شب به روی ماسه وجاده های نمناک
سایه های گریزان در نشیب وفراز
در غبار شوم شب بر فراز شاخه تاک
مرغکی از آشیان پرید ورفت
--------------
بیژن هم رفت ، بیژن بی منیژه ، پر صدا وپر هیاهوی برای هیچ !
دلم میخواهد همچنان خواب آلوده باقی بمانم زیر چشمان پرمکروفریب
اطرافیان خودرا پنهان کنم ، آنها نمیدانند که من از سر زمین شناخته
شگفتیها گذر کردم ، چه سر زمینی است ، همه ترا میشناسنداما تو
کسی را نمیشناسی.
خوش بینی وخوشرویی بی معنی نوررا میبینی که درآنسوی شیشه ها
میدرخشد ، سازهای بلندی که گوش ترا میخراشد به همره آوازخوانی
ناشناس .
در سر زمین ناشناخته ها ، همیشه آرام هستی وکسی هم نیست تا تو
مجبور باشی همه چیز را به او بگویی کسی کوشش نمیکند ترا از
درون تاریکیها نجات دهد تنها ترا از تاریکی میترسانند.
روزیکه ( او) را دیدم گفتم دیگر تنها نیستم وآهسته آهسته بیرون آمدم
تا خودراباو بشناسانم اما او تنها یک تندیس بودکه از سنگ ساخته
شده آتش سوزانی بود که شعله هایش تنها چشمانم را که چون دو
الماس میدرخشید ، میسوزاند.
تصورهای من بیهوده بودند او تصویر هوس آلودی را درمن میدید.
با سر وصدا ازآن سرزمین هم فرار کردم ، اندک اندک تنها شدم
فرسوده شدم امروز چرا این پرده های خاک گرفته وکلفت را بالا
میزنم؟ نمیدانم ، شاید برای آنکه درسرز مین ناشناخته من آرامش
بیشتر است واسیر دست غولهای بزرگ که خون را با لیوان
سر میکشند ، نیستم . نمیدانم ، شاید دچار خفقان شده ام ؟!.
-----------------------------------------------------
ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 2011.4.17
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر