشنبه / دوم اکتبر 2011 / دهم مهرماه 1390

HAPPY BITYHDAY MY DARLING

جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۹۰

مرغ خوشخوان

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

-------------------

یوسفان گمشده ما ، هیچگاه به کنعانمان برنگشتند ویا برنخواهند گشت

وما چشم به راه بهار نشستیم بی هیچ حوصله ای !

----------------

آوایت را دوست میدارم ، ای مرغ خوشخوان

صدای  تواز پنجره بسته ودیوار گچی ،  بگوشم میرسد

آوازت را دوست میدارم

میخواهم در تو فرو روم ودر تو بمیرم

میخواهم قلبم را از تو پر کنم

صدایت را دوست میدارم ، ای مرغ خوشخوان

صدای تو از میدان طنابها گذشت

از شن زارهای گذشت

به هنگام خواندن در میان سایه های خاموش

همانند مروارید غلطانی بر روی اطلس سفید ، می غلطید

صدای ما خاموش است ، از تلخی عصاره تنهایی

ای صدای عشق ، ای صدای حقیقت

به هنگام شکفتن گل سرخ  دربهاران، تو آنجایی

ای صدای جاودانی ،

به هنگام مرگ من در کنارگلهای زرد وسپید

که بی جان بر روی خاک افتاده اند

صدای تو بر من میتابد

در تو چیزی هست که تلخی هارا شیرین میسازد

ومرگ را آسان

ای جویبار روشن ، ترا با معیار عطش عشق میسنجم

آوازت را دوست میدارم( دراین سرای بیکسی)

آوازت آبشار بی دریغی است که برپیکر رویاها فرود میاید

ای آب روشن ، ای مرغ خوشخوان

آوازت را دوست میدارم.......صدایت را

-----------------------------------------------

برای مایسترو محمد رضا شجریان / بامید پذیرش

ثریا / ا سپانیا/ جمعه 30/سپتامبر