دیگر از عشق گفتن وزنجیر آن
گناه است ، گناه
دل به افسانه سپردن گناه است، گناه
فرهاد از کوه بیستون بیزار
شیرین به خیمه دیگری خزید
در فضای خیمه ، گفتگو بود ونجواها
آنچه بود تمام شد
آن مردم بیخیال که زندگی را
در دلالی ، زندگی را درلودگی
زندگی را دراسارت
در میان خانه های قسطی
غوطه ورشدن میان حراجیها
میان فاحشه های باکلاس
رابطه ها ، پنهان وآشکار
همچنان ادامه میدهند
درامید بسته شد
وکلیدش در چاه ویل گم
زندگی این است
با بچ بچ های نهانی
در بامداد خمار آلود
زیر یک چتر بزرگ سیاه
با روسری سبز
کفش سپید
به همراه کوله باری از
( مواد ) ومشتی خبرچینی
چند مجله تا شده
وچند عکس درکنار بزرگان
وما خود درد این خون خوردن
خاموش را میدانیم
باید سمندر وار بر سر شعله ها
خودرا بنشنیانیم
------------------------
ثریا/ اسپانیا/ شنبه مقدس !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر