سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۰

دنیای ما

روزها آمدند ، روزهای پر دروغ پر فریب

روزهایی که آواز ما چون حباب در هوا گم میشود

روزهایی که چشمانمان ما به روی هر پیکی میلغزد

آنرا چو هوای تازه میبلعد

آن روزها آمدند

مردمک چشمم تا صبح بیدار ماند

هر صبح با آفتاب شادی بر میخیزم

وبه دشتهای ناشناس سفر میکنم

وشبها باخیال جنگل بی حرمتی بخواب میروم

آن روزها آمدند

آن روزهای قیامت  وخاموشی دلها و...سکوت

آن روزها

که درهوای پر سوز وپر آتش وبوهای کثیف

باید به پنجره بسته

خیره شد و سکوت کرد

آفتاب آرام آرام بر لب بام می نشیند

وبر گ درختان پیر را جان میبخشد

ومن درفکر فردایم

فردای گیج ، فردای بیحوصله گی

در فکر باغچه سمی با گلهای خشکیده ام

آن روزهایی که آرزویشان را داشتیم

آمدند

آن روزهای حیرت وفریب ، میان خواب وبیداری

دیگر سایه ها رازی ندارند

وهیچ جعبه ای سر بسته ومرموز نیست

دیگر درهر گوشه دنیا میتوان فسانه هارا

دید وخواند

امورز حتی از روشنایی روزهم باید ترسید

دیشب خواب گل شمعدانی دیدم

با برگهای مصنوعی ورنگ قرمز مصنوعی

اکنون تنها هستم ، تنها

میان دریایی از فریب

-----------------              ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه

چه شد؟

چه شد که ماه مراد از کرانه ای نرسید ؟

شبی رسید وحریف شبانه ای نرسید

از آنکه نا م خوشش نقش لوح گردون بود

به دست خاک نشینان نشانه ای نرسید

چگونه ریخت شفق خون روشنایی را

که پای صبح به آستانه ای نرسید

چنان ز پنجه بیداد شور نغمه گریخت

که بانگ چنگ بداد ترانه ای نرسید

غبار غصه بر آیینه ها فرود آمد

ولی نسیم نشاط از کرانه ای نرسید

مرا به پاس وفا پایمال دشمن کرد

به دست دوست به از این بهانه ای نرسید------- از یک ترانه!

ثریا/ تقدیم به دوستان با وفا !!!

دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۰

مرگ شبح

( ما هرچه داریم از اسلام داریم ) !!

شما ، بعله اما ،  ما ، نه !

در زندگی روزمره رونوشت مطابق اصل آخوندرا زیاد دیده ام که

در نقشه ذهن خود غرق شده اند،

حاشیه نشینان وبادمجان ردیف کن ها هم هر کدام به هر دلیلی با زبان

چرب ونرمشان انبان حماقت این جماعت را باد کرده اند .

خیلی از این قورباغه ها فیل شده  با قدرت باد وپندار، وتا آخر عمر

درحماقت خود سر گردان بودند ومردند ونفهمیدند که همه افکارشان

دو پنی هم ارزش نداشته است .مجلسی یکی ازهمین احمقها بود

نمیدانم کدام یک از اهل اطلاع وفرهنگ این جماعت قدر وقدرت،

انسان را درموقع ساختن به دست حضرت باریتعلی با قدرت معلومات

دینی خود عطش ندانشتن ما راسیرا آب کرد وقد وقامت بشر اولیه را

با وجب اندازه گرفت ونشان د اد.

از مجموع این همه کلمات وتحصیلات بزرگ که قسمت اعظم آن

از دسترس من دور است حیران ماندم ونگاهی به قدر وقامت خود

انداختم وبا خود گفتم حتما حضرت باریتعلی در ساختن من خاک

ومنات کم آورده وبه همین دلیل نتوانستم سری به خیمه ها بزنم

وصاحب آلاف ورفیق اولاف شوم ؟!.

بعد از حضور وخلق آدم اولین قربانی ( زن) بود وآخرین قربانی نیز

زن خواهد بود امروز تسخیر دنیا به دست اهالی اصحاب کهف که

قرنها درغارخفته بودند بیدار شده وسگشان نیز همراهشان است

یونس درشکم ماهی که داشت تلاش برای شستن گناهان میکرد دوباره

زنده شد همه چیز از نو  شروع شد وقطار قطار شتر از دستگاهها

بیرون آمدند ویحیی که از خوف خدا دایم میگریست وبرای زیادشدن

اشگ مرتب عدس میخورد ونمد روی گونه هایش بسته بود !

دوباره زنده شد .

کجاست اهل دلی  تا کند دلالت خیر

که ما به دوست نبردیم ره به هیچ طریق

بخنده گفت که حافظ غلام طبع توام

ببین که تا بچه  حدم کنند تحمیق

وامروز اطلاع پیدا کردم که شبح  ( بن لادن) کشته شد !!!!!!!

----------------

ثریا/ اسپانیا

 

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۰

هوسم بود که باشم باتو

اول ما می ، یکشنبه پر ماجرا

پاپ ژان پل دوم امروز قدیس میشود !؟

سیامک پورزندصاحب نام فرهنگی از بالکن پرتا ب شده خودکشی میشود!

ومادران درپی آرایش خویشند

وکارگران گیج

---------------

دختر من، دختر مسکین

از برای دردهای کور ، دردهای تو

چشم دیگری باید داشت

در شکیب انتظار  سالهای دور

من اورا میشناختم

اینک ترا شناختم

با تلاش طاقت فرسای خود

اینک گریه امرا نثار تو میکنم

شادیم فراموش میشود

دختر من ، دختر مسکین

مرگ میاید ، میسراید

بی خبر ، واو باخبر بود

چهره پدرکه دیروز مرده

چمشه خورشید فسرده

زبانم به دنبال واژه های سوزان

برای تسکین دل نازک تو

دختر من ، اینک بر لبهای افسرده

بر لبهای خاموش تو

زندگی خواهد نشست

به دامان بهاری دیگر برو

میدانم درماتمسرای سینه ات

اتشی لهیب شعله میکشد

فرو گیر اشکهایت را

به شوق آن دلاور مرد که سینه اش را

بی دریغ به مرگ سپرد

--------------------------

برای خانواده داغدار سیامک پورزند

ثریا/ اسپانیا . یکشنبه 1/5/

 

ناهار

امروز روز مادر در اسپانیا ست وامروز همه بیاد مادر میافتند

امروز رستورانهای از قبل آماده برای پذیرایی از مادران است

من همیشه از غذا خوردن بیرون دررستورانهابیزارم .

میل ندارم مجازی زندگی کنم ، مردم اینجا عادت دارند که

صبحانه وناهار وشام خودرا بیرون صرف کنند درخانه هایشان کمتر

آشپزخانه ها بکار میافتد بیاد روزهایی هستم که گاهی با دوستی برای

ناهار بیرون میرفتیم اکثر مردم شهر اورا میشناسند او از اهالی شمال

اسپانیاست وهمسر یک ژنرال معروف میباشد وبیشتر اهل کلیسا ودعا

وسخت معتقد به ایمان خودش است .

پشت یک میز مینشینیم من صندلی جلوی پنجره را اشغال میکنم درآن

سوی خیبان مغازه ها ، اتومبیلها رهگذران از جلوی پنجره میگذرند

بوی گوشت پخته وماهی سرخ شده وسوسیس وچربی همه جارا

اشباح کرده است .

برج بلند کلیسا از دور پیداست روی میز ناهاری خوری با یک

شیشه آب که گارسن با بی میلی جلویم پرتا ب کرده است بازی

میکنم غذایم را سفارش داده ام حال بیشتراز همه روغن اطراف

بشقاب حالم را بهم میزند باید بخورم همه مشغول حرف زدن

وخورن میباشند

با دهان پر، ودستهایشان با کارد وچنگال به هوا میرود چیزهای

نامریی را درهوا رسم میکنند اینجا آن رگهای حساس من بیرون میزند

از این بی حرمتی مردم آزرده ام نمیتوانم چیزی بگویم مصاحب من

گوشهایش کمی سنگین است بنا براین خود حرف میزند مردان وزنان

با شکم های بر آمده زیر چشمی نگاهم میکنند این نا هم آهنگی هنوز

درهمه جا هست واین صدا درگوشم میپیچد:

نه ! از اینها نیستم اینها هم از جنس ما نیستند بیشتر انها گوششان

بماست منتظرند تا من کلامی بگویم تا خاطرشان آسوده شود که از

جمع آنها نیستم نمیتوانم تلقید لهجه آنها وصدای آنهارا دربیاورم اما با

کوچکترین کلامی آنها زاد وبوم مرا تعیین میکنند ،  مورو سی مورو

یعنی از سر زمین عرب ها ، حال بیشتر از هر بار آزرده تر میشوم

دلم میخواست با مهر ومهربانی مرا دراغوش بگیرند حال بیگانه ام ،

اجنبی ام نه ، هیچگاه مورد حمایت این جماعت قرار نخواهم گرفت

تنها آرزویم این است بلند شوم وفریادبکشم وبگویم » نه ! مورو نیستم

میزغذا خوری در هم  وبی نظم ومن چشمانم را به پنجره میدوزم ،

دردلم میگویم ، آه خبر ندارید که میل دارم درباره شما بنویسم ، شما

مرا از اندیشه هایتان دور کرده اید شما نمیتوانید مرا ترجمه کنید ،

بی هدف و بی آهنگ زندگیتان فرو ریخته وبی ارزش است .

من همنشین مردان وزنان بزرگی بوده ام اندیشه های آنهارا درون

جانم پرورش داده ام ، به چهره مصاحبم مینگرم گونه هایش افتاده

پوست تیره اش که به زردی میزند با آن گوشوارهای مسخره بدلی

وموهای بور شده هنوز چانه اش که از روغن چرب است میجنبد

او امروز به مدالها وشمشیر وشال سرخ همسرش میبالد!.

ثریا/ اسپانیا/ اول می 2011

شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

مادر وکارگر

فردا روز مادر است / پس فردا روز کارگر

نمیدانم چگونه این کلمات بی جان ونارسارا پشت سرهم ردیف کنم تا

درگوش جان شما بنشیند.این ضرالمثل همیشه همه جا بگوش میخورد

ای کاش جوانان میدانستند وپیران میتوانستند

یا ابن یمن مرحوم میسرود

تا توانستم ندانستم چه بود/ چونکه دانستم توانستم نبود

آن روزها که درمیان کتاب وکتابخانه ها غوطه میخوردم زندگیم چنان

آرام میگذشت که به چیزی فکر نمیکردم ازروی همه چیز به آرامی

میگذشتم اگر جناب گوتمبرگ میدانست که با این ماشین جادویی خود

چه خدمت بزرگی به بشر کرده ونیمی ازقدرت خدایی رابه زمین

آورده امروز خود درچه حالی بود ؟ چه بسا اگر کمی فکر میکرد

دست به چنین عمل بزرگی نمیزد حال امروز همه چیز از مد افتاده

وکهنه شده کتاب هم دیگر مد نیست ودیگر نمیتوان بوی خوش آنرا

درون ریه ها فرو داد با یک دکمه کوچک ویا یا تماس انگشت میتوان

عالم وآدم را درمیان دستهایت بیاوردی دیگر لازم نیست فکرت را

خسته کنی والفبا وراز ورمز حروف هیروگلیف را بیابی آنروزها

میخواستند خیلی چیزهارا از مردم پنهان کنند به راز ورمزپناه میبردند

میخواستند راز خلقت را پنهان دارند همه چیز را به رازوبا کلمات

عجیب وغریب مینوشتند

امروز همه عریان شده ایم اما هنوز بوی خوش کتاب بهتر از بوی

خوش کباب مرا به آسمان میبرد وآرزو میکنم ایکاش میتوانستم در

یک کتابخانه بزرگ بشغل شریف کتابداری مشغول باشم .البته بعضی

از کتابها بلای جان آدمی است وباید انهارا پنهان ساخت گاهی نیمه

شب بلند میشوم ویکی را بیرون میکشم ودر دریای زمان غوطه

غوطه میخورم درباره کارگران وپرولتاریا واینکه کارگران هم حق

زندگی دارند وووو درآن زمان هیچ برداشتی از این کلمات نداشتم

با آنکه خودم کار میکردم اما روی صفحه زندگی میرقصیدم امروز

در اسپانیای سوسالیست - درکنار فرانسه -ودرکنار ایتالیا ایستاده ام

وبچشم دردهارا میبینم امروز تنها لاشه خشک شده ای از آنهمه ا

گفته های بجای مانده است

وکارگران روی همین لاشه ها راه میروند  - سرمایه ها مانند

گذشته دریکجا جمع میشود ولقمه ای هم دردهان دیگران میگذارند در

همه جا نوعی بیرحمی بچشم میخورد ووضع زندگی یک کارگر یا

کار مند از گذشته بدتر شده است دروغهای بیشماری شنیده میشود

نباید از هیچ چیز تعجب کرد همه چیز ویران میشود میشکند امروز

روززور وقدرت است ونویسندگان وفلاسفه بزرگ وآن انسانهایی

که کلامشان درجان مینشت گم شدند نابود گشتند مادر وکارگر هردو

در یک ردیف راه میروند 

------------------ ثریا/ اسپانیا