سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰

پنجاه سال بعد !

اگر آن روزها بزرگترین پیشگویان وجادوگران بما میگفتندکه :

شما از یکدیگر جدا خواهید شد وپنجاه سال بعد دوباره یکدیگر را خواهید دید ، بطور قطع ویقین از خنده روده بر میشدیم ولابد اودر دلش میگفت :

پنجاه سال دیگر من باین دختر نگاه هم نخواهم کرد ، دارم بسرعت پیش میروم وپله های شهرت وترقی را طی میکنم ، روزگار خوشی درانتظارم هست !

و...پنجاه سال بعد آمد ، ودرکنار من وبچه ها ونوه هایم نشست ،

این او بود؟ نه ! این او نبود که تصویرش درذهنم میدرخشید ، آن نقش واقعی خیال من نبود ، پیکری مصنوعی گویی از موم ساخته شده بود ، مومی به رنگ کهربا ، دیگر آن چشمان براق وشوخ نمیخندیدندوآن دهانی که من آنهمه دوست داشتم بکلی از بین رفته بود آن خال زیبایی که بر بالای لبانش وروی سبیلهای براقش بود ، نیز گم شده بود دستی همه را شسته بود ، صورتی مقوایی ، پیکری درهم شکسته بی هیچ احساسی .

همه چیزش به یغما رفته بود او در عشق وشور وعاشقی بی نهایت افراط کرده وخودش را غرق کرده بود، پله هارا بالارفته وحال سرنگون شده بود ودرکنار من مانند یک عروسک گچی شکست.

پنجاه سال من عشق اورا نگاه داشته وآنراآبیاری کرده بودم وحال  با این عروسک کچی  ؟!

او شکست ، سوخت ، خاکستر عشقم را جمع کردم ودرون پاکتی گذاشتم بی هیچ بویی وهیچ هویتی وزیر لب میخوانم :

دریغا محبت ، به دلها نپاید/ وفای تو هم دیگر با ما نپاید

هرکجا پا میگذارم ، خاطراتی از تو دارم.

ثریا/ اسپانیا/ یک روز دیگر !

 

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

کافه نادری

تمام شب خواب کافه نادری را میدیدم تمام شب درخواب درباره آن مینوشتم ، یک ایمیل ، یک یو تیوپ مرا به آن روزها برگرداند.

به کافه نادری ، محل تجمع شاعران وهنرمندان محل عشاق وپاتوق شاعران موج نو، جاییکه من هرهفته با ( او) با آنجا میرفتیم توت فرنگی با خامه میخوردیم ، پشملبا ویا کافه گلاسه ویا قهوه ترک!!

دیگران قهوه با کنیاک مینوشیدند ، ما آخرین کسانی بودیم که کافه را ترک میکردیم ، دست دردست یکدیگر سر تاسر خیابان نادری وآسلامبول وشاه آباد را پیاده میرفتیم تا میرسیدیم به میدان بهارستان جلوی مجلس شورای ملی ، درآنجا جلوی کافه قنادی یاس میایستادیم وآخرین بوسه را از یکدیگر میگرفتیم وسپس من راهی خانه میشدم.همه عشق ما همین بود ، کافه نادری ،

یا بعضی از شبها به میهمانی میرفتیم که خوانندگان بزرگ ونوازنده ها درانجا تجمع کرده وبزمی میاراستند ، من درگوشه ای بخواب میرفتم او مرا بیدار میکرد وبخانه میرساند ، در میان راه آواز میخواندم :

رختخواب مرا تو پیچ پیچ ره میخانه بانداز ، ویا : عاشقی کارهر فرزانه نیست ، جز پسند دل دیوانه نیست .

بعضی از شبهای جمعه دسته جمعی به میگون میرفتیم ودرزیر آسمان صاف ومهتابی ، هوای خنک وصدای رودخانه او ساز میزد    ، نوازندگان بزرگ موسیقی مانند یاحقی یا مرحوم بدیعی ، ویلون میزدند کسایی نی مینواخت ، جهانگیر ملک ضر ب میزد وخواننده شهیر آن زمان میخواند ، یک بزم گلهای زنده را به نمایش درمیاوردند، بی هیچ ترس ووحشت وخوفی این بزم تا صبح ادامه داشت.

با دیدن این یوتیوپ برگشتم به آن دوران شیرین وگذشته ........

من ،در آن غروب بهاری

مفهوم واژه هارا نمیدانستم 

من با واژه  سکوت میزیستم

شب فرا میرسید ، مهتاب میتابید ، ومارا بسوی خلسه های نامعلومی

میبرد .

عشق دروجودم فریاد میکشید ، اما زبانم بسته بود

ونمیتوانستم باو بگویم :
چقدر ترا دوست میدارم .-.........

دیگر برای همه چیز دیر شده ، هردو راه دشواری را پیمویدیم

او مرده است ، او درمن دیگر وجود ندارد

از یادم رفته است ، و در مغزمن تنها آن شبها وروزها وخاطره ها زنده اند

و...( کافه نادری )!

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه 20/6/2011

 

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

آواز محلی شیرازی

دختر شیرازی جونم جونم شیرازی

وطنت بمن بفروش تا شوم راضی

وطنو میخوای چکنی ای بی حیا امیر

وطنو میخوام تا شوم از توراضی

دختر شیرازی جونم جونم شیرازی

وطنو بمن بفروش تا شوم راضی

وطنو همه میخرند ای بیحیا امیر

پولارو برسون تا منم شوم راضی

میدم اونو بتو ولیکن نرخش گرونه

پولارا بفرست تا شوم راضی

آ....ی آلا ای دختر شیراز ی

آ....ی الا ای امیر تاج سر من

حلات باد آب ووخونه من

به هر راهی که رفتی زن گرفتی

بکن یادی از خونه ویرونه من

آ....ی دلم دلم دلم وای وای وای

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

دنیای امروز ما

سیستم اقتصادی غلط دنیا بهم خورده وهمین باعث شده است که همزمان همه کشورهادچار ورشکستگی مالی وتهی شدن خزانه وبالارفتن ارقام مواد وخلاصه قرضه های بین الملی شوند.

در این بین دسته ای از دلالها ومال خورها وبساز بفروشهای ودهاتیها ناگهان به میلیونها ثروت رسیدند بخصوص درسرزمین گل وبلبل ومهد دانش وفرهنگ ما ، ومیدانیم که با این گونه ثروتمندان نوکیسه هیچکس غریبه نیست .

همه اصل ونصب ستاره خانم را خوب میشناسند وهنوز هم خیلی هاشان زنده اند وراست راست باچشمان لوچ وکج وکوله به عزراییل چشمک میزنند.

ستاره خانم هر تابستان خدا راهی وطن عزیز میشود وبا چند چمدان سبزی خشک وآجیل وشیرینی های بسته بندی شده وآشغال مخصوص صادرات! بر میگردد وآنهارا به یکی از همشهریان میدهد تا بفروشد او هم چند یورویی روی آن میکشد وبه خلق الله که حسرت به دل یک گزکچی هستند میفروشد.

فقط من میدانم که این ستاره خانم چقدر دلش میخواست یک نیم تاج الماس میگذاشت روی موهای خاکستریش ودرمیان شهر میگفت که این از جدم شیرین خانم بمن رسیده است !!!!درست مانند همین دوشسهای پیر واز کار افتاده قدیمی که نیمتاجشان را گم کرده اندویا جا گذاشتند!

ستاره خانم دشمن شماره یک پرو.ین خانم است ومیخواهد سر به تنش نباشد سایه اورا هرجا ببیند باتیر میزند ، به درستی کسی نیمداند که ستاره خانم ازکجا آمده است ؟ گاهی میگوید از ئژاد قدیمی آریایی هستم  زمانی میگوید جدم از اصفهان آمده ومادرم اهل تهران است اما واما همه میدانیم که پدرش عراقی بوده ودر کنار کوره های آجر پزی روزگار میگذرانده است ، ستاره خانم چند برادر وخواهر هم دارد که دور دنیا مشغول کارهای شریف میباشند.

حال اگر دست به دل پروین خانم بگذاری دیگر ترا ول نمیکند وتا صبح میخواهد با قسم وآیه ترا راضی کند که راست میگوید:

به او خدای احد وواحد وبه جدم قسم ، پدرش با شکم گرسنه وتن لخت می آمد پشت درخانه مرحوم ابوی خدا بیامرز تا لقمه ای خیرات بگیرد حالا دم دراورده تنبانش دوتا شده معلوم هم هست از کجا این پولها باورسیده درایران جاکشی میکرد وخانه اش جای زنان هرجایی بود زیر پوشش لباس فروشی ، اصلا از همون اولش تقصیر من بود که اونو بخونه ام راه دادم ،

تورو خدا ببین این بی اصل ونصب وبی سرو پا وبی پدر ومادر چه جوری سعی میکنه به ماها که جد اندر جد اصیل وجدمان معلوم است واصل ونصب دار بودند افاده بفروشد؟! .

حالا تاحرف بزنی یکی از پسر هاش هتل دار است دیگری نیمی از شهر دوبی را خریده وسومی میخواهد رییس کمون اروپا شود !

پروین خانم میگفت ، میگفت ، میگفت ماهم گوش میدادیم تا ناگهان سر وکله ستاره خانم از دور پیدا شد !!!

تا چشم پروین خانم باو افتاد ، گفت الهی قربون اون شکل وشمایلت بروم از دور با خودم میگفتم این شاهزاده خانم کیست که اینطور با وقار میاید همین الان صحبت شما بود واصل ونصبتان ونجابتان !

بعد رو بمن کرد وگفت : نه دخترم ! همین نبود ؟  سرم  راپایین انداختم ورفتم وباخود گفتم همان بهتر که باین جماعت دمخور نیستم .

ثریا/ اسپانیا/ از: یادداشتهای روزانه

 

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰

جمعه ها

یک عصر داغ بهاری است

درختان بامید نسیمی خنک ایستاه اند

غربت با من همچنان همراه است

عصر غم انگیزی اسنت

ما ؛ این افتادگان شب از حریر مهتاب

چون یک غریق خسته در آبگیری تنگ

دست وپا میزنیم

غروب غم انگیزی است

تنهایم ، دیدگانم بانتظار ، پشت شیشه روشن

همه جا سبز است ، سبز درسبزی

ونقشی ازیک صحرای برهوت ، اما سبز

به دنبال چشمان روشنی هستم

چشمانی که درتاریکی کویر مانند دوالماس میدرخشیدند

آن دو الماس روشن ترا زخورشید بود

بی تو امروز عذاب دیگری است

با تو بودن نیز عذاب است

دراین غروب بهاری  ، اینسان بیقرار

های های مستان پیچیده در بن بست کوچه

کوهها درخیال پاکیزه بودن تا مرز غروب

اینجا، تاریک تراز همیشه است

دریچه ها بسته اند

انتظاری بی سر انجام

بانتظار جای پایی ، زخمی ، باز شدن دری

جمعه جانان وگلگشت عیاران

ومن تنها ، درانتظار  باز شدن یک در

وسلامی .

ثریا/ اسپانیا/ جمعه

 

پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

به تو : مادر داغدار

در شروع آفرینش ، ستارگان

خوش درخشیدند بر روی جهان

آه ، چه زیبا بود این نقش فلک

آه چه زیبا بود این رقص دختران

روزی مردکی فریا زد از بین شما

این رقص سلسه ناقص است دربین شما

یکا یک دختران گم شدند اندر میان

سلسله ناقص ماند ای گمرهان

نغمه زیبایشان خاموش شد

رقص گویایشان نابود شد

همه گویند : یکی بود وهیچ نبود

او بود چشم وچراغ این زمان

حال یک یک خاموش میشوند

در پشت های هوی ناله ها وگریه ها

آه ای دریغا  گم شد آن فاتح ما

گم شد رفت آن تاج و ستارگان

حال از چه میجویید آن رفته را نشان

کز پیش رفتند دختران وپسران

درخمشی شبانگه گر یستم باتو ای مادر

کز تو گم شد آن نگین وآن تاج وآن اختران

ما همه گواهان این سرزمینیم واین دیار

بیهود ماتم مگیرید بر ابلهان وخیمه دار

با توام ای مادر ،

تودرهستی ات پرده افراشتی

جدا از نیمه ها ، نیمه دیگری داشتی

جدایی افتاد درجان من

او بود موجب ایمان من

از آن اشکها وشادیهای دور

از آن رویا ها وبیداری دور

اینک بر شب نشسته  خوارو خفیف

خفته بر سیلاب روزگار زار ونحیف

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه : تقدیم به فرح بانو وهمه مادران داغدار