جمعه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۰

فضولی !!!!!!

بچه هارا به یک پارک بزرگ وتازه بردم که درآن از هر کشوری درختی کاشته بودند ، درخت ایران گم شده بود ، همراهم گفت :

حتما حجاب نداشته آنرا برداشته اند !

اینتر نت حلال هم به بازار آمد ، فتبارک الحسن والخالیقین مبارک است ، حتما هم پسر وختنه شده میباشد ، ماووس هم باید سطرعورتشرا بپوشاند ولخت دردستهانگردد  وخودرا دریک پارچه سیاه بپوشاند سیمها نباید عریان باشند درغیر اینصورت پس از صدها ضربه آهنی اعدام خواهند شد .

جلوی دسک تاپ باید یک صفحه سیاه ومشبک قرار بگیرد غیراز نتلاوت آیات مبارکه ومقدس چیزی از آن تراوش نکند به محض آنکه پاسوورد واردشد باید اول بنویسد : بنام خدا ویا بسم ا.....

وسپس یک سوره مبارکه بخواند.

عکسهای آنچنانی باید در یک پرونده نامریی حفظ شوند، کنتاک با هیچ اینترنت بی حیا ی داخلی وخارجی نباید داشته باشد فایلها همه باید درصندوق مخصوص با قفل آهنی حفظ شوند .

وبلاگ نویس جایی دران ندارد ، هنر ، شعر موسیقی ، نقاشی همه از آثار منحله وزوائد وگناه میباشند.

قبل از شروع کار باید وضوع گرفت واینترنت باید دورکعت نماز بخواند وهر جمعه درنماز سیاسی عبادی حاضر شود.

هر اسمی که باو میدهند اگر ( خودی ) نباشد باید خود بخود آنرا دیلیت وسرازیر سطل زباله کند.

همه دکمه ها شماره دارند ولباس مخصوص وبا حجاب پوشیده اند

یک ضد ویروس گردن گلفت که ویرانگر سایر اینترنها هست دران جایگزین وپدر هرسایت ووبلاگی را درمیاورد.

هنوز اسمی برایش انتخاب نشده باید استخاره کنند وببیند چه نامی بهتر است تا بر آن بگذارند.

آخ....مرغ حلال ، گوسفند حلال ، گاو حلال ، قاطر حلال، خر حلال ، اسب حلال کلاغ حلال و...صیغه حلال وزن حلال مرد حلال آخ ...بهتر است همین جا تمام کنم والا بدجوری دچار حلال حرومی میشوم !

یک نویسنده حرامی

فانوس

میخوانم ومیستایمت پر شور ، ای پرده دلفریب رویارنگ

میبوسمت ، ای سپیده گلگون ، ای فردا ، ای امید بی نیرنگ...سایه

-----------------

به دنبال آتش فشان جمله ها هستم تا بنویسم دیگر به هیچ چیزفکرنمیکنم باید آنکه درپشت سرم پنهان است آن خودمن را دوباره به دست آورم درست نیست که ذهنم را با تصویرها وتصورهای گذشته پرکنم .

دراین خانه جدیدم فقر حاکم است وتشخص تمام شد ، یک . دو سه  دراین خانه که هوای ازادی درآن بین درها وپنجره ها دررفت وآمداست باید از نوشروع کنم امروز کمتر به دیگران نیاز دارم تنها کنار میزم مینشینم وبه آفتابی که از پنجره به درون میتابد وهیچگاه تمام نمیشود مینگرم ، میتوانم کمی خیا ل اندیشی کنم باید کوشش کنم تاهمه گذشته هارا فراموش نمایم اینجا چند ساختمان بلند وتازه ساز بناشده از دور آنهارا میبنیم نه از گلدسته مسجد خبری هست ونه از هلال سبز آن که بر سر یک میله میچرخد از خودم میپرسیم :

درکجا ایستاده ام ؟ واو ( آنکه دوست میداشتم ) حال درکدام اطاق وروی کدام فرش انبر به دست دارد خاکسترها را بهم میزند تا یک ذغال سرخ پیداکند .

ناگهان هراسی دردلم میپیچد همه چیزرا رها کردم ، خوب بهتراست فکرش را هم نکنم دردنیایی هستیم که لحظه ها حاکمند به هیچ چیز نباید نامی داد وچیزی را نباید تغییر داد یک لحظه درلذت غوطه ورمیشوم خورشید پر رنگ تر شده ار لابلای درختان به درون اطاق میتابد.

هفته مقدس شروع شده وناقوسها به صدا درامده اند سیل توریستها جاده هارا پر کرده است وقایقها روی ساحل درانتظارمسافر ند ااز دور دستها ناقوسها نواخته میشوند اما خبر از مرگ کسی نمیدهند همه مومنین را به عبادت دعوت میکنند صدای ناقوسهارا بیشتر دوست دارم ناقوسها همیشه با نواختن خود خبر از زندگی میدهند

.............ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای روزانه

 

پنجشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۰

شکیبا

کشتی مرا چه بیم ز دریا / طوفان زتو کرانه ازتست

گر باده دهی وگرنه غم نیست / مست از تو شرابخانه ازتست

پیش تو چه توسنی کند عقل / رام است که تازیانه ازتوست...سایه

...........

امروز فکر میکنم که دیگر دوران طلایی من گذشت ، نوبت دیگران

است امروز سعی میکنم که لحظه ها را دریک کشش وکوشش ثابت

نگاه دارم شاید روزی ( این لحظه ها) ماندگار شد.

من با دیدی ناگهانی به دنیا وآدمها مینگریستم حال امروز باید یکا یک

آنها را بشناسم هفتاد سال برروی زمین گام برداشته ام کامل زاده شدم

بی نفرت وبی نا هم آهنگی ازمادری قوی وسالم وچه روزهایی در

کنارش می نشستم وبه قصه غصه هایش گوش میدادم واسرارم را از

او پنهان میداشتم حال دراین گوشه دورافتاده اورااز دست داده ام -

بی آنکه درکنارش باشموحال با این نیروی نا هم آهنگ در ستیزم.

روزی فرا خواهد رسید که این تک کلمه ها هم خوانندگان بیشتری

پیدا میکنند ، همواره صدایی مانند ناقوس درگوشم می پیچد زندگیم

مانند همان ناقوس پر سر وصدا بود ضربه میخوردم غرق میشدم ،

رها میشدم سکوت میکردم ضرباتی که از پشت بر سرم میخورد

ومرا گیج میساخت امروز درکنار همین تک درخت وهوای صاف

ووزش نسیمی که با وزش خود فضای خالی را پر میکند به برگهای

لرزانی میاندیشم که خشک میشوند واز درخت پایین میریزند.

زندگی ما نیز مانند همین برگهاست سبز میشود ، زرد میشود وسپس

خشک از تنه جدا میگرددوبر زمین میافتد تبدیل به خاک شده مانندغبار

دوباره درهوا معلق خواهیم ماند.

دیگر میلی ندارم به ( آنروزها ) ی خوب ویا بد فکر کنم هیچ میل

ندارم نگاهم را به پشت سر بدوزم تنها خاطرات کودکیم در ذهنم

بیدار میشوند بیاد آن تابلویی هستم که پدرم درست کرده بود ، همه

اسکناسهای از دوررفته داخلی وخارجی با چه ترکیب قشنگی آنها

را درون یک قاب باریک جای داده بود .

بیاد آفتابه لگن نقره ای مادرم که در یک چهار گوشه قرار داشت

وآخرین چیزی بود از زندگی مرفه وپر خاطره اش .

من امروز هیچ یاد گاری را نگاه نداشته ام هرچه بود بخشیدم تنها

چند جلد کتاب امضا شده را که در دست انسانهای بزرگی بود نگاه

داشته ام ، انسانهایی که با شعور خود زیستند وخودرا کامل ساختند

بی آنکه چشمی به زر ناب داشته باشند ،امروز همه از صادق هدایت

میگویند گفتن از او ویاد واره ونوشتن درباره اش حکم یک افتخار را

دارد چرا که ریشه اش از سر زمین دولت ( بزرگ ) آب میخورد ،

اما کسی از میرزا آقاخان کرمانی واندیشه های پر بارش حرفی بیمان

نمیاورد که میخواست با اندیشه های پربارش کوته فکری وارتجاع را

از میان بردارد.

به ناچار دست به ترک وطن زد وسرش را درباره عقیه اش از دست

داد. این است زندگی !

--------------------

از : یادداشتهای روزانه

 

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۰

کلاس درس

در آن روزهای گذشته که مجبور بودم به کلاس درس بروم وایمان را

یاد بگیرم ، زبان لاتین هم جزیی از درس ما بودومیبایست آنرا فرا

میگرفتیم  تا بتوانیم قصه ها وافسانه هارا زیر ور کنیم ، همه آنها در

کتاب بزرگ با حشیه طلای وقرمز ویک نوار پهن جمع آوری شده بود

جناب ( پدر روحانی)که حکم معلم را نیز داشت مرا به خنده میانداخت

مانند همه روحانیون عبوس پر افاده وبراق وسیاه پوش بود.

مانند مجسمه هایی که درمیدانهای عمومی شهر رم نصب کرده بودند

دران ردای سیاه بلند وبراقش که با یک صلیب بزرگ طلایی زینت

یافته بود مانند یک هیزم سوخته وخشک بلند بالا وعبوس برای ما

حرف میزد ساعت خودرا ری میز میگذاشت وهراز گاهی به آن

نگاهی میانداخت سر ساعت بلند میشد میرفت به اطاق پشت تا کمی

استراحت بکند ودوباره برمیگشت ، همه حواس من به شیشه های

رنگی زرد وآب وبنفش وقرمز بود که یک راهبه را نشان میداد

دست پسر بچه ای را گرفته با یاک کتاب قطور زیر بغلش ویک

تسبیح بزرگ نیز از کمرش آویزان بود اطاق یکپارچه سفید با

میز وصندلیهای تیره درگوشه ای از اطاق مریم مقدس کره زمین

را درمیان دستهایش میفشرد با یک لبخند شیرین وزیبا .

پدرروحانی با کلمات بزرگ و صدای پر طنینش داشت حرف میزد

کلماتی که نه صمیمانه بودندونه چندان حقیقت داشتند.

با همه این وجود میبایست آ نرا باحقیقت یکی دانست وجفت کرد

هنگامیکه بلند میشد تا برود با پاهای بلند وردای درازش گویی

داشت تاب میخورد در پشت سر او بسته میشد وسپس راهبه ها

با هیکل های سنگین خود برای آماده کردن میزمیامدند.

کف اطاق از مرمر سفید وبوی ضد عفنوی مرا دچار خفقان مینمود

در این اطاق همه چیز تمیز ، پاک وطلایی بودهنگامیکه پدرروحانی

برای ادای نماز باز میگشت من نزدیک بود بزنم زیر گریه !

چشمم به انگشتر بزرگ او خیره میماند یک حلقه طلایی با یک نگین

بزرگ سرخ رنگ گروهی که با من بودند همه سرهایشا ن پایین بود

همه آراسته ومن مانند یک مجسمه طلسم شده بودم وشیشه های رنگی

را میشمردم صدای پدر مقدس از دور دستها میامدکه لکتور را میخواند

من درغبار گم شده بودم زمین زیر پاهایم سست بود بیاد ریشه هاییکه

دورپاهایم پیچیده شده بودند میافتادم قوه تخلیم از کار افتاده بود کلمات

مانند سنگ بر سرم میخورد چشمانم به آن صلیب طلایی بودبا خود

فکر میکردم مرد جذابی است چرا از دنیا بریده وکشیش شده است ؟

چرا خودش را تا ابد محکوم کرده که برده این دین غم انگیز بماند

او شراب مخصوص را مینوشید ونان را به دنبالش میفرستاد نان او

بزرگتر از همه نانها ی گردی بود که بما میداد.

چشمان آبی او از پشت عینک سفید دیده میشد ، چقدر این چشمها

غمگین بودند سپس آوازی را با کلمات لاتین سر میدادوهمه با او

هم آواز میشدند ( پادره نوستروس) آه خدایا دوباره دنیا بسوی

بت پرستی وجهالت میرود؟

--------------------------

از یادداتشهای روزانه /ثریا/ اسپانیا/

 

سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۰

اندوه تنهایی

ای رزوهای دردآور ، ای روزهای بدبختی

ای لحظه های بی شگفت ونا خوش آیند

امروز هرچه بر تو رفت ، از جنون وجهالت رفت

امروز پنجره های رابطه ها خاموش است

میان تو وپرنده ها

میان تو ونسیم ، سنگ میبارد

امروز ، روز عروسکهای خاکی وکوکی است

که ( همه چیز میگویند ) همه جامیروند

بی آنکه بدانند روزی غرق خواهند شد

ای روزهای بد بختی

امروز هم کسی نیست تا صدای زنجره هارا

خاموش سازد ، در شهر کورها،

من به صدای  کلمه گوش دادم

من به صدای صوت صوتک ودلقکها دل بستم

امروز جای بازی من زیر میز است

وآنها که زیر میز بودند

کم کم به روی میز خیز برداشتند

امروز ما همه قاتل یکدیگریم

وبرای قضاوت درعشق ، کوریم

امروز من همه قابلیتهایم را

در جیبم پنهان کرده ام

امروز روز دلقهای روی میز است

که درپشت صحنه برای ذره ای عشق

با صدای پای باد درحرکتند

صدای باد میاید ، ای روزهای بدبختی

ما هرچه را که داشتیم ، از دست دادیم

بی چراغ به راه افتادیم

ماه در شب تاریک پشت ابرها پنهان بود

خاطرات کودکی فراموش شد

وبجایش خدایان دروغین روی یک مکعب سیمانی

به خودنمایی پرداختند

ودر حوض ماهی ( فردا وآزادی ) شنا کردند

وتا دنیای ساکت ما ، مانند ریشه های هرز

قد کشیدند

امروز ، فردا، وهیچگاه روز ما نخواهد بود

چشمان روباه مکار بیدار است

------------------------- ثریا/ اسپانیا / دوشنبه

 

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

مجسمه

تو مرده ای ، وشب هنوز ادامه دارد

گویی ادامه  همان شبهای بیهوده است

......

خیلی مایل بود که مرا ویران کرده واز نو بشکل خودش بسازدوباخود

ببرد

باو گفتم ، برای ساختنم خیلی دیراست آرزویی هم ندارم بسان تو شوم

بیهوده وانگل ، بر این ساحل سوزان لمیده ام دراین روزهای آفتابی

وگرم ودرخشان ، به قایقها می نگرم که یکی پس ازدیگری روی

آبهای لاجوری درحرکتند من شاهکار خودرا آفریده ام دیگرکاری ندارم

دوست دارم بنویسم د ر آنجا که توهستی نمیشودنوشت ،

دوست دارم از کسانی یاد کنم آنجا که توهستی نمیشود ازهیچکس

یاد کرد تو خودرا در نخ های رنگارنگ پیچیده وپنهان کرده ای

روزی برای تو مینوشتم باشور والتهاب وچنان شوری داشتم که تب

میکردم ، به تو الهام میدادم امروز برای ساختن آن پل خیلی دیر است

دیگر نمیتوان به زیر درختان بید رفت وساعتها دراز کشید وآسمان را

تماشا کرد تو سالها درمیان زنان ودختران ( فروشنده) گشته ای حال

امروز میخواهی با یک دستمال سپید وتمیز خودرا پاکیزه کنی وسپس

آنرا درجیبت بگذاری دیگر مرد جوانی نیستی غروری هم درتو نیست

چیزی برایت نمانده یک شهرت رعد آسا وشیشه ای .

من انگشت خودرا درچشم سرنوشت فرو میکنم وهمان یک چشم اورا

نیز کور خواهم کرد.

تو درخطوط اصلی جوانی من دست بردی وآنرا خط خطی ساختی

ومن دراولین تبسم خود گریستم ودیگر هیچگاه نتوانستم جوانی خودرا

بیاد بیاورم وتو به اعتبار قلب سنگی خود بی اعتباری برای خود

به دست آوردی.

.................

ثریا/ اسپانیا/ از: یادداشتهای روزانه!