در دشت فراخ زندگیم
امروز هم همچو روزهای دیگر
به تیک تاک ساعت گوش میدهم
که سکوت پهن شده را میشکند
به گرد خود دیواری ساخته ام ، محکم وپابرجا
خشت آنرا از راههای دوری آورده ام
از کویروکوهستانهای بند وقله های پربرف
امروز در سر زمین پا برهنه ها
روحم خسته است
خسته ام از دیوارهای شیشه ای بلند
خسته ام از راه بندان غولان آهنی
خسته ام از فریب وریا ورنگ هستی
خسته ام از دیار لاشه های بو گرفته با کفن سیاه
پندارم پشت همان دیوار است
که نقش روشنی درمن ، بر می انگیزد
روشنایی مرا نوازش میدهد
ا ز دیوار زمان میگذرم ، ازچهره ام پیداست
که ....میخواهم از نردبانی بالا بروم
ودستم را به آسمان برسانم
ونور خورشیدرا به دست بگیرم
هیچ صدایی نیست ، هیچ صدایی نیست
نور راه خودرا در پس پرده توری جای داده است
امتداد آن تا انتهای اطاق میرود
خطوط بهم ریخته مرا بیاد چه کسی میاندازد ؟
آیا هنوز کسی درکرانه دریا بانتظارم هست
میل پرواز دارم
میخواهم همه جارا چراغانی کنم
میخواهم روشن شوم تا همه مرا ببینند
آنها که درپیشرفتگی حجم زندگی ننگینشان
روح مرا دزدیدند
من در جنگل ، میان بعد های گوناگون
در انتظار مخاطبی هستم تا بگویم
این مسافر تنها
از سیاست های شما بیزار است
ثریا/ اسپانیا/