کشتی مرا چه بیم ز دریا / طوفان زتو کرانه ازتست
گر باده دهی وگرنه غم نیست / مست از تو شرابخانه ازتست
پیش تو چه توسنی کند عقل / رام است که تازیانه ازتوست...سایه
...........
امروز فکر میکنم که دیگر دوران طلایی من گذشت ، نوبت دیگران
است امروز سعی میکنم که لحظه ها را دریک کشش وکوشش ثابت
نگاه دارم شاید روزی ( این لحظه ها) ماندگار شد.
من با دیدی ناگهانی به دنیا وآدمها مینگریستم حال امروز باید یکا یک
آنها را بشناسم هفتاد سال برروی زمین گام برداشته ام کامل زاده شدم
بی نفرت وبی نا هم آهنگی ازمادری قوی وسالم وچه روزهایی در
کنارش می نشستم وبه قصه غصه هایش گوش میدادم واسرارم را از
او پنهان میداشتم حال دراین گوشه دورافتاده اورااز دست داده ام -
بی آنکه درکنارش باشموحال با این نیروی نا هم آهنگ در ستیزم.
روزی فرا خواهد رسید که این تک کلمه ها هم خوانندگان بیشتری
پیدا میکنند ، همواره صدایی مانند ناقوس درگوشم می پیچد زندگیم
مانند همان ناقوس پر سر وصدا بود ضربه میخوردم غرق میشدم ،
رها میشدم سکوت میکردم ضرباتی که از پشت بر سرم میخورد
ومرا گیج میساخت امروز درکنار همین تک درخت وهوای صاف
ووزش نسیمی که با وزش خود فضای خالی را پر میکند به برگهای
لرزانی میاندیشم که خشک میشوند واز درخت پایین میریزند.
زندگی ما نیز مانند همین برگهاست سبز میشود ، زرد میشود وسپس
خشک از تنه جدا میگرددوبر زمین میافتد تبدیل به خاک شده مانندغبار
دوباره درهوا معلق خواهیم ماند.
دیگر میلی ندارم به ( آنروزها ) ی خوب ویا بد فکر کنم هیچ میل
ندارم نگاهم را به پشت سر بدوزم تنها خاطرات کودکیم در ذهنم
بیدار میشوند بیاد آن تابلویی هستم که پدرم درست کرده بود ، همه
اسکناسهای از دوررفته داخلی وخارجی با چه ترکیب قشنگی آنها
را درون یک قاب باریک جای داده بود .
بیاد آفتابه لگن نقره ای مادرم که در یک چهار گوشه قرار داشت
وآخرین چیزی بود از زندگی مرفه وپر خاطره اش .
من امروز هیچ یاد گاری را نگاه نداشته ام هرچه بود بخشیدم تنها
چند جلد کتاب امضا شده را که در دست انسانهای بزرگی بود نگاه
داشته ام ، انسانهایی که با شعور خود زیستند وخودرا کامل ساختند
بی آنکه چشمی به زر ناب داشته باشند ،امروز همه از صادق هدایت
میگویند گفتن از او ویاد واره ونوشتن درباره اش حکم یک افتخار را
دارد چرا که ریشه اش از سر زمین دولت ( بزرگ ) آب میخورد ،
اما کسی از میرزا آقاخان کرمانی واندیشه های پر بارش حرفی بیمان
نمیاورد که میخواست با اندیشه های پربارش کوته فکری وارتجاع را
از میان بردارد.
به ناچار دست به ترک وطن زد وسرش را درباره عقیه اش از دست
داد. این است زندگی !
--------------------
از : یادداشتهای روزانه