یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۰

ناهار

امروز روز مادر در اسپانیا ست وامروز همه بیاد مادر میافتند

امروز رستورانهای از قبل آماده برای پذیرایی از مادران است

من همیشه از غذا خوردن بیرون دررستورانهابیزارم .

میل ندارم مجازی زندگی کنم ، مردم اینجا عادت دارند که

صبحانه وناهار وشام خودرا بیرون صرف کنند درخانه هایشان کمتر

آشپزخانه ها بکار میافتد بیاد روزهایی هستم که گاهی با دوستی برای

ناهار بیرون میرفتیم اکثر مردم شهر اورا میشناسند او از اهالی شمال

اسپانیاست وهمسر یک ژنرال معروف میباشد وبیشتر اهل کلیسا ودعا

وسخت معتقد به ایمان خودش است .

پشت یک میز مینشینیم من صندلی جلوی پنجره را اشغال میکنم درآن

سوی خیبان مغازه ها ، اتومبیلها رهگذران از جلوی پنجره میگذرند

بوی گوشت پخته وماهی سرخ شده وسوسیس وچربی همه جارا

اشباح کرده است .

برج بلند کلیسا از دور پیداست روی میز ناهاری خوری با یک

شیشه آب که گارسن با بی میلی جلویم پرتا ب کرده است بازی

میکنم غذایم را سفارش داده ام حال بیشتراز همه روغن اطراف

بشقاب حالم را بهم میزند باید بخورم همه مشغول حرف زدن

وخورن میباشند

با دهان پر، ودستهایشان با کارد وچنگال به هوا میرود چیزهای

نامریی را درهوا رسم میکنند اینجا آن رگهای حساس من بیرون میزند

از این بی حرمتی مردم آزرده ام نمیتوانم چیزی بگویم مصاحب من

گوشهایش کمی سنگین است بنا براین خود حرف میزند مردان وزنان

با شکم های بر آمده زیر چشمی نگاهم میکنند این نا هم آهنگی هنوز

درهمه جا هست واین صدا درگوشم میپیچد:

نه ! از اینها نیستم اینها هم از جنس ما نیستند بیشتر انها گوششان

بماست منتظرند تا من کلامی بگویم تا خاطرشان آسوده شود که از

جمع آنها نیستم نمیتوانم تلقید لهجه آنها وصدای آنهارا دربیاورم اما با

کوچکترین کلامی آنها زاد وبوم مرا تعیین میکنند ،  مورو سی مورو

یعنی از سر زمین عرب ها ، حال بیشتر از هر بار آزرده تر میشوم

دلم میخواست با مهر ومهربانی مرا دراغوش بگیرند حال بیگانه ام ،

اجنبی ام نه ، هیچگاه مورد حمایت این جماعت قرار نخواهم گرفت

تنها آرزویم این است بلند شوم وفریادبکشم وبگویم » نه ! مورو نیستم

میزغذا خوری در هم  وبی نظم ومن چشمانم را به پنجره میدوزم ،

دردلم میگویم ، آه خبر ندارید که میل دارم درباره شما بنویسم ، شما

مرا از اندیشه هایتان دور کرده اید شما نمیتوانید مرا ترجمه کنید ،

بی هدف و بی آهنگ زندگیتان فرو ریخته وبی ارزش است .

من همنشین مردان وزنان بزرگی بوده ام اندیشه های آنهارا درون

جانم پرورش داده ام ، به چهره مصاحبم مینگرم گونه هایش افتاده

پوست تیره اش که به زردی میزند با آن گوشوارهای مسخره بدلی

وموهای بور شده هنوز چانه اش که از روغن چرب است میجنبد

او امروز به مدالها وشمشیر وشال سرخ همسرش میبالد!.

ثریا/ اسپانیا/ اول می 2011

هیچ نظری موجود نیست: